دختر گمشده

جنی کوینتانا

سپیده فخارزاده

به رغم تلاش های بسیاری آنا موفق نشد خواهرش را بیابد و درمانده از تحمل این رنج جانکاه، خانواده را ترک می گوید و جایی دورتر از خانه ی پدری زندگی تازه‌ای برای خود آغاز می کند. حالا پس از گذشت سی سال از آن رخداد تلخ، آنا مجبور می شود به خاطر مرگ مادرش برای سامان دادن به دارایی های او، به زادگاهش بازگردد. در این میان با شکاف ژرف و عظیمی رویاروی می شود که گم شدن خواهر در زندگی آنها پدید آورده است. ندانستن، بدتر از خود حقیقت است. این طور نیست؟
«مجله ایندپندنت»

– داستانی منسجم و پر رمز و راز
فيونا کا میئر (نویسنده)

– داستانی فراموش ناشدنی و فریبنده
اپنی هنکاک (نویسنده)

 

345,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

جنی کوینتانا, سپیده فخارزاده

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

384

سال چاپ

1403

وزن

300

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب «دختر گمشده» نوشتۀ جنی کوینتانا ترجمۀ سپیده فخارزاده

گزیده ای از متن کتاب

پیشگفتار

تو در پاییز سال 1982 ناپدید شدی، درست همان موقع که درختان لباس سبز خود را درآورده و به جایش لباس قهوه‌ایِ روشن به تن کرده بودند. همان‌وقت که مادر با میوه‌هایی که از باغچه چیده بودیم، مرباهای خوشمزه درست کرده بود. دوازده‌ساله بودم، با لباس‌هایی بی‌قواره  و عینک کائوچویی. تو پانزده سال داشتی، با موهایی پریشان و اندامی ترکه‌ای و ظریف.

اولش فکر می‌کردم باز می‌گردی. تنها کاری که باید می‌‌‌کردم این بود که  منتظرت می‌‌‌ماندم، مثل پرنده‌هایی که دیگر آواز نمی‌خواندند، انگار آن‌ها هم مثل من بازگشت تو را انتظار می‌کشیدند. کت تو را می‌پوشیدم و دست‌هایم را فرو می‌کردم توی جیب‌هایش و با بلیت اتوبوس و آت آشغال‌ها و آب‌نبات‌های خشک شده‌ی ته آن بازی می‌کردم.گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم می‌‌بینمت که جلویم  لابه‌لای درخت‌ها می‌دوی، اما تو نبودی، اشعه‌ی طلاییِ خورشید بود که از میان شاخ و برگ‌ درختان می‌‌تابید، شاید هم باد، که انگشتان نرمش را روی برگ‌ها می‌‌کشید. بعضی وقت‌ها، صدای خنده‌هایت را می‌‌‌شنیدم، اما نه، صدای برخورد آب با تخته‌سنگ‌های کف رودخانه بود و یا شاید پرنده‌ای که به ناگهان هوای خواندن کرده باشد. انگار  هرگز وجود نداشتی یا این‌که نسیم،  ذرات تو را با خود برده بود.

یکی از فرضیه‌‌هایم برای نبودنت این بود که: تو  خودبه‌خود به خاکستر تبدیل شده‌ بودی. به هزاران هزار ذره که هیچ اثری هم از آن بر ‌جای نمانده. یا این‌که تو را به آسمان  برده بودند، یا جایی دیگر، جایی مثل بهشت؛ نمی‌‌دانم؛ همان چیزهایی که توی کلیسا می‌گویند. اما وقتی با دقت به آسمان تیره و پهناور شب نگاه می‌کردم، نمی‌‌‌‌توانستم تصور کنم که آن‌جا رها شده‌ای، پس برای خودم دلایل قانع‌کننده‌تری می‌تراشیدم: شاید برای رقاصه شدن به روسیه فرار کرده بودی. شاید توی صومعه‌ای پنهان شده باشی. شاید هم یک دانشمند شدی و به قطب جنوب رفتی.

من با سماجت روی نظریاتم پافشاری می‌کردم، چون نمی‌خواستم حرف‌‌های مردم را بپذیرم. می‌گفتند هنگام بازگشتن‌ات از مدرسه دزدیده بودنت، به تو تجاوز کرده و رهایت کرده بودند تا بمیری. می‌گفتند سر از بدنت جدا کرده و دیگر اعضای بدنت را بریده و هر تکه از تنت را جایی بیرون شهر انداخته بودند. هر روز برایم کابوسی تازه بود. اما عرق‌ریزان و وحشت‌زده، در حالی‌که اسمت را فریاد می‌زدم از خواب می‌‌‌پریدم. می‌خواستم به همه بگویم بس کنند و از این حرف‌ها دست بردارند. تو بازمی‌گشتی. نمی‌توانستی مرا برای همیشه تنها بگذاری.

