گزیده ای از متن کتاب
کتاب حماسه بابک خرمدین نوشته نادعلی همدانی
1
زن جوان در حالى كه پوستينى روى دوش انداخته بود از در قلعه بيرون آمد.
تنگ غروب بود. دشتها و كوههاى سفيدپوش زيرپاى زن زيبا گسترده بود. دانههاى درشت برف از آسمان مىباريد و باد شديدى آنها را ميان زمين و آسمان به بازى گرفته بود. زوزه گرگها و شغالها از دور به گوش مىرسيد.
زن جوان پوستين را محكم به بدن خود پيچيد و چشمان نگرانش را به جاده مالرويى كه از ميان كوهها مىگذشت و زير پوشش برف پنهان شده بود دوخت.
از دور چند قاطر و الاغ پيش مىآمد، زن جوان نتوانست قيافه مردى را كه سوار بر الاغى پيشاپيش مالها مىآمد تشخيص دهد. سرش را به در قلعه تكيه داد و به انتظار ايستاد. هوا بىنهايت سرد بود و سوز تندى مىآمد. براى اين كه از شر سوز و سرما درامان باشد پوستين را به سرش كشيد و صورت خود را زير آن پنهان كرد. و چون لحظهاى بعد صورتش را باز كرد مرد مسافر و مالها نزديك شده بودند.
زن جوان پيرمردى را كه كلاه پوستى بزرگى به سر داشت و شال گردن
پشمى پهن و كلفتى را به دور گردن پيچيده و نوك دماغ و دهن و ريش جوگندميش را زير آن پنهان كرده بود از دور شناخت و فرياد زد :
ــ سلام عمو شهمار.. سفر بخير!
ــ سلام بانو… حالت چطور است؟
پيرمرد نزديك شد و در حالى كه با دستهايى كه در دستكشهاى پشمى پنهان بود دانههاى درشت برف را از روى ابروان پرپشتش مىسترد گفت :
ــ توى اين سرما و بوران چرا اينجا ايستادى؟
ــ حوصلهام از تنهايى سر رفته بود و به علاوه براى جاويدان خيلى دلواپس شدهام. شما از كجا مىآيى؟
ــ از برزند…
ــ جاويدان هنوز به آنجا نرسيده بود؟
ــ نه… ولى نگرانى ندارد… امشب يا فردا مىرسد…
زن جوان آهى كشيد و گفت :
ــ به حساب دقيق بايد ديشب مىآمد، نمىدانم چه پيش آمده كه اينقدر دير كرده.
پيرمرد با خنده پدرانه و نوازشگرى گفت :
ــ مگر برف و طوفان را نمىبينى؟… من خبر شوهرت را از بلالآباد شنيدم. گويا از زنجان كه برمىگشته، به برف و بوران برخورده و ناچار يك شب در آن ده در خانه زنى مانده. شنيدم پسر جوانى را هم از آن ده اجير كرده و با خودش مىآورد…
بانو با تعجب گفت :
ــ جوانى را اجير كرده؟ حالا كه كسى كارگر اجير نمىكند؟
پيرمرد با صداى دورگهاى خنديد و شال را دور گردنش محكم كرد. بانو گفت :
ــ عمو شهمار… نمىآيى توى قلعه، تنور گرم است…
ــ نه دخترم. زنم و بچههايم منتظرند.
و به دنبال اين كلام الاغش را هين كرد و در حالى كه دور مىشد گفت :
ــ اينجا وانايست، سرما خشكت مىكند… برو تو… جاويدان شايد همين امشب برسد. البته اگر گردنه نبسته باشد، چون وقتى من از آنجا مىگذشتم طوفان عجيبى بود.
بانو آنقدر در آستانه در قلعه ايستاد تا عمو شهمار با مالهايش در پيچ جاده از نظر ناپديد شد و آنگاه نظرى به سوى دهكده كه در دامنه كوه «بذّ» زير روپوش سفيدى از برف به خواب رفته بود انداخت و به درون بازگشت. قلعهبان فورآ در بزرگ قلعه را بست و كلونهاى آن را انداخت. هوا تاريك شده بود. ساكنين قلعه در اتاقهاى خود دور تنور گرم جمع شده بودند و گپ مىزدند. از پنجرههاى كوچك اين اتاقها نور ضعيف و لرزانى به بيرون مىتابيد.
بانو گرفته و غمگين بهاتاقخود كه در سمتشمالى قلعهقرار داشت رفت.
