در آغاز کتاب مجموعه اشعار شمس لنگرودی می خوانیم :
پيش از دفتر « شمس لنگرودی »
غزل 1 « شمس لنگرودی »
« شمس لنگرودی » رفتهيى از بر ما چشم به راهيم بياحلقه در گوش در كعبه آهيم بيا
دوريت بند غم افكند به پاى دل مست
مست بوديم و پشيمان ز گناهيم بيا
بىتو مهتاب پريشان شد و گلها خشكيد
دل غماندود چو شبهاى سياهيم بيا
مىتراود ز لب كوزه شب آب سكوت
ما به ياد تو به شب غرق نگاهيم بيا
زندگى چوبه دار و همه آويختگان
طالب صحبت آن مهر گياهيم بيا
شمس خاموش شد از دوريت اى دورِ قمر
گرچه با ياد تو در حضرت ماهيم بيا
1348
شمس لنگرودی
غزل 2
آفتابم گرچه مىرانى مرانيستى جز داغ پيشانى مرا
در هوايت پر كشيدم سالها
سالها باد است ارزانى مرا
قطره بودم آب گشتم ابروار
بازگردم تا چه گردانى مرا
بالهايم از درون روييدهاند
سير آفاق است پنهانى مرا
سر نپيچم گر تو پيچى سر ز من
بىسروپايى است سامانى مرا
فرودين در سايهها پنهان شود
گر تو آموزى گلافشانى مرا
ابرها بر سينه پوشيدم مگر
رازها پوشد پريشانى مرا
همچو بادم تن ندادم هيچ سوى
آسمانت كرد زندانى مرا
سطر اول با تو بودم، سطر سطر
دور گشتم چون نمىخوانى مرا
گرچه شمسم آسمانم زير پر
بُرد پوشد، كرد زندانى مرا
1349
شمس لنگرودی
سوى گرگان مرو اى يوسف كنعانى من خانهآباد چه كوشى تو به ويرانى من
جعفر شمس گيلانى (لنگرودى)
قصيده صبح
سپيدهدم زد ز بيكرانهافتاده شورى به جان دريا
كشيده هر سو ز شعله باغى
گلى كه سر زد ز سينه ما
نهاده آتش به كف پايم
به آسمانم كشيده پرها
چه آتشى زد در آتش من
كه جز به آتش نشد مداوا
فتاده برگى در آستينم
كه صد بهارم كشيده صد جا
بيا سوا كن ز دُرّ و مرجان
كه كشتىِ من رسيده حالا
زمان شادى به كى نهادى
گذشته اكنون رسيده فردا
به كنج ظلمت چرا نشستى
تو همچو ماهى دمى برون آ
در آفتاب سحر نظر كن
كه چون گشايد جهان به نرما
پرندگى كن كه پر برآرى
كه پر بها شد پرندگى را
زمانه چنگى دگر ندارد
همين و راهى به زير و بالا
همين و راهى كه خوش نوازد
اگر برانگيزيش به هيجا
گلى كه سر زد ز شاخ خشكى
ز خشكجانى كشيده سر وا
زمانه پندى دگر ندارد
ز خود برون آ، جهان بيارا
در آستانت ثمر نگيرد
گلى كه واشد، نديده كس را
به خستهجانى تو كى توانى
كِشى گُلى را به شانه حتا
كجا گذارى گرت گذارد
به دست خسته فلك ثريا
تو ماندهيى بس پس آورد كس
ز آنچه روزى كه كرده يغما
تو ماندهيى بس پس آورد كس
ز آنچه سودت نكرده سودا
زهى خيالى كه بر نهالى
گلى ز عكسى شود هويدا
نشسته عمرى به بوى دامى
و مرغ زيرك نكرده پروا
هواى چيدن به سر ندارى
وگرنه دستت رسد به گلها
نشاط باران ثمر برآرد
تو بىنشاطى چو سنگ خارا
اگرچه بارد، گلى نيارد
درخت روحت شكسته زيرا
دلى كه لرزد چگونه ارزد
كه پا گذارد به تيغِ سرما
فروفكن سر به راه و بنگر
كه كس نداند نشان و معنا
چو خيل كوران مگر نبينى
گرفته هر كس عصا به عمدا
به چهرهسازى چه جلوهبازى
به بوف كورى كه مرده برجا
در آشيانى كه كس نپايد
به پاى كركس فتاده عنقا
چه بهره باشد چو مه نباشد
كه كار نخشب كشد به رسوا
به بوى گنجى مرو به دنجى
كه غير مارى ندارد آنجا
اگرچه تلخ است و بد گوارد
به مستى ارزد شراب دنيا
شمس لنگرودی
نامه
هواى قريه بارانىستكسى از دور مىآيد
كسى از منظر گلبوتههاى نور مىآيد
صدايش بوى جنگلهاى بارانخورده را دارد
و وقتى گيسوانش را
رها در باد مىسازد
دل من سخت مىگيرد
دلم از غصه مىميرد.
هواى قريه بارانىست
جميله جان
درها را كمى واكن
كه عطر وحشى گلها
بپيچد در اتاق من
كه شايد خيل لكلكها
نشيند بر رواق من.
جميله جان
مىبينى كه ساحلها چه خاموش است؟
كنار كومهها ديگر گل و سوسن نمىرويد
و ماهيگيرها آواز گرم روستايى را نمىخوانند.
جميله، آه
برنجستان ما غمگين غمگين است
و ديگر برزگرها شعر ليلا را نمىخوانند
روايتهاى شيرين را نمىدانند
هوا در عطر سوسنهاى كوهى بوى اردكهاى وحشى را نمىريزد
و در شبهاى مهتابى
صدايى جز هياهوى مترسكها نمىآيد
تمام كوچهها دلتنگ دلتنگاند
جميله جان خداحافظ
خداحافظ
دل من سخت غمگين است.
پاييز 1350
شمس لنگرودی
دست از دلم بردار
دست از دلم برداربگذار من تنها بمانم
بگذار در يلداى رؤياهاى خود ويرانه گردم
ديگر نيايشگاه چشم خانمانسوزى نبينم
دست از دلم بردار.
بر من ستمها رفت
با روزگار من ستمها رفت
تو شبچراغ سينه تنگم
اندام تو خلوتسراى دردهاى كهنه من بود
اندام تو دير عظيمى بود
بر جُلجتاى روشن مهتابىِ پاييز
وقتى كه مىماندم
وقتى كه تنها با هواى گريه مىماندم
دست توام آرامبخش تلخكامى بود
ديگر نگاههاى توام تسكين نمىبخشد
قلب گرفتارم
ديگر به رفتار تو هم درمان نمىگيرد.
بگذار برف صبح يكريز زمستانى
زخم بزرگ شانههايم را بپوشاند
كه اين مرد
اين خامش تلخ بيابانگرد
دستآوريده روزگارِ با تو بودنهاست
دست از دلم بردار.
1351
مجموعه اشعار شمس لنگرودی
مجموعه اشعار شمس لنگرودی
مجموعه اشعار شمس لنگرودی
مجموعه اشعار شمس لنگرودی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.