بوی خوش عشق

 گییر مو آریاگا
عباس پژمان

جسدی که متعلق به دختری است که در سحرگاهی در یکی از روستاهای مکزیک به قتل رسیده است، شروع کرده است بوهای مخصوص جسدها را دادن. اما انگار بوی خوشی هم در میانشان هست که کم‌کم تبدیل به داستان این کتاب خواهد شد. صحبت از داستانی از عشق است که این بار مرگ آن را می‌نویسد، نه زندگی. گذشته را تغییر می‌دهد تا داستان عاشقانه‌ای از آن سر برآورد، که در واقع اتفاق نیفتاده بود!

 

210,000 تومان

جزئیات کتاب

سال چاپ

1403

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

عباس پژمان, گییرمو آریاگا

تعداد صفحه

191

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

کتاب «بوی خوش عشق» نوشتۀ گییرمو آریاگا ترجمۀ عباس پژمان

گزیده‌ای از متن کتاب

فصل 1
آدِلا

1

رامون کاستانيوس پيشخوان دکانش را گردگيرى مى‌‌‌کرد که جيغی در دوردست شنيد. گوش تیز کرد اما جز صداهای صبحگاهی چیزی نبود. فکر کرد لابد يکى از اين چاچالاکاها بود که یک‌عالمه‌شان توی بیابان می‌گشتند. دوباره مشغول کارش شد. قفسه‌ای را پایین آورد و شروع کرد تمیز کردن که جیغ دوباره آمد. حالا واضح‌تر و نزدیک‌تر بود. بعد یکی دیگر. باز یکی دیگر. رامون قفسه را گذاشت زمین و از روى پیشخوان پرید آن ور. رفت دم در تا ببیند چه خبر است. هنوز اوایل صبح یکشنبه بود و کسی را ندید. اما جيغ‌‌‌ها ترس‌‌‌آلودتر و ممتدتر مى‌‌‌شدند. تا وسط خيابان رفت و از آنجا سه تا پسربچه را دید که دوان دوان می‌آمدند و با تمام زورشان داد مى‌‌‌زدند:

«يه مرده … یه مرده…»

رامون رفت طرف بچه‌‌‌ها، جلوی يکى‌شان را گرفت و آن دوتای دیگر هم رفتند میان خانه‌‌‌ها ناپدید شدند.

رامون از پسربچه پرسيد: «چی شده؟»

پسربچه ميان گريه گفت: «کشتند… کشتندش.»

«کيو؟ کجا؟»

پسر بى‌آن‌‌‌که  چيزى بگويد برگشت و راه افتاد به سمت محلى که از آنجا آمده بود و رامون هم به دنبالش. دوان‌دوان خود را از مسیری که به سمت رودخانه مى‌‌‌رفت به يک مزرعه‌ی ذرت رساندند.

کودک، که ناگهان ترس برش داشته بود، بلند گفت «آنجا»، و با انگشتش به جایی در کنار مزرعه اشاره کرد.

جسد بین شيارها افتاده بود. رامون آهسته نزديکش شد و با هر قدمى که برمى‌‌‌داشت قلبش مى‌‌‌خواست از سينه‌‌‌اش بيرون بجهد. جسد زنی بود که در برکه‌ای از خون افتاده بود. رامون تا آن را ديد ديگر نتوانست چشم ازش بردارد. بیشتر با احساس شگفتی بود که آن جسم بی‌حرکت را نگاه می‌کرد تا هر چیز دیگر. مثل اين بود که زن، با بازوهايى که از هم باز شده بودند، و يک پایی که اندکى خم شده بود، یک وداع آخرینی طلب می‌کرد. تصویرش حال رامون را پریشان کرد. آب دهانش را به سختى قورت داد و نفس عميقى کشيد. بوى شیرین و گُلیِ عطری ارزان‌قيمت به مشامش خورد. احساس کرد دلش مى‌‌‌خواهد دستش را بدهد به زن و او را از جایش بلند کند، به او بگوید دیگر به این مرده بودنش پايان دهد. اما زن در همان حالتِ برهنگى‌‌‌اش بى‌‌‌حرکت باقى ماند. رامون پيراهنش را از تن درآورد و تا آنجا که مى‌‌‌شد بدن او را با آن پوشاند. اين بهترين پيراهن روزهاى يکشنبه‌‌‌اش بود. وقتى‌که روى زن خم شده بود، او را شناخت. آدلا بود. از پشتش چاقو خورده بود.

