حالا نه! اینجا نه!

اری د لوکا
ترجمۀ نهال محذوف

این نخستین کتاب کوتاه و پرمحتوای «اری د لوکا» هر عبارتش نکاتی تأثیرگذار و به‌یادماندنی دارد؛ و این نشانه‌ای است بر وجود نویسنده‌ای واقعی و لحنی که به‌محض تشخیص، دیگر هرگز مخدوش نمی‌شود و نگاهش یکپارچه و یکدست است و می‌داند چطور بر افکار و احساسات تأثیر بگذارد. در این داستان حافظه تسلای خاطر نیست، بلکه خود امری غم‌افزاست و فاصله‌های پرنشدنی زمان میان راوی و ماجرا، بازی بیرحمانه‌ای به‌راه می‌اندازد. صفحات کتاب مثل نوری سفید و شدید است که از پسِ ابرهای بلند می‌تابد، همان نوری که قهرمان فیلم توت فرنگی‌های وحشی برگمان، پدر و مادرش را در آن می‌دید؛ در جوانیشان، نشسته بر ساحل دریاچه، چوب ماهیگیری در دست و منتظر صید ماهی. خواندن این کتاب یادآور لحظاتی است از دوران کودکی در ناپل که برای همیشه از دست رفته است و مرا دوباره به یاد آن تصویر ویران‌کننده‌ای انداخت که با صراحت و شفافیتی مطلق از درد و رنج زندگی می‌گوید، رنجی که همه چیز را پاک می‌کند و ما را با خود و گذشته‌مان بیگانه می‌کند.

«رافائله لاکاپریا، نویسنده و فیلمنامه‌نویس ایتالیایی»

 

95,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

اری دلوکا, نهال محذوف

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

96

موضوع

چشم و چراغ, داستان خارجی

سال چاپ

1402

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب “حالا نه! اینجا نه! ”  نوشتۀ اری د لوکا ترجمۀ نهال محذوف

گزیده ای از متن کتاب:

تا آن زمان که سو به چشمانش بود، پدرم عکس گرفت. یک گنجه کامل پر شد از عکس‌هایی که در موقعیت‌های خاص و معمولی از ما گرفته بود. فقط ده سال طول کشید؛ نه بیشتر. و نتیجه‌اش این بود که از اوج سلامتی به از دست دادن کامل بینایی سقوط کرد. این تنها برهه‌ای از زندگیم است که از کوچک‌ترین جزئیاتش کلی مدرک باقی مانده، شاید تنها دوره‌ای که توانستم فراموش کنم. آلبوم و گنجینه‌های عکس به حافظه‌ام کمکی نمی‌کنند، بلکه جایگزینش می‌شوند.

سال‌های بین نه تا نوزده سالگی من دوران عوض کردن محله بود. آن زمان که به محله‌ای بهتر نقل مکان کردیم و فقر به یکباره همراه با کودکی به پایان رسید. در خانه جدید و زیبایمان دیگر کسی درباره وضعیت قبلی، آن خیابان‌های سرازیری، آب باران که به آشپزخانه نشت می‌کرد و صدای جیغ و فریادی که از کوچه به گوش می‌رسید حرفی نزد.

قبلاً کجا زندگی می‌کردیم؟ در یک شهر دیگر. آنجا هم مردم به همین گویش صحبت می‌کردند اما مخروبه‌ای بود در ته پرتگاهی که برای رسیدن به آن باید از یک رشته پله شکسته و درب و داغان ‌پایین می‌رفتی.

ما به گویش ناپلی حرف نمی‌زدیم. مادر وپدرم با زبان ایتالیایی از خود در برابر فقر و محیطی که درآن بودیم دفاع می‌کردند. خیلی تنها بودند. دوست و آشنا را به خانه دعوت نمی‌کردند. آن خانه کوچک جایی برای پذیرایی از مهمان نداشت. جنگ دار و ندارشان را از بین برده بود. وقتی که تمام شد، تمام مکنت پیشینشان را از دست داده بودند. زن و شوهری بودند که حتی پول نداشتند که «برای تمدد اعصاب به تعطیلات بروند.» این عبارت سرشار از غیظ و نفرت را من بارها به عنوان نمادی از آن سال‌های آزگار و سخت از زبان آن دو شنیدم.

