عشق صدراعظم

الکساندر دوما

ذبیح الله منصوری

آلکساندر دوما در داستان «عشق صدراعظم» راوی عشق دیوانه‌وار کاردینال ریشیلو به همسر لویی سیزدهم _ملکه آن اتریش_ و تلاش‌های جنون‌آمیز او برای رسیدن به ملکه است، و به این بهانه گوشه‌هایی جذاب از تاریخ فرانسه را روایت می‌کند.

255,000 تومان

ناموجود

شناسه محصول: 1401052410 دسته: برچسب: ,

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ذبیح‌الله منصوری

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

719

سال چاپ

1401

موضوع

ادبیات فرانسه

وزن

1250

نوبت چاپ

اول

کتاب عشق صدراعظم نوشتۀ الکساندر دوما به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ای از متن کتاب

 

یک شب طوفانی

در تالار باشکوه کاخ، مردی متوسطه‏القامه در حالی‏که لباسی فاخر بر تن داشت ایستاده و به دستۀ یک صندلی مرصع تکیه داده بود.

آن مرد در حالی‏که با یک دست به دستۀ مسند تکیه می‏داد، دست دیگر را مقابل چشم‏های خود گرفته بود تا اشک‏های وی دیده نشود، زیرا مردی که دنیایی را به گریه درآورده بود، نمی‏خواست کسی گریۀ او را ببیند. کمتر کسی بود که نام آن مرد را بشنود و تکان نخورد.

او کاردینال دو «ریشلیو» صدراعظم معروف فرانسه بود.

ریشلیو از این جهت در تالار مزبور ایستاده بود تا کاخ باعظمت و جدید خویش را افتتاح کند. مراسم افتتاح کاخ باید با انجام فرایض مذهبی صورت بگیرد و خود کاردینال دو ریشليو قصد داشت در نمازخانۀ آن کاخ مراسم مذهبی را انجام دهد.

تمام درباری‏ها برای شرکت در آن مراسم خود را آماده کرده بودند و ریشلیو می‏دانست همۀ آنها در آنجا حضور به هم خواهند رسانید و کاخی را که تا آن روز چشم روزگار کمتر نظیر آن را مشاهده کرده بود از نزدیک خواهند دید.

ولی از این جهت اشک در چشم‏های او حلقه زده بود که می‏اندیشید در بین درباری‏ها یک نفر هست که نخواهد آمد و با خود می‏گفت: او نخواهد آمد. او مرا که به چشم یک نوکر نگاه می‏کند مطلع خواهد کرد که عظمت کاخ من و شکوه تالارهای آن برای او بدون اهمیت است و حاضر نیست در مراسمی حضور به هم برساند که من تصور می‏کنم قدرت مرا تثبیت و تسجيل خواهد کرد. او نخواهد آمد و با جواب منفی خود مرا، که توانستم اروپا را از پا درآورم و یک کشور مانند فرانسه را قبضه کنم، تحقیر خواهد کرد.

صدراعظم فرانسه پس از لحظه‏ای که به نظر می‏رسید آرام گرفته، در حالی‏که دست‏ها را به هم می‏فشرد، بار دیگر با بیچارگی نالید: خدایا چه کنم؟ اگر می‏دانستم او با یک نگاه، آری، فقط با یک نگاه، نظری از روی لطف به من خواهد انداخت همه چیز خود، از شغل و مقام گرفته تا ثروت و آتیۀ خویش، را فدا و جان خود را هم نثار می‏کردم؛ ولی چه فایده؟ چون می‏دانم او به من توجه نخواهد کرد و نخواهد آمد.

در این وقت آهسته درِ تالار را کوبیدند و ریشلیو با سرعت اشک چشم را پاک کرد و خود را در آیینه‏ای که در آن تالار بود نگریست تا اثر گریه در چشم‏های او دیده نشود و بعد گفت: داخل شوید.

کشیشی لاغراندام، با چهره‏ای استخوانی، در حالی‏که تبسم بر لب و جامه‏ای بلند بر تن داشت، وارد تالار شد و با احترام زیاد سر فرود آورد و بعد آهسته به ریشلیو نزدیک شد و گفت: عالیجناب، هم‏اکنون، علیاحضرت ملکۀ فرانسه وارد نمازخانه شدند.

ریشلیو از این حرف طوری به هیجان درآمد که بازوی او را گرفت و پرسید: چه می‏گویی؟ آیا آنچه می‏گویی واقعیت دارد؟

کشیش گفت: بلی عالیجناب. عرض می‏کنم که علیاحضرت ملکۀ فرانسه وارد نمازخانه شدند و اگر جسارت نباشد به عرض می‏رسانم اگر شما خواهان او هستید، او از آنِ شما خواهد شد.

