جزیرۀ کاریبو

‎نوشتۀ دیوید ون
ترجمۀ معصومه عسکری

جزیرۀ کاریبو دنباله‌ای استادانه بر پرفروش‌ترین اثر ون یعنی روایت یک خودکشی است که در آلاسکا داستانی تاریک و جذاب را روایت می‎کند. تراژدی از سطور اول کتاب شروع می‌شود و حتی اجازه نمی‎دهد یک نفس راحت بکشید. داستانی از یک ازدواج که با خشم و پشیمانی و پس‎زمینۀ عشق و ترس، در حال فروپاشی است. روایتی عاطفی و قدرتمند از مبارزه و انزوا؛ قصه‎ای که با خونسردی یک تراژدی ناب خانوادگی با لایه‎هایی تو در تو را در فضایی سرد و تاریک به تصویر می‌کشد و در حالی که کنار گذاشتن کتاب ممکن است خواننده را از آن نجات دهد، اما نمی‌تواند از خواندنش دست بکشد و در عمل شاهد پرتره‌ای سرسختانه از آنچه می‌تواند برای زندگی اتفاق بیفتد هستیم.

در این کتاب استفاده از سرمای طاقت‌فرسای آلاسکا در کنار سردردهای عجیب و بدون منشأ پزشکی آیرین، به عنوان استعاره‎ای برای فروپاشی استفاده شده است؛ بهمنی که فرو می‌ریزد و همه چیز را از بین می‎برد. با خواندن این کتاب چراهای زیادی در کنش شخصیت‎ها ذهن شما را می‌آزارد، اما نویسنده به طرزی عجیب به آنها پاسخ داده است.

دیوید ون نویسنده‌ای است که آثارش به بیست زبان منتشر شده‌اند، پانزده جایزه از جمله بهترین رمان خارجی در فرانسه و اسپانیا را به دست آور‌ه‌اند و در فهرست هفتادوپنج کتاب برتر سال در دوازده کشور جهان قرار گرفته‎اند. ون برای نیویورک تایمز، آتلانتیک، اسکوایر، سانست، مجله منز، مک سوین و بسیاری از نشریات دیگر نوشته است.

به گفتۀ دیوید ون او در این کتاب جزئیات زندگی‎اش را به اشتراک گذاشته است. وی در سال 1966 در جزیره ای در آلاسکا به دنیا آمد. جزیره‌ای تاریک که همیشه هوا ابری و بارانی بود و آنها فقط دو هفته در سال خورشید را می‎دیدند. بدین ترتیب تجربۀ شخصی او که از مناظر و آب و هوای آلاسکا در جزیرۀ کاریبو مشهود است و بدین دلیل واقعی به نظر می‎رسد چون با پوست و گوشت و استخوان درک شده است. چه بسا شخصیت اصلی این کتاب آلاسکاست؛ چشم‌انداز سیاه و خشن و وحشی این منطقه!

 

 

350,000 تومان

جزئیات کتاب

سال چاپ

1403

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

دیوید ون, معصومه عسکری

تعداد صفحه

291

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

موضوع

رمان خارجی

کتاب «جزیرۀ کاریبو» نوشتۀ دیوید ون ترجمۀ معصومه عسکری

 

گزیده‌ای از متن کتاب

 

«مادرم واقعی نبود، یه رؤیای دم صبح بود، یه امید. یه مکان. یه جای برفی، مثل اینجا، جایی سرد. یه کلبۀ چوبی روی تپه‌ای مشرف به رودخونه. یه روزِ ابری بود، به رنگ سفید کهنۀ ساختمون‌هایی که با نور کم‌جان کمی روشن‌تر می‌شن و من از مدرسه به خونه ‌اومدم. ده سالم بود و تنهایی روی برف‌های موندۀ حیاط قدم ‌زدم و رفتم بالای اون ایوون باریک. یادم نیست اون موقع چه افکاری توی سرم بود و کی بودم و چه حسی داشتم. همۀ اینها گذشته و از بین رفته. درِ جلویی رو باز کردم و مادرم رو پیدا کردم. دیدم از تیرهای چوبی سقف آویزونه. گفتم متأسفم و یه قدم به عقب برداشتم و در رو بستم. دوباره بیرون توی ایوون بودم.»