نديمهاش كه دم در انتظار او را مىكشيد گفت :
ــ زهره و رباب آمده بودند ساعتى با شما به صحبت بنشينند. گفتند وقتى برگشتيد خبرشان كنم.
بانو سرى تكان داد و گفت :
ــ نه، حوصله ندارم. مىخواهم بخوابم. شامى حاضر كن بخوريم.
اتاق او با دو شمع بزرگ كه در شمعدانهاى نقرهاى قرار داشت روشن شده بود. در تنور سنگى ديوارى هيزمهاى خشك با سر و صدا مىسوخت و گرماى مطبوعى در آفتاب مىپراكند.
كنار تنور چند متكا پاى ديوار روى هم چيده شده بود و تشكى جلوى
آنها انداخته بودند. بانو پوستين را به دست نديمهاش داد و با خستگى روى تشك افتاد و پشت به متكاها داد. او سخت متفكر و نگران بود. شوهرش طبق قولى كه داده بود و مطابق معمول همه ساله بايد شب گذشته به قلعه مىرسيد ولى هنوز خبرى از او نبود. چه پيشآمدى ممكن بود باعث تأخير او شده باشد.
بانو با بىاشتهايى چند لقمه غذا خورد و آنگاه شمعها را خاموش كرد و به رختخواب رفت ولى خواب با او بيگانگى مىكرد.
چشمان درشت و سياهش را كه نگرانى و اضطرابى ناشناخته در عمق آنها موج مىزد به شعلههاى رنگارنگ و رقصان آتش دوخته بود و فكر مىكرد.
جاويدان ــ شوهرش ــ دو هفته پيش دو هزار رأس از گوسفندان خود و يارانش را براى فروش به زنجان برده بود. او همهساله در اين موقع سال به چنين مسافرتى مىرفت و بانو از پنج سال پيش ــ كه همسرى جاويدان را پذيرفته بود ــ هرگز به خاطر نداشت كه سفر جاويدان بيش از سيزده يا چهارده روز طول بكشد.
به ياد عروسى باشكوه و پرسر و صداى خود افتاد. پنج سال پيش، پدرش او را كه دختر چهارده سالهاى بيش نبود؛ به جاويدان كه مرد چهل سالهاى بود شوهر داد ولى بانو نهتنها از اين وصلت ناراضى نبود بلكه جاويدان را به حد پرستش دوست داشت.
جاويدان مرد پخته و فهميدهاى بود كه به ميهن خود ايران صميمانه عشق مىورزيد و نسبت به دشمنانى كه اينك ايران را تحت تسلط جابرانه خود داشتند، عداوت و كينه عميقى داشت.
او خداوندگار قريه «بذ» و عاشق تجديد عظمت و استقلال ايران بود…
مرد باسواد و كتابخوانى بود واز تاريخ قديم ايران اطلاعات دقيقى داشت.
جاويدان پيرو يكى از مذاهب باستانى ايران بود و براى آزادى و استقلال ايران تبليغ مىكرد. كلام گرم و دلنشينى داشت و پيروانش ــ كه روز به روز تعدادشان رو به افزايش بود ــ از صميم دل به او احترام قائل بودند و اوامرش را به جان و دل مىپذيرفتند.
بانو كه تحتتأثير شخصيت و نفوذ كلام جاويدان قرار گرفته بوداو را نه مثل يك شوهر بلكه به منزله يك معبود مىپرستيد.
و حالا از دير كرد او سخت مضطرب بود.
ــ اگر تنها بود مىگفتم شايد حيوانات درنده صدمهاى به او رساندهاند ولى چندين چوپان و خدمتكار به همراه دارد… مگر اين كه به چنگ عمال و دستنشاندگان دشمن افتاده باشد. آنها تشنه خون جاويدان هستند. آنها هر صدايى را كه عليه منافع آنها و به سود ايران بلند مىشود در گلو خفه مىسازند… و اكنون نهضت ايران دوستى در وجود جاويدان تجسّم يافته است… عوامل دشمن مثل سگ شكارى همهجا در كمين اين مرد بزرگ هستند… اين مرد بزرگ!…
از تكرار اين كلمه لذت عميقى در دلش راه يافت.
ــ اين مرد بزرگ همسر من است… چقدر خوشحالم..
و بىاختياربه دعا و استغاثه پرداخت :
ــ خدايا! جاويدان، شوهر عزيز مرا، از شر دشمان درامان بدار!
