کتاب “مراسمی برای دانته” نوشتۀ آنار رضا ترجمۀ صالح سجادی
گزیدهای از متن کتاب
اولین فریاد شاید ترس روزهای نیامده باشد،
آخرین سکوت مرهمی برای خستگی یک عمر.
سایهای سرد وآرام.
«رسول رضا»
دکتر «اوروج» از زندگیاش راضی بود. یک مرد چهلوپنجسالهی کاملاً سالم که تا به این سن حتی زکام هم نشده بود. خیال او از بابت خانوادهاش هم آسوده بود. همسرش «پاکیزه» ششسال از خودش بزرگتر بود. او زنی خانهدار بود و مطیع. خانه و زندگیاش همیشه مرتب و غذاهایش همیشه آماده. فردی بود بیادعا، کمتوقع و بیسر و زبان.
پاکیزهخانم هرگز همسرش را با جملاتی مثل: «کجا رفته بودی؟»، «از کجا میایی؟»، «زود آمدی»، «دیر کردی» و… سؤالپیچ و کلافه نمیکرد.
اوروج هر صبح که از خواب بیدار میشد چایی تازهدم، تخممرغ آبپز یا خاگینه (یکروز تخممرغ آبپز و یکروز خاگینه)، کره و نان روغنی و نان و پنیر را سر میز آماده میدید.
پیراهن، کت و شلوارش اتوشده، چکمههایش واکسخورده و تروتمیز، دکمههای شلشدهی لباسش هم کاملاً محکم شده بودند.
از پسرش هم راضی بود. تحصیلات متوسطه را با مدال طلایی به پایان رسانده بود. او با تلاش خودش (و البته کمی هم پادرمیانی اوروج) به تحصیلات عالی راه یافته، از ترم دوم هم دوباره با کمی پادرمیانی پدرش به انیستیتوی طب در مسکو وارد شده بود. هر هفته با پدر و مادرش تلفنی صحبت میکرد. هر عید نامههای تبریک میفرستاد و اوروج هم ابتدای هر ماه پول معینی را به حساب پسرش واریز میکرد. اوروج شغلش را دوست داشت. از روانپزشکان مشهور شهر بود. از خیلی وقت پیش، به حالتهای غیرطبیعی بیمارانش و بعضی اوقات به پراکندهگوییهای عجیب و غریب آنها عادت کرده بود.
او از این مسأله ناراحت نمیشد. به هر کسی که میتوانست کمک میکرد و خشنود میشد و بیماران غیرقابل درمان و ناامید هم ناراحتش نمیکردند. زیرا درمان این بیماریها دست اوروج نبود.
اینطور هم نبود که چون درآمدش به میزان بدبختیهای مردم بستگی داشت، عذاب وجدان داشته باشد. این شغل او بود و او در کار خود (پزشکی) مهارت بسیار داشت.
او همیشه گرفتن هزینهی ویزیت را حق طبیعی خودش میدانست، چه زمانی که میتوانست درد و رنج کسی را کمی سبکتر کند و چه زمانی که کسی با تجویزهای او کاملاً معالجه میشد، یا وقتی کسی را فقط معاینه میکرد و بیماری او را غیرقابل درمان تشخیص میداد. حتی اگر این دستمزد از حقوق رسمی تعیینشده برای او به مراتب بالاتر و حتی اگر حق ویزیت رسمیاش نیز از حق ویزیت بقیهی همکارانش بسیار گرانتر باشد.
دکتر اوروج تمام اینها را عادلانه و حق طبیعی خود میدانست. زیرا شهرت اکتسابیاش، تجربهاش و دانشی که داشت، باعث شده بود که هزینهی ویزیت او چندبرابر حق ویزیت همکارانش باشد. درواقع، بیمارانش (یا بهتر بگویم اطرافیان بیمارانش) هم حاضر نبودند کسی جز دکتر اوروج آنها را درمان کند و این حقیقت غیرقابل انکاری بود که آنها تمام سعی خود را میکردند تا دکتر اوروج آنها را قبول کند و در ازایش حاضر بودند هر مبلغی بپردازند.
دکتر اوروج علاوهبر مطب، هفتهای دو شب بیماران روانی را در خانه ویزیت میکرد.
به عبارت دیگر، در ده _ پانزده سال اخیر، اوروج از لحاظ مادی هیچ مشکلی نداشت. او خانهای چهار اتاقه و کوپراتیو[1] خریده بود که پنجرههایش رو به دریا باز میشد. اوروج بهطور کامل آن را از اول تعمیر کرده بود. برای کف خانه، پارکتهای جدید نقشدار وگرانقیمت نصب کرده، در و پنجرههایش را از چوب درختان بلوط ساخته بود. سقف و دیوارها را با تزئینات برجسته پر کرده، در هر اتاق آشپزخانهای ساخته، برای بالکنش هم مبلمان خریده بود. اتاقها و راهرویش نیز پر از ظروف کریستال و لوسترهای بزرگ بود.
