ماهیگیر و پسرش

زولفو لیوانلی

پری اشتری

زن به او نگاه کرد. نگاه‌هایشان در هم گره خورد. زن، زن را فهمید، زن، زن را حس کرد، زن، زن را درک کرد. زیلها دست مسعوده را گرفت، کمی فشار داد، با چشمانش به او اطمینان خاطر داد و بعد باز هم دست او را گرفت و روی سر بچه گذاشت. زنان دیگری که در اتاق بودند بی صدا این آیین را تماشا می‌کردند. بوی زغالی که از بیرون می‌آمد با بوی لباس‌های کثیف اتاق در هم می‌آمیخت. دو زن بدون بر زبان آوردن حتی یک کلمه همه چیز را گفته بودند. میان امانت دهنده و امانت گیرنده به عنوان دو مادر، پیوند عمیقی ایجاد شده، قول‌ها داده شده و سوگندها یاد شده بود. مسعوده سعی می کرد حرف‌های وکیل را به یاد نیاورد اما نمی‌توانست.

45,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

پری اشتری, زولفو لیوانلی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

168

موضوع

ادبیات ترک

سال چاپ

1400

کتاب “ماهیگیر و پسرش” نوشتۀ زولفو لیوانلی ترجمۀ پری اشتری

گزیده ای از متن کتاب:

              عشق به همینگوی و معبد مخفی کتاب

در دوران کودکی‌، بدون شک اسباب‌بازی‌هایی داشته‌ام اما چندان به خاطر نمی‌آورمشان؛ پیداست که میانه‌ی خوبی با آن‌ها نداشته‌ام. در مقابل، در سال‌های دبستان، وقتی در شهر باستانی آماسیا، که پدرم در آن‌جا قاضی بود، زندگی می‌کردیم، آبونه‌ی سه مجله بودم: مهد کودک، پکوس بیل و کوراوغلی. بسته‌‌ی مجله‌ها به نام خودم به خانه فرستاده می‌شد و این موضوع حس خوشایندی داشت. من غرق در صفحات مجله‌ها می‌شدم و در دریای لذاتی شگفت‌انگیز، دقایقی باورنکردنی را سپری می‌کردم. از حظ خواندن آن مجله‌ها سرگیجه‌ای شیرین مرا در برمی‌گرفت. به علاوه در روزنامه‌ای با عنوان صبح نو[1]، که هر روز صبح به خانه‌مان فرستاده می‌شد، ماجراهای صادق دمیر[2]، قهرمان رمان مصور را دنبال می‌کردم. بعدها فهمیدم که این رمان، ترجمه‌ی اوکی دوکس[3] نوشته آر.بی فولر[4] آمریکایی بوده است.

سال‌ها بعد وقتی در آنکارا در حال تحصیل در مقطع متوسطه بودم، عشق به کتاب بیش اندازه در من شدت گرفته بود. هر آن‌چه به دستم می‌رسید، می‌خواندم اما نویسندگان آمریکایی همچون ارنست همینگوی، جک لندن، ارکسین کالدول و جان اشتاین بک مرا بیش از همه تحت‌تأثیر قرار می‌دادند. ( کمی که بزرگتر شدم ویلیام فاکنر هم به این جمع اضافه شد). دیوارهای اتاقم، در خانه‌ی آنکارا، پوشیده از عکس‌های همینگوی بود. هر شنبه به کتابفروشی آمریکا می‌رفتم و پنهانی از مجلاتی همچون زندگی[5] عکس‌های همینگوی را می‌بریدم، به خانه می‌آوردم و بایگانی می‌کردم. بالای میز تحریرم کتاب‌های همینگوی را به ترکی و‌انگلیسی چیده بودم.زندگی‌نامه‌ای را که لی‌سستر همینگوی درباره‌ی برادرش ارنست همینگوی نوشته بود، سطر به سطر خوانده بودم.

همینگوی به من احساس آزادی می‌داد و خیال می‌کردم دلم می‌خواهد عمر بی‌نهایتِ پیش‌رویم را همچون او سپری کنم. مطمئن بودم دلم نمی‌خواهد زندگی‌ام عادی و شبیه به زندگی همه باشد. شیفتگی همینگوی من را به سوی تجربیات دیوانه‌واری سوق داد. اما ابتدا باید در مورد معبد پنهانی کتاب بگویم که در خانه‌مان در خیابان ۳۵ باغچه‌لی[6] راه انداخته بودم.

خانواده‌ام که ابتدا از کتاب خواندنم خوشحال بودند، وقتی مسئله از حد گذشت، کم‌کم نگران شدند. حتی به یاد دارم روزی مادرم یکی از کتاب‌هایم را پاره کرد. درس‌های مدرسه را جدی نمی‌گرفتم. صبح‌ها نمی‌توانستم از خواب بیدار شوم چون برای من شب‌های واقعی زندگی پای کتاب‌ها می‌گذشت. بیشتر دوستانم شب‌ها در قهوه‌خانه‌ها تخته نرد و ورق بازی می‌کردند، اما من اصلاً به قهوه خانه نرفته بودم، تخته‌نرد، بیلیارد و ورق بازی کردن هم بلد نبودم.

