خواهران دشمن و داستان‌های دیگر

ماری‌پل آرماند
ترجمۀ محبوبه فهیم‌کلام

خواهران دشمن یکی از سه داستان کتاب پیش‌روست. دستمایۀ نوشتن کتاب زندگی سه خانواده است که با رنج‌ها و تنهایی‌هایی دست‌به‌گریبان‌اند. زنان نقش محوری را در این داستان‌ها دارند؛ زنان شجاعی که بر ناملایمات چیره می‌شوند و با مهر خود در تنگناهای زندگی بهترین تصمیمات را می‌گیرند و حافظ خانواده‌اند.

 

158,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

محبوبه فهیم‌کلام, ماری‌پل آرماند

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

176

سال چاپ

1402

موضوع

ادبیات فرانسه

وزن

200

کتاب «خواهران دشمن و داستان‌های دیگر» نوشتۀ ماری‌پل آرماند ترجمۀ محبوبه فهیم‌کلام

گزیده ای از کتاب

هانرییت[1] نامه را در دستانش می‌چرخاند. تازه از سر کار برگشته بود و مثل هر روز، نامه را از صندوق پستی برداشت. بین کاغذهای تبلیغاتی، تنها یک پاکت نامه توجهش را جلب کرد؛ اول به این دلیل که روی آن نوشته شده بود «با هواپیما» و بعد چون خط درشتی که برایش کاملاً آشنا بود.

با تعجب زیر لب گفت: «انگار خط اُرور[2] است.»

ارور، خواهرش، مدت‌ها بود که در امریکا زندگی می‌کرد… چه می‌خواست؟ هانرییت، چشمانش را مالید و پاکت نامه را باز کرد. ورق ساده‌ای را دید که با همان دست‌خط رویش نوشته شده بود:

«من تصمیم گرفته‌ام اسکات[3] را ترک کنم. به فرانسه می‌آیم. چهارشنبۀ آینده در فرانسه خواهم بود. تو می‌توانی مهمان‌نوازی کنی؟ هیچ جایی ندارم. بعد از این‌همه سال، دیدن یکدیگر جالب خواهد بود. این‌طور نیست؟»

هانرییت آهی کشید. هم ناراحت بود، هم عصبانی. حتی فرصت جواب دادن به نامه و گفتن نظرش را نداشت. ارور از راه رسید و در خانۀ او ماندگار شد. هانرییت متوجه شد خواهرش تغییری نکرده است. هنوز هم همه باید در خدمت او باشند… .

هانرییت به سالن رفت، روی صندلی نشست و دوباره نامه را خواند. چهارشنبۀ آینده… پنج روز دیگر است… باید به ژروم[4] و بچه‌ها اطلاع بدهد. آنها چه واکنشی خواهند داشت؟

هانرییت دوباره آه کشید. بی‌آنکه بتواند مانع افکارش شود، گذشته مقابل چشمانش ظاهر شد. اولین خاطرات کودکی‌اش زنده شد، زمانی که دختربچه بود و با مادرش تنها زندگی می‌کرد.

هانرییت هیچ‌وقت پدرش را ندیده بود. پدر، بعد از اینکه نطفۀ او را ساخت، مادرش را ترک کرد؛ در دوره‌ای که مادرهای مجرد در جامعه هنوز انگشت‌نما بودند. در روستای کوچکی در شمال زندگی می‌کردند و مردم آنجا طرز فکر بسته‌ای داشتند. هانرییت پچ‌پچ مردم و نگاه سنگینشان را نمی‌فهمید. نمی‌دانست چرا مادرش اغلب با او رفتاری خشن و ناعادلانه دارد. بچه باید تقاص اشتباه مادر را پس می‌داد. مادر به‌شدت از دست آن مرد دلخور بود. وقتی فهمید زن باردار است و منتظر یک بچه، او را رها کرد. او هم رنجش و عصبانیتش را روی دخترش خالی می‌کرد.

وقتی هانرییت نگاهش را به مادرش می‌دوخت، مادر به‌شدت با او تندی می‌کرد و اخطار می‌داد:

_ این‌طور نگاهم نکن! شبیه اون کثافتی که ولم کرد و رفت.

دخترک نگاهش را پایین می‌انداخت و نمی‌فهمید داستان از چه قرار است و مادر از چه چیزی ناراحت است. احساس گناه می‌کرد، ولی نمی‌توانست احساسش را بیان کند و بیش‌ازپیش احساس بدبختی می‌کرد.