سه دستگاه تلویزیون و دو سیستم ویدیویی مختلف (یکی از اینها را در باغ گذاشته بود) هم داشت که دیسکهای لیزری را هم بخوانند. به سفرهای خارجی که میرفت، همراه خودش دوربین فیلمبرداری میبرد.
ماشین زیر پایش «ولگا»[2]بود و در«مردکان»[3] هم باغی داشت. همهی بدبختیهایش هم از این باغ شروع شد. در حقیقت، همهچیز در ابتدا بسیار خوب و ایدهال بود. باغ را پنج سال پیش خریده بود. قبل از اوروج، صاحب این باغ یک پزشک ارمنی بود که در حادثهی سال 1988[4] باغ را فروخت و به مسکو رفت. دکتر اوروج ساختمان یک طبقهی جامانده از پزشک ارمنی را دو طبقه کرد و ایوان بزرگی نیز برایش ساخت.
همچنین حمام را هم بزرگتر و به آن سونا اضافه کرده، مبلمان جدیدی هم خریده بود. تابستان هر سال، در ماههای آگوست و سپتامبر همراه پاکیزه در باغ میماند. پسرش هم که هر سال، همان موقع، یکی دو هفته برای تعطیلات تابستانی برمیگشت، همراه آنها به باغ میامد. بقیهی آخر هفتههای سال را اوروج تنها در باغ میماند، البته نه تنهای تنها.
عصر جمعه، آخرین بیمارش را ویزیت میکرد و به منزل میرفت. لباسهایش را عوض میکرد. سوار ولگایش میشد و به سمت باغ میرفت. در سه سال اخیر که رابطهی او با «اوفلیا» آغاز شده بود، طبق قرار قبلیشان، هر شنبه او در باغ به اوروج ملحق میشد و تمام روز را با هم سپری میکردند. اوفلیا در شبهایی که پیش اوروج میماند، به پدر و مادرش میگفت که شیفت است. اوایل، اوروج کمی عذاب وجدان داشت؛ از اینکه خوراکیهایی مثل گوشتسرخ شده، سیبزمینی، دلمه یا مرغ همراه سبزی و ترشی و خیار و گوجه و حتی میوهای را که پاکیزه با سلیقهی تمام آماده کرده بود را با اوفلیا بخورد. ولی وقتی شراب یا کونیاک میخورد، این عذاب وجدان را بهطور کامل فراموش میکرد. روزهای یکشنبه اوفلیا قبل از او بیدار میشد و چای دم میکرد و باهم صبحانه میخوردند. سپس، اوفلیا میرفت و اوروج خاک پای درختان را بیل میزد. سپس، با شیلنگ به آنها آب میداد. حدود ساعت دوازده، دوستانش میامدند. رانندهی «دکترمهدی» کبابهایی که عصر آماده شده بود را به سیخ میکشید و اجاق را آماده میکرد. اوروج و دوستانش به سونا میرفتند و پیوه[5]میخوردند. سپس، تختهنرد بازی میکردند. هنگام نوشیدن، به همدیگر «بهسلامتی» میگفتند و چنجهها را به دندان میکشیدند.
نزدیکیهای عصر، دوستان کمکم از نوشیدنیها و «بهسلامتی» گفتنها خسته میشدند و با ماشین دکتر مهدی به باکو برمیگشتند. اوروج ویدیو را روشن میکرد و به تماشای فیلمهای پلیسی_جنایی آمریکایی مینشست. فیلمهای پورنو (کلکسیونی از این فیلمها را در باغ نگه میداشت تا پاکیزه نبیند) را شبهای شنبه با اوفلیا تماشا میکردند. چیزهایی که در تلویزیون میدیدند، باعث گرمتر شدن رختخوابشان میشد. روزهای دوشنبه اوروج صبح زود به شهر برمیگشت. در این هنگام، او احساس میکرد که در عرض آن دو روز و نیم حسابی استراحت کرده، از تمامی استرسها دور شده، آمادهی روبرویی با گرفتاریهای هفتهی پیش روست.
اوروج به خانه میامد و بعد از لباس عوضکردن، میرفت سر کارش و هفتهی جدید با زمانبندی دقیقش شروع میشد.
[1]. تودرتو؛ اتاقهایی که به هم راه دارند.
[2]. نوعی خودرو که دوران اتحاد جماهیر شوروی ساخته میشد.
[3]. نام مکانی اطراف باکو
[4]. نویسنده به ماجرای ژانویهی 1988 و هجوم تانکهای روسی در خیابانهای باکو بعد از ادعای استقلال آذربایجان اشاره میکند که به «ژانویهی سیاه» معروف است.
[5]. نوعی مشروب
کتاب “مراسمی برای دانته” نوشتۀ آنار رضا ترجمۀ صالح سجادی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.