گزیده ای از کتاب نثار نام کوچک تو
بعد از آن بارانِ بىهفته
كه پايانِ جهان را
پاى من نوشت،
ديگر اين خيابانهاى بىتو
خيابانهاى بى از من است
در آغاز کتاب نثار نام کوچک تو می خوانیم:
فهرست
اشاره 7
دفتر اول. كشفِ زبانِ غيب
خيره ساحرا… 1 1
آره…! 4 1
…؟! 5 1
هنوز هم 6 1
ريزهخوانىِ به كَس مگو 18
هى تو اين همه شبيهِ من! 0 2
خبرِ آن سالها 1 2
همان شبانِ وادى ِ ايمن 3 2
لكنتِ قشنگِ دايره در خوابِ پرگار 6 2
خيلى دوست… 28
پرده، كلمه، كاف 0 3
لَخت 2 3
حلقه حَنّانه 4 3
زبانِ حضرتِ وى 6 3
پس… پرده برافكنم از افلاك واژهها؟ 39
از نوشتن هر ميم به هاى ِ الف 1 4
اين خوابنامه را نخوانيد 4 4
يك رفت و برگشتِ نامحسوس 6 4
رَدِ يقين بر قوسِ كبريا 48
شبنامه عليه پنجرههاى خاموش 0 5
چند اشاره، بگير…! 3 5
كَش 5 5
بَر اندامه مى 7 5
دفتر دوم. در زندگى آيا دعاى ِ آهسته سحرخيزان را شنيدهايد؟
…؟ 1 6
گهوارهاى وسطِ بزرگراهِ نيايش 2 6
سرمنزلِ ممكنات 4 6
به فَحْلِ نمك در جراحتِ جن 6 6
مُهيّا 7 6
صورت مسئله همين است 69
بالاى كوهِ بزرگ 1 7
نقل قول از جانبِ اهلِ استعاره 3 7
كتابها 6 7
بندِ هفتم از نىِ بُريده در باران 78
هلاكِ همين حروف 79
حصير، سايه، خُنكا 1 8
يك سطرِ پوشيده، پايانِ واژهها. 3 8
روى ديوار يك مدرسه دخترانه 5 8
بىشرف، حرامى، بىحيا 88
فريبرز 0 9
اندوهِ سارا 2 9
مُقَرّبِ من 4 9
روايتِ زنجيرهاى پُشتِ ديوار 6 9
همين فردا صبح 99
پيامبرِ نفرينها 1 10
از دستِ يك عده دروغگو 3 10
ورقه منع تعقيب 4 10
نى… 08 1
دفتر سوم. يك مزمور و هفت خطابه از مخفىترين دفترِ مُعَبّرِ مَرْغاب
مَزمورِ ماه و زائرِ مَلْتزم 3 11
پيشگو و پياده شطرنج 19 1
زلزلةالارضِ بىوقتِ اضطراب 6 12
پَرِ جبرئيل در جلوسِ روايت 3 13
اين همه خيمه بر خراب 38 1
وى، اجابتِ واژه به وقتِ دعا 1 14
بَرنبشته دَف از نىْخوانىِ اَلَست 7 14
گريستن در مقامِ معصومين 2 15
دفتر چهارم. طَرَبْنامه شبْزندهدارانِ رؤيانويس
با اجازه «شاملو» 3 16
تمام 4 16
همين، ها! 5 16
گور 6 16
تو… بىپير! 68 1
حالا به هر دليل 0 17
مناجات… بالاى پُلِ طولانىِ عابرانِ پياده 3 17
كسى جرئت ندارد مرا از بهشتِ كلمات براند! 7 17
سمينارِ سوسكِ مقدس 1 18
مادرِ هفت دريا 4 18
آخرِ شب، پسكوچههاى ميدان انقلاب 6 18
همين! 0 19
چهار كلمه… 1 19
مميزِ بقيه، استغفر الله! 3 19
مثل من و همين زندگى 5 19
آيينِ عجيبِ ساعتِ گرگ و ميش 198
يا…. 207
دكمهها، يكى يكى… 210
اورادِ جنوبان 213
غزل براى دره جِن… 215
حَبا… حَبا… مَرحَبا! 217
كيتارا 219
اوتار 223
يارمحمد 225
حميد كريمپور 234
اشاره
در كبرياىِ كلمات، هميشه جايى براى زندگى باقى هست. كلمات… تو را به شنيدنِ شفا و شادمانى فرا مىخوانند. شعر نجاتْدهنده آدمى از درد است. من اين شرط را بارها آزمودهام، خطا ندارد شعر. ما بايد در هر شرايطى ـ زيرِ بارانِ ترانه ـ بخشيدن را تمرين كنيم، راه همين است، وگرنه به رهايى نمىرسيم. آرامش به خانه انسان بازخواهد گشت. من يقين دارم. شعر به من گفته است ما راهى جز تكثيرِ عشق در وجودِ آدمى نداريم. نيروىِ پايانناپذيرِ عشق، ما را در پرتوِ شعر به صلح و صبورى خواهد رساند، ما به تعريفِ تازهاى از مقام شعر نياز داريم. شعر تو را به زيارتِ زندگى، و زندگى تو را به زيارتِ شعر فرا مىخواند. من اين راز را در شعر ديده، شنيده، خوانده و گفتهام كه پايانش چيست! پايانش… پاكيزگى و علاقه است، دعوت به دانايى است. رنجِ ما… در شعر، بىهوده نيست، بلكه فرصتى است كه فهميدن را تكثير مىكند.من اين صدا را شنيدهام، صداىِ روحِ شعر را شنيدهام. اين راهِ روشنِ ماست. آدمى… مبارك است و شعر در مقامِ شفاست؛ همه را رو به رهاي خوانده است. بايد به شعر برگرديم، شعر ما را به سرمنزل خواهد رساند. راست مىگويم، شعر ترجمانِ جهانىِ صلح است. و ما براى رسيدن به رهايى، راهى نداريم جز تقسيم زيباترين رؤياهاى خويش. ما در شعر به عشق مىرسيم، به اميد، به بوسيدن، و به صبح. امتحان كن! هر وجودى را واژهاىست در زبان؛ زبانِ مُدارا، مسالمت، زندگى، اميد، آزادى. اين دعاىِ دانايان است، سلسله زرينِ واژههاى ماست.با شعر… به ديدارِ دشمن برو، دوست خواهد شد. همه يكى هستيم. و اينجا راه هست، روشنايى هست، رسيدن هست، شادمانى، رضايت، رؤيا…! همه يكى هستيم.در اين دايره من هيچ «ديگرى» نديدهام، ديگران تكثيرِ من و تو در آينههاى بلوغ و علاقهاند. شعر به من آموخته است كه بىهم بودن، دروغِ بزرگى است. يادمان بيايد: شعر… فرصت است، شناختِ فرصت است. و من در فرصتِ واژهها شما را به شناختِ اين دعاى عجيب دعوت مىكنم: تا رهايى… چند رؤيا بيش نمانده است.
سيد على صالحى
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.