در کل دوران کودکی‌اش، تنها لطفی که شامل حالش شده بود از جانب پدربزرگ و مادربزرگش بود. آنها لااقل به‌ قدری فهمیده بودند که بچه را مسئول آن شرایط ندانند. در طول مدتی که مادر در کارخانه بود، آنها هانرییت را نگه می‌داشتند. او کبوترهای پدربزرگش را دوست داشت. پدربزرگ کبوترها را می‌گرفت و به او می‌داد تا نوازششان کند. ناز و نوازش مادربزرگ را هم دوست داشت. لحظاتی پر از عشق و محبت را کنار او تجربه کرده بود. همیشه انگشت مادربزرگ را می‌مکید و می‌خوابید… .

وقتی مادرش به دنبالش می‌آمد تا او را به خانه ببرد، هانرییت گریه می‌کرد و به پدربزرگ و مادربزرگش می‌چسبید. با این رفتار نشان می‌داد نمی‌خواهد آنها را ترک کند. مادر هم با عصبانیت غر می‌زد، گاهی هم به رغم سرزنش پدر و مادرش، هانرییت را کتک می‌زد تا بتواند او را از آنجا ببرد و با پرخاش به آنها می‌گفت:

_ دختر منه. هر جور بخوام تربیتش می‌کنم. شما زیادی لوسش می‌کنین.

هانرییت یاد گرفته بود سکوت کند و اعتراضی نکند. بااین‌حال، ناراضی بود. وقتی پنج‌ساله بود، احساس می‌کرد زندگی خوبی دارد. آن سال، مادرش با موریس[5]، سرکارگر کارخانه‌شان، ازدواج کرد. آنها جابه‌جا شدند و با موریس در خانه‌ای خوب و جادار زندگی کردند. هانرییت اتاقی برای خودش داشت. موریس بچه‌ها را دوست داشت. مرد خوبی بود و خیلی زود هانرییت را پذیرفت و به او گفت:

_ از این به بعد به من بگو بابا، من پدرتم.

به لطف او وجود هانرییت تعادل پیدا کرده بود. دخترک احساس می‌کرد خشونت مادرش کمتر شده است. وقتی او ناعادلانه کودک را سرزنش می‌کرد، موریس وساطت می‌کرد و از هانرییت دفاع می‌کرد و زنش را به صبر و آرامش دعوت می‌کرد. مرد خوبی بود و دخترک او را دوست داشت تا جایی ‌که احساس می‌کرد پدر واقعی اوست.

این آرامش یک سال بیشتر طول نکشید. کمی بعد از تولد شش‌سالگی‌اش، روزی اول صبح، موریس به اتاق هانرییت آمد و به او خبر داد:

_ یه خواهر کوچولو داری. بیا ببینش.

او خیلی خوشحال و راضی بود. هانرییت هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بود. هانرییت با او به آن اتاق رفت و مادرش را روی تخت دید که همان حس‌وحال موریس را داشت؛ راضی و خوشحال. موریس هانرییت را به سمت گهواره برد و آرام گفت:

_ نگاه کن. خوشگل نیست؟ خواهر کوچولوته. اسمش اروره.

هانرییت نوزاد بور را نگاه کرد که خوابیده بود. او را با عروسک سلولوئیدی‌ای مقایسه کرد که مادربزرگ برای تولدش هدیه داده بود. دستش را با احتیاط جلو برد و گونۀ نوزاد و موهای نرمش را لمس کرد. مادرش با صدایی خشک اعتراض کرد و گفت:

_ دست نزن. اون حساسه. اسباب‌بازی نیست.

هانرییت که متوجه اشتباهش شده بود، سریع دستش را عقب کشید. فهمید از آن به بعد زندگی‌اش پر از نبایدهاست و این نوزاد جایگاه او را به حاشیه می‌راند و دوباره بچۀ بدبختی خواهد شد. اول کار، شیشۀ شیر، پوشک، وزن روزانه و حمام داستان هر شب او بود. هانرییت رها شده بود. مادرش فقط مشغول کارهای نوزاد بود و هیچ‌وقت به دخترک اجازه نمی‌داد به نوازد دست بزند، یا حتی بغلش کند. هانرییت می‌دید که مادر نوزاد را در آغوش می‌گرفت، همۀ بدنش را می‌بوسید و کلماتی شیرین برایش زمزمه می‌کرد.

با تعجب به مادرش نگاه می‌کرد. این مادر را نمی‌شناخت، مادری پر از عشق.

او فقط مختص نوزاد بور بود و هانرییت به این موجود کوچک حسادت می‌کرد که بی‌سروصدا چیزی را که هیچ‌وقت نداشت به دست آورده بود. مادرش صورت ارور را غرق بوسه می‌کرد و می‌گفت:

_ این شاهزاده‌کوچولوی من چقدر خوشگله! شاهزادۀ واقعیه.