رودا[1] پرسید: «گفتی متأسفم؟»

«آره.»

«وای مامان!»

آیرین[2] گفت: «قضیه مال مدت‌ها پیش بوده و اون صحنه جوری بود که من حتی اون موقع هم نتونستم ببینم، برای همین الان هم چیزی ازش تو خاطرم نیست. اینکه وقتی اونجا آویزون بود، چطوری بود اصلاً یادم نیست. هیچی یادم نیست، فقط کلیتش تو ذهنمه.»

رودا خود را روی کاناپه سُراند و نزدیک‌تر شد و دستش را دور مادرش انداخت و او را سمت خود کشید. هردو به آتش نگاه کردند. به آن صفحۀ فلزی روبه‌رو، به آن شش‌ضلعی‌های کوچک و هرچه رودا بیشتر به آنها نگاه می‌کرد، این شش‌ضلعی‌ها بیشتر مانند دیوار پشتی شومینه می‌شد که با شعله طلایی شده بودند. گویا دیوار پشتی که با دوده سیاه شده بود، از پشت شعله‌های آتش نقش عوض می‎کرد. بعد که پلک می‌زد، از آن صحنه باز فقط یک صفحۀ فلزی باقی می‌ماند. رودا گفت: «کاش می‌شناختمش.»

آیرین گفت: «منم همین‌طور.» و آهسته زد روی زانوی رودا. «من باید بخوابم، فردا خیلی کار دارم.»

«دلم واسه اینجا تنگ می‌شه.»

«خونۀ خوبی بود، اما پدرت می‌خواد ترکم کنه و اولین قدمش هم اینه که ما رو برای زندگی ببره تو اون جزیره. تا وانمود کنه تلاشش رو کرده. »

«درست نیست، مامان.»

«همۀ ما قوانینی داریم، رودا. و قانون پدرت اینه که هرگز نباید شبیه آدم بدا  به نظر بیاد.»

«پدر دوستت داره، مامان.»

آیرین بلند شد و دخترش را در آغوش گرفت. «شب به‌خیر، رودا.»

صبح آیرین آخرین کنده‌ها را یکی بعد از دیگری از وانت به قایق منتقل کرد. به همسرش گری[3] گفت: «اینها اصلاً به هم چفت نمی‌شن.»

گری لب‌هایش را به هم فشرد و گفت: «باید کمی صافشون کنم.»

آیرین خندید.

گری گفت: «دستت درد نکنه.» الان آن قیافۀ عبوس و مضطربش را به خودش گرفته بود که در مواقعی که کارهای سختی پیش رو داشت به خود می‌گرفت.

آیرین پرسید: «چرا با تخته کلبه نمی‌سازیم؟ حتماً باید با کُنده باشه؟»

اما گری جواب نمی‌داد.

آیرین گفت: «هرطور خودت می‌دونی. اما اینها حتی کُنده هم نیستن. هیچ‌ کدومشون ببیشتر از شش اینچ نیست. اینها یه آلونک و کپر تحویل می‌دن، نه یه کلبه.»