سرانجام پدرم مجبور شد کتاب‌خوانی شبانه را ممنوع کند. بعد از این‌که همه می‌خوابیدند گاهی مقابل در اتاقم می‌آمد و از شیشه‌های مشجر روی در، روشن یا خاموش بودن چراغ اتاق را کنترل می‌کرد. اگر چراغ را روشن می‌دید، در را باز می‌کرد و‌ دستور فوری برای خواب می‌داد. اما اگر اتاق تاریک بود، بی‌صدا برمی‌گشت و می‌رفت. چند شبی نتوانستم کتاب بخوانم، در رختخواب پهلو به پهلو شدم. اما بعد راه چاره‌اش را پیدا کردم. دورتادور خوشخوابم را کاملاً با روتختی بلند تختم پوشاندم، روی زمینِ سنگیِ زیر تخت، یک پتو انداختم، لامپ کوچکی به پریز زدم که محیط را کاملاً روشن می‌کرد. چند بار کنترل کردم، به هیچ عنوان نوری از بیرون دیده نمی‌شد. بعد از آن شب‌های فوق‌العاده لذتبخشی برای من آغاز شدند. در محل مخفی‌ام کتاب‌ها را کنارم می‌چیدم، از آشپزخانه یک بشقاب میوه برمی‌داشتم و تا صبح در بهشت قدم می‌زدم. در این میان پدر و مادرم گاهی از مقابل اتاقم رد می‌شدند و تصور می‌کردند که من دیگر از شر آن شیفتگی بیش از حد به کتاب‌خوانی شبانه خلاص شده و خوابیده‌ام.

من، خواندن را از سنین کودکی شروع کردم و تأثیر این دوران پربار خواندن و خواندن، در قالب خلق چند اثر جلوه کرد: رمان زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند همینگوی را در قالب نمایش رادیویی برای برنامه‌ی پس فردا[7] نوشتم و این در تقویت دیالوگ‌نویسی به من کمک بسیاری کرد. با مراجعه به مراکز اصلاح و تربیت متعدد، تحقیقی باعنوان کودکان گناهکار انجام دادم و در مسابقه‌ای که روزنامه‌ی ملیّت ترتیب داده بود، شرکت کردم. تحت‌تأثیر همینگوی درباره‌ی زندگی یک گاوباز، رمانی فانتزی به نام آماریللو نوشتم. بدون شک افتضاح بود اما به هر حال به عنوان یک بچه‌ی ۱۵ ساله که پا از حد و حدود خود فراتر گذاشته، اولین کتابم را نوشته بودم.

از وقتی یادم می‌آید پشت گوشم یک کیست داشتم که یکی از گوش‌هایم را به جلو خم می‌کرد و در تمام عکس‌های کودکی‌ام پیدا بود. این کیست باید برداشته می‌شد. در یک عمل پنج ساعته‌ی بدون بیهوشی کیست را جراحی کردند. از آن‌جایی که جراحی بیخ گوشم انجام می‌شد من صدای خراشیدن چاقو را با میزان وحشتناکی می‌شنیدم. انگار صدای جراحی از بلندگو در حال پخش شدن بود اما من در طول عمل جراحی کاملاً راحت بودم، چون پاردیان، شوالیه‌ی قهرمان رمانی که دو روز پیش خوانده بودم، زخم شمشیری خورده بود اما به آن اهمیت نمی‌داد. اما تأثیر اصلی متعلق به همینگوی بود. می‌خواستم همان‌طور که او در برابر تمام دردها و رنج‌ها سینه سپر کرده، من نیز طاقت بیاورم و دم نزنم. بعد از اتمام جراحی دکتر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: « آفرین پسرم! چه پسر شجاعی هستی!» خبر نداشت این جسارت و تحملی است که از راه کتاب‌ها به دست آمده.

من در این سال‌ها تمام کتاب‌های همینگوی را چندبار خوانده بودم اما کتاب پیرمرد و دریا برای من جایگاه خاصی داشت، چنان‌که تقریباً تمام دیالوگ‌های داستان را حفظ بودم. گویی سانتیاگو را که «در شرایطی بدتر از بدبختی گرفتار آمده بود» کاملاً می‌شناختم. نمک دریای کاراییب را روی پوستم احساس می‌کردم. طعم ترش و لذیذ ماهی رینگا روی زبانم می‌نشست. وقتی در ۴۴ سالگی برای اولین بار دریای کاراییب را دیدم احساس کردم در حال تماشای یکی از دریاهایی هستم که از کودکی می‌شناختم.

میان دنیای همینگوی و زندگی یکنواخت آنکارا شکاف عمیقی وجود داشت. روزگارم به شکلی یکسان، کسل‌کننده و بی‌معنا، میان مدرسه و خانه سپری می‌شد. مدرسه حوصله‌ام را سر می‌برد.