و به ‌خاطر او هرشب با عجله از سر کارش برمی‌گشت. هانرییت احساس می‌کرد در حقش اجحاف شده و از این بابت رنج می‌برد. احساس می‌کرد موریس او را کمتر دوست دارد و قلبش آکنده از غم می‌شد.

بعد از گذشت هفته‌ها و ماه‌ها، اُرور بچه‌ای تپل و دوست‌داشتنی شده بود. با موهای فر طلایی و چشم‌های آبی‌اش شبیه فرشته‌ها بود. ولی شخصیت و رفتارش هیچ شباهتی به فرشته‌ها نداشت. هر وقت چیزی را می‌خواست آن‌قدر جیغ‌وداد می‌کرد، تا آن را به‌ دست آورد. هانرییت می‌دید که مادرش هیچ‌چیزی را از ارور دریغ نمی‌کند و همۀ خواسته‌هایش را برآورده می‌کند. خیلی متعجب بود، چون هرگز این رفتار را با او نداشت. بالاخره دخترک متوجه شد مادرش ارور را ترجیح می‌دهد و شاید حتی تنها محبوب او ارور است. هر دفعه که هانرییت به خواهرش نزدیک می‌شد، مادر او را از آنجا دور می‌کرد و با لحن بدی می‌گفت:

_ ولش کن. با او دست‌های کثیفت بهش دست نزن.

متأسفانه آن بچه هم عقب‌نشینی می‌کرد. احساس می‌کرد طرد شده است و بی‌آنکه بفهمد چه آزاری به خواهرش رسانده، احساس گناه می‌کرد. وقتی ارور یک‌ساله شد، پدر و مادرش تصمیم گرفتند اتاق اختصاصی خودشان را داشته باشند؛ ارور بزرگ شده است و دیگر نباید در اتاق آنها بخوابد. روزی هانرییت حرف‌های مادرش را شنید که می‌گفت:

_ از این به بعد اتاق هانرییت مال اروره. فقط باید دوباره اتاق رو  رنگ کنیم و کاغذدیواری رو عوض کنیم. دلم می‌خواد شاهزاده‌کوچولوم اتاق خوب و جذابی داشته باشه.

موریس هم مثل همیشه حرفش را تأیید کرد. بااین‌حال، متوجه حالت نگران هانرییت شد که شنیده است اتاقش را ازش می‌گیرند، ولی جرئت ندارد سؤالی بپرسد.

موریس پرسید:

_ ولی… هانرییت چی می‌شه؟ هانرییت کجا بخوابه؟

هانرییت مادرش را نگاه کرد. انگار این سؤال موریس مایۀ آزارش شده بود. با تعجبی همراه با تحقیر به سمت هانرییت چرخید، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:

_ توی اون اتاق کوچیکۀ رو به پشت‌. فقط باید تخت و کمدش رو ببریم اونجا.

موجی از اعتراض درون هانرییت شگل گرفت، ولی چیزی نگفت. البته می‌دانست که هرچه هم بگوید بی‌فایده است. با چشمان اشک‌آلود، به موریس که وسایل اتاقش را جابه‌جا می‌کرد نگاه کرد. اتاق جدیدش اتاقک کوچکی بود که پیش از آن انباری بود. نور آنجا خیلی کم بود و فقط از نورگیری که بالای اتاقک بود خورشید به آنجا راه داشت. دیوارها برهنه بود، کف اتاق‌ با کف‌پوش زردرنگی پوشانده شده بود. موریس چهرۀ وحشت‌زدۀ هانرییت را نگاه کرد و با مهربانی گفت:

_ نگران نباش. با هم می‌ریم یه کاغذدیواری قشنگ انتخاب می‌کنیم. اتاق کوچیکت را یه‌جور خوشگل می‌کنم که خوشت بیاد.

هانرییت کمی آرام گرفت و بعضش را فرو خورد. ولی روزها گذشت و موریس قولش را فراموش کرد. ارور اتاق یک شاهزادۀ واقعی را داشت، کاملاً سفید و صورتی، طوری که هانرییت نمی‌توانست جلوی حسادتش را بگیرد.

[1]. Henriette

[2]. Aurore

[3]. Scott

[4]. Jérome

[5]. Maurice

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «خواهران دشمن و داستان‌های دیگر» نوشتۀ ماری‌پل آرماند ترجمۀ محبوبه فهیم‌کلام

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “خواهران دشمن و داستان‌های دیگر”