حیات خانوم

احمد آلتان
ترجمۀ ایلناز حقوقی

احمد التان، نویسنده و فعال سیاسی ترک، چندین سال از زندگی‌اش را در زندان گذراند و این موضوع در آثارش نمود دارد. حیات خانم که احمد التان آن را «زن محبوبم» می‌نامد، در زندان نوشته شد. حیات نام شخصیت اصلی این رمان است؛ کاراکتری بی‌نظیر که در میان کاراکترهای جذاب و تأثیرگذار رمان‌های بزرگ جایش را پیدا کرده است. این رمان توانسته جایزه بهترین رمان سال اروپا در سال ۲۰۲۱ را از آن خود کند. آلتان این رمان را دستمایه‌ای ساخت برای بیان دیدگاه‌های سیاسی و دغدغه‌های اجتماعی‌اش. او با ظرافتی بی‌نظیر و بیانی استادانه عشق و سیاست و اندوه و شادی و تنهایی را در هم تنیده و اثری جذاب خلق کرده است.

90,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

احمد آلتان, ایلناز حقوقی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

228

موضوع

ادبیات ترک

سال چاپ

1401

کتاب “حیات خانوم” نوشتۀ احمد آلتان ترجمۀ ایلناز حقوقی

گزیده ای از متن کتاب:

مقدمۀ مترجم

کتاب پیش رو آخرین رمان احمد خسرو آلتان است که در سال 2021 به چاپ رسیده. احمد آلتان نویسنده، روزنامه‎نگار و شاعر مشهور ترکیه است که به سبب فعالیت‌های سیاسی و به اتهام دست داشتن در کودتای 2016 ترکیه دستگیر و زندانی شده بود.  سپس دادگاه به جرم تلاش برای سرنگونی دولت او را به حبس ابد محکوم کرد. پس از تشکیل دادگاه عالی حکم قبلی لغو، و به جرم «انتشار پیام‌های مخفیانه به مردم» و  «حمایت آگاهانه از یک سازمان تروریستی» به ده سال و شش ماه حبس محکوم شد. اما پس از چهار سال و شش ماه حبس با پیگیری وکلای دادگاه حقوق بشر اروپا از زندان آزاد شد.

حیات‌خانم که احمد آلتان آن را «زن محبوبم» می‎نامد، در زندان نوشته شد. حیات نام یکی از کاراکترهای زن این رمان است؛ کاراکتر بی‎نظیری که در میان کاراکترهای جذاب و تاثیرگذار رمان‌های بزرگ جایش را پیدا کرده است. این رمان توانسته جایزۀ بهترین رمان سال اروپا در سال 2021 را ازآن خود کند.

در هنگام ترجمۀ این رمان از هنر نویسنده در ایجاز و غنای جملات متحیر شدم. درهم‌تنیدگی عشق، سیاست، منطق، اندوه، شادی و احساسات انسانی که در زندگی روزمرۀ ما  جاری هستند و بیان استادانۀ آنها از حیات‌خانم شاهکاری بی‏نظیر ساخته است. همچنین زبان بی‎پروا و عزم راسخ احمد آلتان در بیان حقیقت و آگاه‏سازی مردم بر عظمت این رمان افزوده است. خواندن چندین‎بارۀ این رمان غنی و سرخ در سراسر ایران بزرگ آرزوی من است.

 

ایلناز حقوقی

 

1

زندگی مردم در یک شب دگرگون می‏شد. همه‏چیز آن‏قدر دست‏خوش فرسودگی شده بود که هیچ‏کس نمی‏توانست زندگی‏اش را بر ریشه‏های گذشته‏اش استوار نگه دارد. همه مانند عروسک‏های خیمه‏شب‏‏بازیِ شهربازی‏ها بودند و با این احتمال که شاید با ضربه‏ای ناگهانی ناپدید و از میدان به در شوند زندگی می‏کردند.

زندگی من هم در یک شب دگرگون شد. راستش زندگی پدرم دگرگون شد. در پی برخی پیشامدها در کشوری بزرگ که از آنها سر در نیاوردم، و با گفتن جملۀ «واردات گوجه‏فرنگی را متوقف کردیم»، ده‏ها هزار هکتار زمین زراعی به زباله‏دانی سرخ تبدیل شد. انسان‌هایی که شغلشان را دوست ندارند به‌ندرت بی‏پروا رفتار می‏کنند. پدرم که با همان بی‏پروایی تمام ثروتش را تنها در یک فرآورده سرمایه‏گذاری کرده بود، تنها با شنیدن آن چند کلمه خانه‏خراب و ورشکسته شد. همه‏چیزمان از دست رفت. صبح روزِ بعد از شبی پرآشوب، پدرم خون‌ریزی مغزی کرد.