ريشليو حیرت‏زده پرسید: آیا حواس تو پریشان شده و هذیان می‏گویی؟

کشیش پاسخ داد: خیر عالیجناب، حواس من پرت نشده و هذیان نمی‏گویم و آنچه عرض می‏کنم عین حقیقت است و گویا در گذشته به شما ثابت کرده‏ام که در حرفۀ خود تخصص دارم و می‏دانم چه باید بکنم و نیز می‏دانم چگونه باید گوش فرا داد و اظهارات محرمانۀ دیگران را شنید و در صورت لزوم چند کلمه حرف زد.

کاردینال ریشلیو که می‏دانست هیچ جمله از کلام آن کشیش بدون معنی نیست پرسید: مگر تو چیزی گفتی؟ و در این صورت، گفتۀ تو چه بوده است؟

کشیش گفت: عالیجناب، من، هم‏اکنون از کاخ سلطنتی «لوور» مراجعت می‏کنم و در آنجا با خانمی که از طرف شما مأموریت دارد ناظر اعمال ملکۀ فرانسه باشد مذاکره کردم و از این صحبت‏ها چنین فهمیدم که هر یک از شاهزاده‏خانم‏های بزرگ فرانسه، که جزو اقوام شوهری ملکه هستند، کاخی دارند و فقط ملکۀ فرانسه است که کاخ ندارد.

از این حرف دل ريشليو در سینه تپید و پرسید: آیا تو اظهارنظری هم کردی؟

کشیش پاسخ داد: عالیجناب، این کاخ که شما ساخته‏اید نه‏تنها از تمام کاخ‏های سلطنتی فرانسه باشکوه‏تر و بزرگ‏تر است، بلکه…

در حالی‏که زبان ریشلیو به لكنت افتاده بود پرسید: آیا تو تصور می‏کنی ملکۀ فرانسه، آنقدر مرا مباهی کند که این کاخ را از من بپذیرد؟

کشیش لاغراندام تبسمی کرد و گفت: عالیجناب، شما سیاستمداری بزرگ و صدراعظمی سترگ هستید، ولی به اندازۀ این ناتوان که موسوم به «کورین‏یان» هستم، در شناسایی روحیۀ خانم‏ها بصیرت ندارید و چون من که در خدمت شما هستم، به سهم خویش از سرچشمۀ فیاض عقل و سیاست شما بهره‏مند شده‏ام، فرصت را غنیمت شمردم و چند کلمه دربارۀ این کاخ با خانم مزبور صحبت کردم، زیرا می‏دانستم این مطالب حتماً به گوش ملکه خواهد رسید.

ریشلیو پرسید: به او چه گفتی؟

کورین‏یان گفت: به خانم مزبور گفتم این کاخ باشکوه، که صدها هزار لیره خرج ساختمان آن شده، برای یک شاهزاده‏خانم عالی‏مقام بنا شده و خود صدراعظم قصد سکونت در آن را ندارد!

ريشليو طوری دچار التهاب شد که سینه‏اش بالا و پایین می‏رفت و نمی‏توانست راحت نفس بکشد و گفت: حرف خود را تمام کن.

کورین‏یان گفت: عالیجناب، دنبالۀ عرض من این است که آن شاهزاده‏خانم عالی‏مقام اینک در انتظار تأیید این گفته است و این دیگر با شماست که نامه‏ای بنویسید تا خود من آن را به کاخ لوور ببرم و به علیاحضرت ملکۀ فرانسه تسلیم کنم و در آن نامه، موضوع تقدیم این کاخ تأیید شده باشد.

از این حرف طوری کاردینال امیدوار و مسرور شد که چشم‏ها را بر هم و دست را روی سینه نهاد و به قدر نیم دقیقه بی‏حرکت و در سکوت بر جا ماند و بعد، با کلماتی بریده، گفت: امشب، در نیمه‏شب، در منزل خصوصی منتظرم، بیا تا در این خصوص تصميم بگیریم.

کورین‏یان سر فرود آورد و از تالار خارج شد و همین وقت مردی که در قفای درب آن تالار، ولی نزدیک میز صدراعظم گوش فرا داده بود، اظهارات ریشلیو را می‏شنید، آهسته دور شد و در راهروهای طولانی و وسیع کاخ از نظر ناپدید شد.

کورین‏یان هم بعد از اینکه از حضور کاردینال مرخص شد، سر فرود آورد و مانند اینکه از اتاق یک پادشاه خارج می‏شود، به قهقرا بیرون رفت، ولی هنگامی که قصد داشت از کاخ خارج شود، در راهرو، با مردی کوتاه‏قد و فربه که به‏خصوص پاهایی کوتاه داشت مصادف شد و از این برخورد حیرت کرد، ولی به روی خود نیاورد که او را شناخته و او نیز راه خارج کاخ را پیش گرفت.

 

انتشارات نگاه

اینستاگرام انتشارات نگاه

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “عشق صدراعظم”