پرسه‌های شبانه

پاتریک مودیانو

ترجمۀ نازنین عرب

نیم قرن بعد، وقتی ردپای عمر روی غبار خاطره‌ها پیداست، دفترچه یادداشتی پیدا می‌کنید از روزهای گم شدۀ جوانی‌تان و کلمه به کلمه و خط به خط همۀ آنچه را گرد فراموشی گرفته بود مرور می‌کنید. زنی را که دوستش می‌داشتید، کتابی که می‌خولندید، محله‌ای که پاتقتان بود، دوستانی که گذر زمان تنها تصویری مبهم ازآنها برایتان ترسیم می‌کند… فکر می‌کنید چه احساسی داشته باشیدّ این قصۀ ژان است. ژان در روزهای جوانی‌اش با دختر مرموزی آشنا می‌شود و امروز بعد گذشت نیم قرن در تلاش است تا ردپایی از او بیابد ولی پاریس حالا با پاریس پنجاه سال پیش فرق کرده و اندک نشانه‌های جسته گریخته‌ای در یک دفترچۀ یادداشت قدیمی، قطعات پازلی که باید کنار هم قرار بگیرد. شاید ژان بتواند بعد از پنجاه سال بالاخره بفهمد دنی که بود.

17,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

پاتریک مودیانو/نازنین عرب

نوع جلد

شومیز

SKU

99296

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-394-4

قطع

پالتویی, جیبی

تعداد صفحه

144

سال چاپ

1397

موضوع

داستان‌های فرانسه

تعداد مجلد

یک

وزن

120

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه” نوشتۀ “پاتریک مودیانو” ترجمۀ “نازنین عرب”

پاتریک مودیانو

با مودیانو وقتی آشنا شدم که دیگر در فرانسه زندگی نمی‌کردم. برای من که جوانی‌ام را در آنجا گذرانده‌ام دوری از فرانسه سخت بود و هست. هنوز هم دلتنگ آن روزها می‌شوم. از تنهایی روزهایم در فرانسه که بگذریم، هر آنچه گذرانده‌ام، از شیرین‌ترین خاطرات زندگی‌ام محسوب می‌شود. من نیز همچون اکثر شخصیت‌های رمان‌های مودیانو، خلوت تنهایی‌ام را پشت صدای قدم‌هایم بر سنگفرش‌های محله‌های قدیمی پاریس پنهان می‌ کردم. تنها که باشی همیشه وقت زیاد می‌آوری و کجا بهتر از پارک لوکزامبورگ، پارک توییلری، بوآ دو بولونی، بوآ دو ونسن… کجا بهتر از پل رویال تا از این سمت رود سن به سمت دیگر برسی… کجا بهتر از بلوار سنت میشل، شانز لیزه، اتوال…

مودیانو با من از من می‌گوید. خودم را در تک‌تک شخصیت‌های اصلی رمان‌هایش می‌بینم. سرگشتگی شخصیت‌هایش را دوست دارم، رمزآلود هستند و عجیب و غریب. آدم‌هایی که مسیر زندگی‌شان با همه فرق دارد و همین وجه تمایز آنهاست با سایرین.

شاید شما هم سرگشته باشید و رمزآلود و عجیب. شاید شما هم غریب باشید حتی در سرزمین مادری. مثل من. برای شما ترجمه کرده‌ام؛ بخوانید.

نازنین عرب

فروردین 1394، دو سلدورف آلمان

در آغاز این کتاب می خوانیم :

«ولی من هیچ‌یک از آن اتفاقات را خواب ندیدم…» گاه می‌شود که در خیابان با تعجب به خودم می‌آیم و می‌بینم در حال گفتن این جمله‌ام. گویی صدای شخص دیگری را می‌شنوم. صدایی ناموزون.

نام‌ها را به یاد نمی‌آورم. فقط چند چهره با کمی جزئیات. دیگر کسی را ندارم تا درباره‌ی این‌ موضوع با او صحبت کنم. یکی‌دو شاهد زنده باید هنوز وجود داشته باشند ولی قطعاً، همه‌چیز را فراموش کرده‌اند. از اینها گذشته همیشه آخر کار فکر می‌کنم که هیچ‌گاه اساساً شاهدی وجود داشته است؟

نه! من خواب ندیدم. دلیلش هم دفترچه‌ی یادداشت قدیمی سیاه‌رنگی است که پر از نوشته‌های من است. در این غباری که ذهنم را فرا گرفته به کلماتی دقیق احتیاج دارم. به سراغ لغت‌نامه می‌روم.

یادداشت: «نوشته‌ای کوتاه که آن را می‌نویسیم تا چیزی را به‌خاطر بسپاریم.»