همه‌ی محله پر شده بود از شایعه‌های مختلف. وقتی می‌‌‌آمدم، همه ساکت می‌‌شدند، گمان می‌کردند به حرف‌های بی معناشان اهمیتی می‌‌دادم. سرم را بالا می‌گرفتم و  افکارم را مثل وِرد زیر لب تکرار می‌‌کردم: تو داشتی در اسپانیا رقص فلامینکو یاد می‌گرفتی، یا عاشق پسرهای کولیِ چشم قهوه‌ای می‌‌شدی. برای خلاص شدن از شرّ آن ترس‌های کشنده هر فکری می‌کردم: فکر می‌کردم یک سیاهیِ خاموش به‌سرعت پایین آمد و تو را میان بال‌هایش گرفت و با خود به دوردست‌ها برد. چرا که اگر می‌‌‌خواستم  رباینده‌ی حقیقی‌ات را تصور کنم اینگونه تصور می‌‌کردم: شیطانی رانده شده از بهشت، بی‌اعتنا، با دست‌هایی بی‌علاقه، غنیمت زیبایش را به چنگ می‌آورد و چرخ‌زنان به گودال جهنم فرو می‌رود.

فصل اول

تقریباً صد متر به ایستگاه مانده، قطار از حرکت ایستاد. بلندگو تأخیری کوتاه را اعلام کرد. آدم‌های دور و بر غرولندکنان از پنجره سرک می‌کشیدند تا ببییند بیرون چه خبر شده. همه از این نگران بودند که چه‌قدر  باید این‌جا می‌‌ماندند. چشم‌هایم را بستم و برای این‌که حواسم پرت شود نفسی عمیق کشیدم.  دست‌ام را مشت کردم و کف دست‌هایم را فوت کردم.دست‌هایم درد گرفته بود. متوجه شدم تمام طول مسیر از پدینگتون تا این‌جا بی‌آن‌که حواسم باشد مشت‌هایم را گره کرده بودم. جای ناخن‎‌هایم کف دست‌ام مانده بود.

مناظر بیرون به چشمم آشنا می‌آمد: نمای نه‌چندان منظم خانه‌های سبک ویکتوریایی، تکه‌ زمینی بی‌آب و علف که منحنی‌وار پهلو به پهلوی خانه‌ها، ادامه داشت. زمانی پسر بچه‌ها این‌جا برای هم شاخ وشانه کشیده و خرابکار‌ها بانک‌ها را آتش زده بودند. اما حالا دور این مسیر را با حفاظ‌های سیمی بسته بودند؛ کیسه‌های پلاستیکی لای پرچین‌ها گیر کرده و میان چمن‌ها پر بود از شیشه‌های خالی. فصل پاییز بود، اما هیچ کجا نشانی از آن نمی‌دیدی؛ نه درختی بود و نه برگ‌های طلایی و اخراییِ  پاییزی. همه جا خشک بود و دلمرده و خاموش.

چند روز پیش در آتن بودم؛ در آفتاب دل‌انگیز ماه اکتبر قهوه‌ام را می‌‌‌نوشیدم که تلفن‌ام زنگ خورد. صدای آن طرف خط را شناختم. ریتا  بود _ صمیمی‌ترین دوستِ مادرم. صدایش را از تلفظ اسمم شناختم، آنا فلورز؛ فقط او «ر» را این‌طور تلفظ می‌کرد. صدایش را پایین آورده بود و خبر از فوت ناگهانی مادرم در اثر سکته‌ی مغزی می‌داد. می‌خواست بداند کی می‌توانم به خانه بازگردم.

زنگ زده بود تا درباره‌ی غذای مراسم تدفین مشورت کند:

شاهی و تخم‌مرغ یا سالمون و خیار؛ و این‌که در مراسم کدام سرود مذهبی را بخوانند:  پروردگار امیدواران یا با من بمان.

حرف‌های آزاردهنده‌اش با بوی سوولاکی[1] که از رستورانی در آن حوالی  بلند شده بود و صدای محزون خواننده‌ای تنها درهم آمیخت. بعد از تلفن‌اش مدت‌ها همان‌جا  نشستم و هق‌هق‌‌کنان به این فکر کردم که آواز خواننده محزون‌ترین نوایی بود که تا به حال شنیده بودم. غم‌انگیزترین موسیقیِ جهان.

[1] . Souvlaki : نوعی کباب یونانی

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «دختر گمشده» نوشتۀ جنی کوینتانا ترجمۀ سپیده فخارزاده

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “دختر گمشده”