سرانجام تغییراتی که آن همه آرزویش را داشتند و به خاطرش مقاومت کرده بودند، اتفاق افتاد.

به ما بچه‌ها، که به ترتیب تولد، اول من بودم و بعد خواهرم، نزاکت خاصی آموخته شده بود که، تا آنجا که من سردر می‌آوردم، متناسب با جا و وسایل اندکمان بود. باید با صدای آهسته صحبت می‌کردیم، منظم و مرتب سر میز غذا می‌نشستیم و سعی می‌کردیم که همان چند دست لباس آبرومندمان را کثیف نکنیم. در خانه ما هر حرکت و جنبشی با نظم و احتیاط صورت می‌گرفت. در خانه جدید، دیگر به این آداب توجه چندانی نمی‌شد، اما آنها برای همیشه در قلب من باقی ماندند به نشانه ضوابطی که دیگر در رابطه میان من و دنیایی که به من ارزانی شده بود، کاربردی نداشت.

نمی‌توانستم خوب صحبت کنم. وقتی مغزم تازه داشت فرمان ادای اولین حرف را می‌داد، دهانم به خود فشار می‌آورد که آخرین حرف را بیرون بدهد. لکنت زبان گرفته بودم بس که برای تمام کردن جمله شتاب داشتم. به جبرانش بلد بودم نقطه تعادل اشیا را پیدا کنم. «به جبرانش!». برای این از این کلمه استفاده می‌کنم که فکر می‌کنم بین توانایی‌ها و ناتوانی‌ها ‌رابطه متقابلی برقرار است. من قادر بودم اشیا را برای چندین لحظه در حالت تعادل نگه دارم. یک چنگال را درست مثل یک بالرین حرفه‌ای مستقیم روی نوک پنجه نگه می‌داشتم. یا خودکار را در همان حال که روی کاغذ نقطه می‌انداخت نگه می‌داشتم. اما برای این که چرا در تعادل نگه داشتن چیزها باید جبرانی برای معلق ماندن واژه در دهانم باشد، جوابی ندارم؛ حتی با وجود این که همچنان سرسختانه معتقدم که این دو خصوصیت بر اساس یک توازن در من نهاده شده بودند.

از دورترین خاطراتی که در حافظه‌ام ثبت شده، قصه‌ای با من مانده که از فرشته‌ای می‌گوید که در زمان تولد به دهان کودکان ضربه می‌زند. قاعدتاً باید به دهان من ضربه بیش از حد محکمی زده باشد که لکنت گرفته بودم. این افسانه همیشه به این صورت برای من تعریف می‌شد. در شب‌های کودکی من، اغلب فرشته‌ای به مقابل دهانم می‌آمد و در می‌زد. اما من نمی‌توانستم در را برایش باز کنم و به او خوشامد بگویم. پس از لختی فرشته می‌رفت و در تاریکی، پرهای او می‌ماند و اشک‌های من.

این چیزها را برای کسی تعریف نمی‌کردم. اما با خودم فکر می‌کردم که بزرگ‌ترها قصه‌ها را اشتباه بلدند. قصه مرا اشتباه بلدند. من بیش از آن که بچه آرامی باشم فکور بودم.

من هم مثل همه دلم می‌خواست یک سگ داشته باشم. اما با جای کمی که ما داشتیم غیر ممکن بود. به یک توپ زردِ رنگ و رو رفته که هر تکه‌اش یک رنگ شده بود و به بوی خوش لاستیکش خو کرده بودم. وقتی در اتاق تنها بودم، توپ با شادی به سر و کولم می‌پرید و با من گرگم به هوا بازی می‌کرد. یک دفعه مادرم فریاد می‌کشید که بس کنم و توپ از ترس زیر تخت قایم می‌شد. صدای مادر بر نفَس من حکم می‌راند و به محض این که حتی ذره‌ای بلند می‌شد، آن را در سینه حبس می‌کرد. آن صدا ‌بخش بزرگی از دنیای آن زمان من بود. آموختم که آن را حتی از پشت دیوارها هم بشنوم.

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “حالا نه! اینجا نه! ”  نوشتۀ اری د لوکا ترجمۀ نهال محذوف

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “حالا نه! اینجا نه!”