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

صفحات این دفترچه‌ی یادداشت پر است از اسامی، شماره‌های تلفن، قرار‌های ملاقات و همین‌طور متون کوتاهی که شاید ادبی محسوب شوند. واقعاً این دفترچه را چه می‌توانم بنامم؟ دفترچه‌ی خاطرات روزانه؟ یا گزیده‌‌خاطرات؟ علاوه بر اینها، صدها آگهی کوچک از روزنامه‌های مختلف در این دفتر بازنویسی شده است. سگ‌های گم‌شده، آپارتمان‌های مبله، تقاضاهای کار و پیشنهاد‌های همکاری، پیش‌گویی و…

بین تمام این یادداشت‌ها برخی از بقیه پرسروصداتر هستند، به‌خصوص این روزها که هیچ‌چیز این سکوت دائمی را نمی‌شکند. دیر زمانی است زنگ تلفن به صدا درنیامده و کسی در این خانه را نزده است. شاید فکر می‌کنند من مرده‌ام. وقتی تنها هستی بادقت به همه‌چیز توجه می‌کنی. خیلی زیاد هم توجه می‌کنی. گویی در انتظار دریافت پیام‌های مورسی هستی که کسی قرار است برایت ارسال کند. ناشناسی از جایی دور. پیام‌های متعددی هم می‌رسند که نامفهوم‌ هستند و برای همیشه گم می‌شوند. باوجوداین، چند نام آشکارا در این سکوت از صفحات سفید این دفتر جدا می‌شوند.]

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

دنی[1]، پل شاستانیه[2]، آقاموری[3]، دوولز[4]، ژرار مارسیانو[5]، ژرژ[6]، هتل یونیک[7]، خیابان مون‌پارناس[8] .اگر درست به ‌خاطرم مانده باشد من همیشه در این محله حواسم جمع بود. چند وقت پیش خیلی اتفاقی از آنجا رد شدم. احساس عجیبی داشتم. گویی زمان نگذشته بود. گویی من دیگری، همتای من، آنجا بود و بدون آنکه پیر شده باشد، تمام آنچه من در این محله در دوره‌ای کوتاه از زندگی‌ام گذرانده بودم با کوچک‌ترین جزئیات ادامه داده بود. برای همیشه.

احساس ناخوشایندی که آن روزها داشتم از کجا می‌آمد؟ آیا به خاطر خیابان‌های تاریکی بود که در سایه‌ی ایستگاه قطار و گورستان فرورفته بودند؟ به یک‌باره همه‌چیز در نظرم بدیهی می‌نمود. رنگ رونمای ساختمان‌ها عوض شده بود و بسیار روشن‌تر به‌نظر می‌رسید. ساختمان‌ها دیگر هیچ مشخصه‌ای نداشتند. آنجا به محله‌ای خنثی تبدیل شده بود.

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

آیا ممکن است نسخه‌ی دومی از من آنجا جامانده و به تکرار تمام رفتارها و حرکات من ادامه داده باشد؟ تمام مسیر‌هایی را که من پیموده بودم طی کرده باشد؟ تا به ابد؟ نه! دیگر چیزی از من آنجا باقی نمانده است. زمان همه‌چیز را پاک کرده و محله نو شده است. محله‌ ترمیم‌ شده و گویی بر ویرانه‌های محله‌ی قبلی محله‌ای نو بنا شده باشد. اگر ساختمان‌ها همان‌طور باقی مانده باشند درست مثل این است که سگی خشک‌شده را در مقابل‌ خود می‌ببینید که روزی بسیار دوستش می‌داشتید. آن هنگام که زنده بود.

بعد از ظهر یکشنبه‌ای در حال پیاده‌روی تلاش کردم آنچه در دفترچه‌ی یادداشت سیاه‌رنگم نوشته بودم را به یاد آورم و چقدر افسوس خوردم که مثل همیشه آن دفترچه همراهم نیست. قرار‌های ملاقات با دنی، شماره‌تلفن هتل یونیک، اسامی کسانی که در همان هتل با آنها آشنا شده بودم. شاستانیه، دوولز، ژرار مارسیانو، شماره‌تلفن آقاموری در پاویون مراکش کوی دانشگاه[9]، توصیفات کوتاهی از بخش‌های مختلف آن محله که نامش را «پشت مون‌پارناس» گذاشته بودم و بعد‌ها _ سی سال بعد _ فهمیدم که این نام را قبلاً «اوزر وارسزاوسکی»[10] برای همان محل استفاده کرده بود.