آنها در بالاترین نقطۀ محلِ اردوگاهیِ دریاچۀ اسکیَلک بودند، آب به‌خاطر جریانات یخی سبز آبی کم‌رنگ بود و به‌خاطر گل‌ولای لایه‌لایه شده بود و به‌دلیل عمیق بودن هیچ‌وقت گرم نمی‌شد، حتی در اواخر تابستان. باد روی دریاچه خنک و دائمی بود و کوه‌هایی که در ساحل شرقی‌اش برافراشته شده بودند، هنوز زیر برف بودند. آیرین در روزهای صاف اغلب قله‌شان را دیده بود: قله‌های آتشفشانی سفید کوه ردابت و کوه ایلامنا در کنار خلیج کوک و در جلویشان هم گودال آب شبه‌جزیرۀ کانایی: خزه‌های اسفنجی سبز و قرمز و بنفش، درختچه‌هایی که دورتادور تالاب‌ها و دریاچه‌های کوچک‌تر را گرفته بودند و بزرگراهی که زیر نور آفتاب مثل رودخانه‌ای نقره‌ای می‌درخشید. بیشتر زمین‌ها از اراضی عمومی بودند. خانۀ آنها و خانۀ پسرشان مارک[4] تنها ساختمان‌های کنار ساحل اسکیَلک بود و حتی وقتی سمت درختان می‌رفتند دریاچه هنوز ماقبل تاریخی و وحشی به نظر می‌رسید. اما کنار ساحل بودن کافی نبود. آنها حالا داشتند به جزیرۀ کار‌یبو‌ نقل‌مکان می‌کردند.

گری پشت وانتش را نزدیک جایی آورد که قایق در ساحل با رویۀ باز به گل نشسته، آمادۀ بارگیری بود. گری با هر کنده طول قایق را پشت سر می‌گذاشت. در راه هم تلوتلو می‌خورد، چون عقب کشتی غرق در آب بود و تکان‌تکان می‌خورد.

آیرین گفت: «عین چوب‌های خونه‌سازی بچه‌ها.»

گری گفت: «به اندازۀ کافی شنیدم.»

«خوبه.»

گری کندۀ کوچک دیگری را کشید. آیرین به بحث پایان داد. آسمان کمی تاریک بود و رنگ آب از سبز آبی به آبی خاکستری می‌گرایید.  آیرین به کوه نگاه کرد و جبهۀ سفیدی دید و گفت: «از قرار معلوم بارش هم داریم.»

گری گفت: «بار زدن‌ رو قطع نمی‌کنیم. اگه می‌خوای کاپشنت رو بپوش.»

گری پیراهن کار فلانل آستین‌بلندی روی تی‌شرتش پوشیده بود با شلوار جین و چکمه. لباس فرمش بود. او در اواسط دهۀ پنجم زندگی‌اش هنوز جوان و قبراق بود. آیرین هنوز قیافه‌اش را دوست داشت. حتی اصلاح‌نکرده و حمام‌نرفته، واقعاً دوستش داشت.

گری گفت: «دیگه نباید زیاد طول بکشه.»

می‌خواستند بروند کلبه‌شان را با آزمون و خطا درست کنند. حتی هیچ فوندانسیون و نقشه‌ای نداشتند. و هیچ تجربه‌ یا جوازی، هرچه پیش آید خوش آید. گری فقط می‌خواست این کار بشود، حتی به قمیت اینکه هر دو اولین نفرهایی بودند که با این طبیعت خشن روبه‌رو می‌شدند.

بنابراین همین‌طور به بارگیری ادامه دادند، درحالی‌که باران می‌بارید و سایه‌ای سفید روی آب را پوشانده بود. تندباد نوعی جداره درست کرده بود، اما همیشه اولین بادها و قطره‌های باران نامرئی است. جلوتر از آن چیزی قرار گرفته بودند که می‌توانست ببیند و این موضوع همیشه برای آیرین تعجب‌آور بود. آخرین لحظات هم گذشت و بعد باد وزیدن گرفت و تندباد به پا شد و قطرات سیل‌آسا و سنگین پایین آمد.

[1]. Rhoda

[2]. Irene

[3]. Gary

[4]. Mark

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «جزیرۀ کاریبو» نوشتۀ دیوید ون ترجمۀ معصومه عسکری

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “جزیرۀ کاریبو”