اولین ماجراجویی بزرگ

بعد از پایان دوران مدرسه، درس‌های ضعیف و تجدیدی‌ها روی سینه‌ی آدم، همچون کوهی سنگین و دلگیر می‌نشینند. بعد از آن بهار با همه‌ی رنج و کلافگی‌اش می‌آید و آدم بی آن‌که کاری انجام دهد، منتظر چیزی می‌ماند که نمی‌داند چیست. روزها مثل دانه‌های تسبیح، یکنواخت و کسل‌کننده، پشت سر هم ردیف می‌شوند و آدم نمی‌داند باید با روزهایش چه کند.

عطری از بهار در هوا به مشام می‌رسد که خون آدمی را به غلیان می‌آورد. بوی مدهوش‌کننده‌ی درختان اقاقیا در خیابان، مُهر خود را بر پیشانی شب‌های جوانی آدمی می‌زند و در حالی که طبیعت با تمام شوریدگی‌اش، عصاره‌ها می‌پراکند و جوانه‌ها را نمایان می‌کند، آدم چاره‌ای جز این ندارد که در اتاق بنشیند، کتاب بخواند و حشرات سیاه را تماشا کند. مخصوصاً من! چون در هفت درس نمره‌ی قبولی نیاورده بودم و زندگی برایم به توده‌ی از مشکلات غیر قابل حل تبدیل شده بود که بیرون آمدن از آن دشوار به نظر می‌رسید.

وقتی کارنامه را گرفتم و آن هفت نمره‌ی تجدیدی را دیدم، کاری کردم که در تمام عمر انجام نداده بودم: برای اولین بار در زندگی برای تماشای مسابقه فوتبال رفتم. نمی‌دانم این کار یک واکنش بود یا نوعی فرار. آن روز در استادیوم ۱۹ ماییس[8]، تیم قدرت آنکارا[9] با تیمی به نام آمریگو[10] مسابقه داشت. مسابقه شروع شد و بازیکنان خارجی آمریگو شروع به بازی دادن بازیکنان تیم قدرت آنکارا کردند، درست مثل بازی گربه با موش. نتیجه بازی ۷_۰ شد. با خود فکر کردم آن هفت شوم دوباره پیش چشم من آمده و این باید چیزی فراتر از یک تصادف باشد. به خانه برگشتم، چند وسیله و یکی دو کتاب برداشتم. مبلغ ناچیزی را که از خرجی‌ام پس‌انداز کرده بودم، در جیب گذاشتم و از خانه خارج شدم. وقتی به ترمینال رسیدم هوا رو به تاریکی بود. در ردیف آخر اتوبوس غصنفر بیلگه [11] که به استانبول می‌رفت، جا پیدا کردم. تعریف دو روستای ساحلی اسکی‌حصار[12] و داریجا[13] را از یکی از دوستانم شنیده بودم. زندگی پر از نمک دریا در آن‌جا من را به خود جذب می‌کرد. در واقع بعد از خواندن پیرمرد و دریا جز ماهی، دریا و ماجراجویی به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. همچون کودکیِ پیرمرد اهل مانچا بودم که کتاب‌ها عقل از سرش برده و پا به راه گذاشته بود. نزدیک صبح در پمپ بنزینی واقع در جاده‌ی آنکارا- استانبول از اتوبوس پیاده شدم. هوا تاریک بود، جز جایگاه پمپ بنزین و دو قهوه‌خانه‌ی سرراهی چیزی دیده نمی‌شد. وارد یکی از آن قهوه‌خانه‌ها شدم. در میان راننده‌ها و مشتری‌های سحرگاهی چای نوشیدم. از گارسون موبوری که همسن و سال خودم بود سراغ اسکی‌حصار را گرفتم. پسرک گارسون به پشت قهوه‌خانه اشاره کرد و گفت که پایین‌تر از آن‌جا یک مسیر جنگلی پنج کیلومتری هست که به دریا می‌رسد. گفت: « یه کم بعد جنگل‌بان‌ها میان، می‌سپرم به اون‌ها که ببرنت.» وقتی آفتاب طلوع کرد دو جنگل‌بان آمدند. بعد از این‌که چای‌هایشان را نوشیدند با هم به سمت اسکی‌حصار حرکت کردیم. از یک جنگل وسیع و پرپشت کاج عبور کردیم. خودم را به همه، دانشجویی معرفی کردم که برای تعطیلات به آن‌جا آمده‌، قرصد نداشتم خودم را یک فراری معرفی کنم که فکر و ذکرش کتاب است،!

[1]. Yeni Sabah

[2]. Sadık Demir

[3]. Oaky Dooks

[4]. R.B.Fuller

[5]. Life

[6]. Bahçelievler

[7]. Arkası yarın

[8]. 19 Mayıs

[9]. Ankara Gücü

[10]. Amerigo

[11]. Gazanfer Bilge

[12]. Eskihisar

[13]. Darıca

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “ماهیگیر و پسرش” نوشتۀ زولفو لیوانلی ترجمۀ پری اشتری

کتاب “ماهیگیر و پسرش” نوشتۀ زولفو لیوانلی ترجمۀ پری اشتری

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ماهیگیر و پسرش”