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

غروب یکشنبه‌ای در ماه اکتبر پاهایم مرا به محله‌ای کشاند که هر روز دیگری از آن اجتناب می‌کردم. نه! به زیارت هیچ شباهتی نداشت. بعد از ظهر‌های یکشنبه، گاهی اوقات، خصوصاً وقتی تنها باشید، گمان می‌کنید که روزنه‌ای در زمان باز می‌شود. فقط کافی است به داخل روزنه بلغزید. داستان همان سگ خشک‌شده‌ای که وقتی زنده بود، خیلی دوستش داشتید. درست همان لحظه‌ که از جلوی ساختمان بزرگی با رنگ رونمای سفید و طلایی‌ به شماره‌ی١١ خیابان اودسا می‌گذشتم، در پیاده‌روی روبه‌روی ساختمان چیزی احساس کردم.

مثل سرگیجه‌ای که وقتی روزنه‌ای در زمان باز می‌شود به سراغتان می‌آید. بی‌حرکت ایستادم و به نمای ساختمان که حیاط کوچکی را احاطه کرده بود، خیره شدم. همین جا بود که پل شاستانیه همیشه اتومبیلش را پارک می‌کرد؛ درحالی‌که در اتاقی در هتل یونیک خیابان مون‌پارناس زندگی می‌کرد. یادم می‌آید شبی از او پرسیدم چرا اتومبیلش را روبه‌روی هتل پارک نمی‌کند؟ با اکراه لبخندی زد و درحالی‌که شانه‌هایش را بالا می‌انداخت گفت: «از روی احتیاط».

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

لانسیای قرمز رنگی داشت. حتماً قصد جلب توجه داشت. خنده‌دار است انتخاب چنین اتومبیلی، آن هم با این رنگ، وقتی قصد جلب توجه ندارید. برایم توضیح داد که یکی از دوستانش در این ساختمان، در خیابان اودسا زندگی می‌کند و اتومبیلش را هرازگاهی به آن دوست قرض می‌دهد و برای همین اتومبیل همیشه آنجا بود.

«از روی احتیاط…» من خیلی زود فهمیدم که این مرد تقریباً چهل ساله، با موهای قهوه‌ای که همیشه کت و شلوار شیک خاکستری و بارانی سورمه‌ای به تن داشت، شغل ثابتی ندارد. در هتل یونیک گاهی اوقات می‌شنیدم با تلفن صحبت می‌کند ولی دیوارها برای شنیدن جزئیات مکالمه‌اش زیادی قطور بودند. فقط صدایش به ‌خاطرم مانده است، تیز، گاهی اوقات گوش خراش همراه با سکوت‌های طولانی. با شاستانیه در هتل یونیک آشنا شدم. هم‌زمان با آن‌های دیگر، ژرار مارسیانو و دوولز که اسم کوچکش خاطرم نیست. چهره‌شان با گذشت زمان در خاطرم تار شده و صدایشان شنیدنی نیست.

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

پل شاستانیه اما چهره‌اش تار نیست آن هم به‌خاطر رنگ‌ها؛ موهای تیره، بارانی سورمه‌ای، اتومبیل قرمزرنگ. حدس می‌زنم او هم مثل بقیه، مثل دوولز، مثل مارسیانو، چند سالی را در زندان گذرانده بود. از همه پیر‌تر بود. حتماً تا الان مرده است. خیلی دیر از خواب بیدار می‌شد و قرار ملاقات‌هایش را در جایی بسیار دور تنظیم می‌کرد. سمت جنوب، منطقه‌های دورادور ایستگاه قدیمی بازار مکاره که برای من محله‌هایی آشنا بودند: فالگیر[11]، آلره[12] و حتی دورتر خیابان فاووریت[13].

آنجا پر از کافه‌های خالی بود. چند باری مرا هم با خود به آنجا برده بود. فکر می‌کرد هیچ‌کس آنجا پیدایش نمی‌ݣݣکند. با اینکه این فکر چندین بار به سراغم آمده بود اما هیچ‌وقت جرأت نکردم از او بپرسم که آیا به‌طور قانونی در فرانسه اقامت دارد یا نه؟ چرا اتومبیل قرمز رنگش را اینجا جلوی این کافه‌ها پارک می‌کرد؟ آیا مطمئن‌تر نبود که پیاده و مخفیانه به اینجا بیابید؟ من در آن دوره و در آن محله همیشه پیاده به همه‌جا می‌رفتم. محله‌ای که تازه شروع به ویران‌سازی‌اش کرده بودند.

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

زمین‌های خالی، ساختمان‌های کوچک با پنجره‌های آجرکشیده‌شده، خیابان‌هایی که میان انبوهی آوار به‌جا مانده بود؛ مثل اینکه آنجا بمباران شده باشد و آن اتومبیل قرمز رنگ پارک‌شده با آن بوی چرم صندلی‌هایش، همان لکه‌ی پررنگی است که به یمن آن، خاطراتم دوباره زنده می‌شوند. خاطراتم؟ نه، من آن یکشنبه شب درنهایت قانع شدم که زمان بدون حرکت است و اگر من به داخل آن روزنه  بلغزم همه‌چیز را دوباره خواهم یافت، دست نخورده و قبل از هر چیز آن اتومبیل قرمز رنگ را. تصمیم گرفتم تا خیابان واندام قدم بزنم. کافه‌ای آنجا بود که قبلاً با شاستانیه رفته بودم.