با چنان ضربۀ غیرمنتظره‏ای سقوط کرده بودیم که حتی فرصت نکردیم برای مرگ پدرم سوگواری کنیم. گویی سرگیجه‏ای بزرگ گریبانمان را گرفته بود. همه‏چیز را می‏دیدیم، اما هیچ‏چیز، حتی مرگ پدرم را نمی‌توانستیم درک کنیم. زندگی‎ای که گمان می‌کردیم هرگز دگرگون نخواهد شد، با آسانی وحشت‎زایی از هم گسیخته بود. در خلئی ناشناخته سقوط می‏کردیم، اما نمی‏دانستیم رو به کجا در حال فرو‏ افتادنیم. قرار بود بعداً به آن پی ببرم.

چهار هکتار گلخانه برایمان باقی ماند که پدرم برای «دلخوشی» مادرم برایش خریده بود و نیز مقداری پول که مادرم در بانک پس‏انداز کرده بود. مادرم گفت «هر طور شده شرایط تحصیل تو را فراهم می‏کنم، اما تجملات گذشته را فراموش کن.» راستش ادبیات خواندن در آن دانشگاه درخشان میان باغچه‏های وسیع، خودش تجملاتی بود، اما مادرم حتی بحث دربارۀ ترک‌تحصیل را رد کرد.

پدر بخت‏برگشته‏ام دلش می‏خواست مهندس کشاورزی شوم، اما من مُصر بودم ادبیات بخوانم. به گمانم در این تصمیم، وابستگی‏ام به تنهایی پرهیاهویی که در قلعۀ ساخته شده از رمان‌ها داشتم همان‌قدر تأثیرگذار بود که ایمانم به آیندۀ تضمین شده‏ام؛ معتقد بودم هیچ ترجیحی بر آن تأثیری نخواهد داشت.

یک هفته پس از تشییع جنازۀ پدرم با اتوبوس شب به شهر دانشگاهی‏ام بازگشتم. صبح روز بعد برای دریافت بورسیه به دانشگاه رفتم. دانشجوی خوبی بودم. درخواست بورسیه‏ام پذیرفته شد.

دیگر نمی‏توانستم کرایۀ خانه‏ای را بپردازم که سه اتاق و یک سالن بزرگ داشت و با یکی از دوستانم در آن هم‏خانه بودم. در کوچۀ میخانه‏هایی که گاهی با هم‏کلاسی‏هایم به آنجا می‏رفتیم، در یکی از ساختمان‌های قدیمی اتاقی اجاره‏ای پیدا کردم؛ ساختمانی شش‌طبقه و به‌جامانده از قرن نوزدهم که پیچک‏های بنفش بر نمای اصلی‏اش تنیده بود و بالکن‏های کوچکش با فرفورژه‏های سیاه آراسته شده بود. داخل یک قفس توری فلزی آسانسوری چوبی بود، اما کار نمی‏کرد. ساختمان به احتمال زیاد با کاربری خان[1] ساخته شده بود و حالا اتاق‌به‌اتاق اجاره داده می‏شد.

پس از سوا کردن چند تکه لباس، همۀ لباس‏هایم، کتاب‌هایم، موبایلم و کامپیوترم را با حرصی بی‏معنا، گویی بخواهم از آنچه به سرم آمده انتقام بگیرم، با قیمتی بسیار ناچیز به سمساری‏ها فروختم و در اتاق ساکن شدم.

در اتاق، تختی با تاج برنجی بود که یک کمد قدیمی چوبی‏ بالای آن قرار داشت. کنار در بالکن یک صندلی و میز کوچک گردی بود که درست از وسط ترک خورده بود. روی دیوار کنار در آینه‏ای آویخته شده بود. دوش سرپایی و توالتش هم به اندازۀ یک کمد بود. آشپزخانه نداشت. در طبقۀ دوم سالن بزرگی بود که به جای آشپزخانۀ مشترک استفاده می‏شد. درست وسط سالن میز درازی از چوب زمخت و در دو طرف آن نیمکت‌هایی از همان چوب قرار داشت. یخچال بزرگ فریجیدر که دست‏کم پنجاه سال از ساختش می‏گذشت، با سروصدا و گاهی لرزش کار می‏کرد. در آشپزخانۀ مشترک، پیشخانی با کاشی‏کاری سفید، یک ظرف‏شویی با شیر آب برنزی قدیمی که روی روکش‏های پروسلینی[2]‏ آن نوشته شده بود «سرد» و «گرم»، سماوری که به شیوه‏ای اسرارآمیز همیشه در حال جوشیدن بود و چای تازه‏دم داشت و نیز یک تلویزیون مشترک وجود داشت.

اتاق بالکن کوچک بسیار زیبایی داشت. آنجا روی صندلی می‏نشستم و سنگ‌فرش پیاده‏رو را تماشا می‏کردم. عصرها بعد از ساعت هفت کوچه شلوغ می‏شد. ساعت نُه دیگر نمی‏شد سنگ‌فرش کوچه را دید، کوچه مالامال از جمعیتی رنگارنگ می‏شد که با هم نفس می‏کشیدند و بیشتروبیشتر می‏شدند. ابری آکنده از بوی رازیانه، توتون و ماهی سرخ‏شده از کوچه برمی‏خاست. صدای قهقهه، سوت و فریادهای مستانه به گوش می‏رسید. گویی از لحظۀ ورود به این کوچه هر چیز بیرون از آن به فراموشی سپرده می‏شد و خوشبختی گذرایی همه را در آغوش می‏کشید. من دیگر بخشی از آن خوش‌گذرانی نبودم و از دور تماشایش می‏کردم.