اين توسل به خدا آرامشى به قلب او بخشيد و كمكم خواب چشمانش را ربود. او به چنان خواب عميق و سنگينى فرو رفت كه چند لحظه بعد صداى كوبيدن در قلعه و باز شدن در اتاقش را نشنيد و فقط وقتى از خواب پريد كه احساس كرد كسى به ملايمت تكانش مىدهد. چشم گشود. جاويدان با تبسم پدرانه چشم به صورت زيبايش دوخته بود.
ــ جاويدان آمدى! چرا دير كردى؟ خيلى نگران شده بودم…
ــ راه بسته بود و به كندى پيش مىآمديم. به علاوه يك شب مجبور شديم در بلالآباد توقف كنيم. راستى مهمانى برايت آوردهام.
نديمه شمعها را روشن كرده بود. بانو از جا برخاست و در حالى كه به طرف جوان تازه وارد كه دم در ايستاده بود پيش مىرفت گفت :
ــ خبرش را از عمو شهمار شنيدم. اسمش چيست؟
ــ بابك…
بابك هيكلى درشت و سينهاى پهن داشت و چشمان نافذ و پرجذبهاش، زير ابروان سياه و در صورت سوختهاش مىدرخشيد.
بانو در زير نور لرزان شمع قد و قواره پهلوانى بابك را برانداز كرد و با لبخندى مهربان گفت :
ــ خوش آمدى بابك!
بعد به طرف جاويدان برگشت و در همين حال شنيد كه جاويدان مىگويد :
ــ جوان زبر و زرنگى است و من در پيشانى او آينده بزرگى را مىبينم.
* * *
بابك جوان شانزده سالهاى بود كه با مادرش در قريه بلالآباد زندگى و از راه چوپانى و گلهبانى امرار معاش مىكرد.
پدرش را در كودكى از دست داده و مادرش با رختشويى براى مردم او را بزرگ كرده بود و بابك كه كودك باهوشى بود از دهسالگى كوشيده بود يار و مددكار مادر باشد.
در آن شب طوفانى كه جاويدان براى بيتوته به خانه محقر آنها آمده بود، مادر بابك حتى نان خشكى هم نداشت كه جلوى مهمانش بگذارد. فقط توانست آتشى روشن كند تا جاويدان و همراهانش بتوانند دست و پايشان را گرم كنند و بابك ستوران جاويدان را به اصطبل خالى و متروكى
كه در گوشه حياط داشتند برد و به تيمار آنها پرداخت.
جاويدان بابك را صدا كرد و پولى به او داد تا غذا و نانى براى ايشان فراهمكند و چون شام خوردند او را كنارخود نشاند و بهگفتگو با او پرداخت.
جاويدان خيلى زود آثار هوش و زرنگى را در سيماى بابك تشخيص داد و ديد با آنكه كمى لكنت زبان دارد ولى خيلى خوب حرف مىزند و سخنان جاويدان را كه سرشار از احساسات ميهنى بود به خوبى درك مىكند.
صبح روز بعد، جاويدان وقتى عازم حركت بود مادر بابك را صدا كرد و گفت :
ــ اگر اجازه بدهى پسرت را با خود ببرم ماهى پنجاه درم دستمزد او را براى تو مىفرستم.
مادر بابك آهى كشيد و گفت :
ــ شما مرد بزرگوارى به نظر مىرسيد و من احساس مىكنم پسرم در خدمت شما خوشبختتر خواهد بود. او را با خود ببريد. به سلامت!
و بابك به همراهى جاويدان راه كوههاى «بذ» را در پيش گرفت.
اكنون بعد از چندين روز و شب راهپيمايى در ميان برف و بوران و در گردنههاى پرپيچ و خم و درهها و تپهها به قلعه جاويدان رسيده بودند و بابك براى اولينبار در عمرش با زن جوان و زيبايى روبرو شده بود كه با مهربانى او را پذيرفته و به وى خوشآمد گفته بود.
* * *
بانو از بابك دور شد و به نديمهاش گفت :
ــ زود سفره را پهن كن و غذاى آقا را بياور.
جاويدان بانو را در كنار خود نشاند و آنگاه بابك را صدا زد و گفت :
ــ بيا جوان… بيا بنشين غذايى بخور…
بابك با صداى خستهاى گفت :
ــ متشكرمارباب… منميل به غذا ندارم و اگر اجازه بدهيد مىروم بخوابم.
و بدون اينكه متنظر جواب جاويدان باشد از در اتاق بيرون رفت.
کتاب حماسه بابک خرمدین نوشته نادعلی همدانی
کتاب حماسه بابک خرمدین نوشته نادعلی همدانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.