2

گروه کنجکاوی، که آن دو کودک ديگر راهنمايى‌‌‌شان مى‌‌‌کردند، از راه رسیدند. در کوره‌راه کناری اين‌قدر هول شده بودند که نزديک بود پاى بعضى‌‌‌هایشان به جسد بگیرد. اما منظره‌ی جسد ساکتشان کرد. بى‌‌‌سروصدا دورش حلقه زدند. بعضى‌‌‌ها زيرچشمى زن مرده را ديد مى‌‌‌زدند. رامون متوجه شد که هنوز قسمتى از بدن دختر بيرون از پيراهن است. چند تا ساقه‌ی ذرت کند تا قسمت‌‌‌هاى برهنه را بپوشاند. بقيه با تعجب نگاهش مى‌‌‌کردند. مثل اين بود که مزاحمانى هستند که برگزارىِ يک آيين خصوصى را نگاه مى‌‌‌کنند.

مرد چاقى با موهاى جوگندمى راهش را از ميان بقيه باز کرد و جلو آمد. اين مرد، خوستينو تِيِث بود، نماينده‌ی زمين‌‌‌هاى دولتى لوما گرانده. خوستينو لحظه‌‌‌اى توقف کرد. مايل نبود از حلقه‌‌‌اى که دور رامون و دخترِ مرده تشکيل شده بود جلوتر برود. ترجيح مى‌‌‌داد ميان جمعيت وارد نشود. با این حال چون نماینده‌ی مقامات بود باید دخالت می‌کرد. تفی بر زمین انداخت، سه قدم جلوتر رفت و چيزى به رامون گفت که هيچ‌کس نشنيد. بعد کنار جسد زانو زد و گوشه‌ی پيراهن را بلند کرد تا به صورت دختر نگاه کند.

قوز کرد و مدتى به معاينه‌ی جسد مشغول شد. بالاخره باز روى جسد را پوشاند و به سختى از جايش بلند شد. زبانش را به صدا درآورد. يک دستمال‌‌‌گردن از جيبش بيرون آورد و عرقی را که از صورتش جارى شده بود پاک کرد. دستور داد:

«يک گارى بياريد. بايد ببريمش به ده.»

هيچ‌کس از جايش تکان نخورد. خوستينو تِيِث که ديد دستورش اجرا نشد، چهره‌‌‌هاي مختلفی را که به او نگاه مى‌‌‌کردند از نظر گذراند و نگاهش را به صورت پاسکوآل اُرتِگاى لاجونِ بى‌‌‌ريخت و پاکمانى دوخت.

«هی، پاسکوآل! برو گارى پدربزرگت را بيار.»

پاسکوآل انگار که یک‌دفعه از خواب بيدار شده است، اول جسد را نگاه کرد، بعد نماينده را، و برگشت به سوى لوما گرانده دويد.

خوستينو و رامون ساکت روبه‌‌‌روى هم ايستادند. ميان زمزمه‌‌‌هاى افراد کنجکاو، يک نفر پرسيد: «مرده کيه؟»

هيچ‌کس واقعاً نمى‌‌‌دانست دختره کيست که مرده، اما يک نفر، که معلوم نشد کى بود، گفت: «دوست‌‌‌دختر رامون کاستانيوس است.»

همهمه‌‌‌اى برخاست، بعد خاموش شد، و سکوت سنگينى به دنبال آورد که فقط با صداى جيرجيرک‌‌‌ها شکسته مى‌‌‌شد. خورشيد شروع کرده بود به گرمادادن به هوا و بخار گرمى از زمين بلند مى‌‌‌شد. حتى نسيم کوچکى نبود که بدن بى‌‌‌حرکتى را که جلوی جمعيت افتاده بود خنک کند. خوستينو زير لب گفت:

«خيلى وقت نيست چاقو خورده است. هنوز بدنش سفت نشده. هنوز هيچ مورچه‌‌‌اى هم دوروبرش نيست.»

رامون، مات‌ومبهوت خوستينو تِيِث را نگاه کرد، و خوستينو حتى با خونسردى بيشترى حرفش را ادامه داد: «دو ساعت نمى‌‌‌شود که کشتندش.»

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «بوی خوش عشق» نوشتۀ گییرمو آریاگا ترجمۀ عباس پژمان

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بوی خوش عشق”