اجاره‏نشین‏ها غذایشان را در آشپزخانه می‏پختند. نامشان را روی مواد خوراکی‏شان می‏نوشتند و در یخچال می‏گذاشتند. هیچ‏کس به خوراکی دیگری دست نمی‏زد. در این ساختمان دانشجویان فقیر زندگی می‏کردند، همچنین دگرجنس‏پوشان[3]، آفریقایی‏هایی که کالاهای تقلبی مشابه مارک‌های معروف را برای فروش می‏ساختند، جوانان شهرستانی که دنبال کارهای روزمزد بودند، بانسرها[4] و ظرف‏شوی‏هایی که در رستوران‌های مجاور کار می‌کردند؛ نظم و آرامشی عجیب برقرار بود. هیچ مدیری نبود، اما همه در ساختمان احساس امنیت می‏کردند. همه می‏دانستند که برخی خارج از ساختمان آلودۀ بزهکاری شده‏اند، اما تاریکی کارهایشان به داخل ساختمان نمی‏خزید.

من آشپزی بلد نبودم. تنبلی هم می‏کردم. معمولاً از بقالی گوشۀ کوچه نیمی قرص نان و پنیر می‏گرفتم و می‏خوردم. مانند دیگر کسانی که به‏تازگی فقیر شده بودند، با اغراق و ناشی‏گری مضحکی بلایی را که به سرم آمده بود زندگی می‏کردم.

برای اینکه بتوانم در کنار «غذایم» چای بنوشم به آشپزخانه سر‏‏ می‏زدم. همچنین کشف کرده بودم یک بانسر که همیشه زیرپوش رکابی سیاه می‏پوشید و روی بازوهایش خالکوبی داشت، غذاهای شگفتی می‏پزد و به هرکس که هنگام طبخ غذا در آشپزخانه می‏بیند می‏خورانَد. غذاهای عجیبی مثل فیله با تکه‏های آناناس و آبی‏ماهیِ[5] زنجبیلی می‏پخت. شبکۀ جاسوسی ساختمان به اندازۀ امنیتش عجیب بود؛ همه دربارۀ هم چیزهایی می‏دانستند. نمی‏دانم از کجا فهمیده بودم دگرجنس‏پوشی که در اتاق کناری من زندگی می‏کرد و اسمش کلثوم بود عاشق آشپزی متأهل شده بود. همه جوانی را که دو اتاق آن‌طرف‌تر بود «شاعر» صدا می‏زدند، سیاه‌پوست درشت‏هیکلی که نام مستعارش موگامبو بود، روزها کیف می‏فروخت و شب‌ها ژیگول[6] بود. یکی از شهرستانی‏ها به پسرعمویش شلیک کرده بود. گویی دیوارهای آشپزخانه پچ‏پچ‏کنان اطلاعات را پخش می‏کردند.

[1]. مهمان‌سرا، منزلگاه، کاروان‌سرا _ م.

[2]. نوعی سرامیک چینی _ م.

[3]. به افرادی (مخصوصاً مردان) اطلاق می‏شود که در لباس جنس مخالف زندگی می‏کنند و رفتار جنس مخالف را تقلید می‏کنند. دگرپوشی یکی از حالت‏های دگرجنس‌گونه شناخته می‌شود؛ همچنین دگرجنس‏پوشی نوعی مبدل‏پوشی است. در معنای دیگر به کسانی گفته می‏شود که در بدو تولد مرد بودند و تغییر جنسیت داده‏اند. با توجه به روند رمان، این معنا برای کلثوم صادق‌تر است _ م.

[4]. به افرادی گفته می‏شود که در ورودی بارها و میکده‏ها و کلوپ‏ها برای جلوگیری از افراد پرخاشگر و لا‏ابالی نگهبانی می‏دهند و سن قانونی افراد را برای ورود به آنجا بررسی می‏کنند. نویسنده در ادامۀ رمان به جای بانسر کلمۀ بادیگارد را به کار می‏برد _ م.

[5]. لوفر نام گونه‏ای از راستۀ سوف‏ماهی است _ م.

[6]. در فرهنگ غرب به مردی می‏گویند که در ازای دریافت پول به زن‌ها خدمات جنسی یا محافظتی می‏دهد. همچنین ممکن است در زندگی خصوصی آنها حضور داشته باشد یا اینکه فقط به دستوراتشان عمل کند _ م.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “حیات خانوم” نوشتۀ احمد آلتان ترجمۀ ایلناز حقوقی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “حیات خانوم”