همان جا بود که برای اولین‌بار مکالمه‌مان رنگ و بویی دوستانه‌تر گرفت. حتی احساس کردم چیزی نمانده بود که او نزد من شروع به اعتراف‌کردن کند. غیرمستقیم به من پیشنهاد داد تا برایش کار کنم. من تمایلی نشان ندادم او هم اصرار نکرد. درست است که من آن روزها بسیار جوان بودم اما به همه‌چیز مشکوک بودم. بعد از آن چندین بار با دنی به آن کافه رفتیم.

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

آن یکشنبه تقریباً شب شده بود که به خیابان من[14] رسیدم. در آن خیابان با ساختمان‌های نو و بزرگ در ردیف شماره‌های زوج پیش می‌رفتم. ساختمان‌ها ردیف، کنار هم، سطحی صاف تشکیل داده بودند. هیچ نوری از پنجره‌ها دیده نمی‌شد. نه! خواب نمی‌دیدم. خیابان واندام هم به چنین خیابانی می‌رسید ولی آن شب ساختمان‌ها صاف و صیقلی بودند. جمع و جور و هیچ‌چیز از این نظم ساختگی خارج نمی‌شد. بهتر بود حقیقت را بپذیرم. خیابان واندام دیگر وجود نداشت.

از در شیشه‌ای یکی از این ساختمان‌ها رد شدم. می‌دانستم که تقریباً در ورودی خیابان واندام ایستاده‌ام. نوری از لامپی نئونی می‌تابید. راهرویی بلند و پهن که دو طرفش دیوارهای شیشه‌ای کشیده شده بود و پشت دیوارها میز‌های کار کنار هم چیده‌شده، به چشم می‌خورد. شاید قسمتی از خیابان واندام هنوز باقی مانده باشد که با این ساختمان‌های عظیم و نو احاطه شده است. این فکر مرا به خنده‌ای عصبی واداشت.

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

به مسیرم در امتداد راهروی شیشه‌ای ادامه دادم. انتهای راهرو را نمی‌دیدم. نور نئون چشمانم را می‌زد. فکر کردم که این راهرو ردپایی از گذشته‌ی خیابان واندام دارد. چشمانم را بستم. آن کافه بالای خیابانی بود که به‌بن‌بست می‌رسید، به دیوارهای کارگاه راه آهن. پل شاستانیه، اتومبیل قرمزش را انتهای‌ بن‌بست پارک می‌کرد. جلوی دیوارهای سیاه کارگاه، بالای کافه، یک هتل بود. هتل پرسوال[15] که همنام خیابان بود. چشمانم را باز کردم. همه‌چیز با ساختمان‌های نو پاک شده بود ولی من همه را در دفترچه‌ی یادداشت سیاه‌رنگم نوشته بودم.

 

گزیده ای از کتاب “پرسه های شبانه”

[1]. Dannie

[2]. Paul Chastagnier

[3]. Aghamouri

[4]. Duwelz

[5]. Gérard Marciano

[6]. George

[7]. l’Unic hôtel

[8]. Montparnasse، محله‌ای مشهور در پاریس چهاردهم. در این محل بلوار مون‌پارناس، ایستگاه مرکزی قطار مون‌پارناس، گورستان مون‌پارناس و برج مون‌پارناس واقع شده‌ است.

[9]. Pavillon du Maroc de la Cité Universitaire: بنایی که پس از جنگ جهانی اول در ۱۹۲۵ ساخته شد تا همه‌ی دانشجویان و محققین و روشنفکران از تمام نقاط دنیا را گرد هم آورد و پیام صلح گسترش یابد. این مجموعه از چندین ساختمان تشکیل شده که هر یک به‌نام کشوری نامیده می‌شود. ساختمان ایران یا مزون ایران نیز در این مجموعه وجود دارد.

[10]. Oser Warszawski (۱۸۹۸تا۱۹۴۴)، نویسنده و عکاس و نقاش یهودی اهل لهستان. در ۱۹۲۰ به قصد عکاسی از پایتخت‌های اروپایی، سفرهای بسیارش را آغاز کرد. در جنگ جهانی دوم به رم پناه برد. در رم به دست نازی‌ها گرفتار شد و به آشویتز فرستاده شد و درنهایت در همان اردوگاه جان باخت.

[11]. Falguière

[12]. Alleray

[13]. Rue des Fvorites

[14]. Avenue de Maine

[15]. Hôtel Perceval

[16]. Lakhdar

[17]. Davin

 

انتشارات نگاه

 

پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پرسه‌های شبانه”