عاشقانه

هنری گرین

گیتا گرکانی

گرین در مصاحبه‌ای با پاریس ریویو درباره کتاب عاشقانه گفته است: «ایده عاشقانه را از یک خدمتکار مرد در آتش نشانی در طول جنگ گرفتم. او همراه من خدمت می‌کرد و به من گفت یک بار از سرپیشخدمتی مسن، که بالادستش بوده، پرسیده در دنیا چه چیزی را بیش از هرچیز دوست دارد. جواب این بود: دراز کشیدن در بستر در صبحی تابستانی، با پنجره باز، گوش دادن به زنگ های کلیسا و خوردن نان برشته کره مالیده. موضوع کتاب به ذهنم خطور کرد.»|

120,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

گیتا گرکانى, هنری گرین

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

290

سال چاپ

1401

وزن

200

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب عاشقانه نوشتۀ هنری گرین ترجمۀ گیتا گرکانی

گزیده ای از متن کتاب

روزی روزگاری سرپیشخدمتی پیر به اسم اِلدون در حال احتضار در اتاقش خوابیده بود و کدبانوی خانه، دوشیزه آگاتا بِرچ، از او پرستاری می‏کرد. هر چند وقت یک بار خدمتکارهای دیگر جداگانه یا هم‏نوا با هم به شکل مناسبی ابراز احساسات می‏کردند و بعد دنبال کاری می‏رفتند که مشغولش بودند.

او یک نام را مدام به زبان می‏آورد، «اِلن.»

پنجره‏های نیزه‏ای اتاق آقای اِلدون شیشۀ خالی بود، بدون پشت‌پنجره‏ای یا پرده. چون اینجا ایرلند بود؛ جایی که خاموشی ندارد.

صدای خندۀ مردی آمد. دوشیزه بِرچ از جا پرید، بعد صدا دوباره قطع شد. چارلی رنس، سرآبدارچی، بیرون با برت شاگرد آبدارخانۀ زردنبویش حرفش می‏زد. صدا را تشخیص داد، اما نتوانست بفهمد چه می‏گوید.

چارلی رَنس گفت: «داشتم … داشتم می‏گفتم قبل از اینکه سروکاری با زن‏ها داشته باشی، باید دندان‌هایت را بشویی. موضوع نظافت شخصی ا‏ست. باید ممنون باشی به تو علاقه دارم. دارم به‏ تو می‏گویم باید کمی به خودت زحمت بدهی، وگرنه دخل خودت را آورده‌ای.»

پسر نوجوان ناراحت به نظر می‏رسید.

رنس ادامه داد: «تو یک کمی جان بارلی‏کورن[1] لازم داری.»

پسر با صدای لرزانی جواب داد: «نه در آنجا. من نمی‏توانم.»

«چرا؟ می‏دانی تُنگ را کجا نگه می‏دارد، نمی‏دانی؟ حتماً باید بدانی.»

«نمی‏توانم از آنجا بیرونش بیاورم.»

رانس گفت: «برو، نگذار چیزی نگرانت کند.» پوست سفیدش حالا سفیدتر شده بود. «پیرمرد با اِلنِ خودش است، متوجه نمی‏شود.»

«اما دوشیزه برچ آنجاست.»

«که این‌طور؟ پس چرا این را از اول نگفتی؟ این فرق می‏کند. کار را گذاشتی گردن خودم. از عهدۀ او برمی‏آیم.»

رنس مکث کرد، بعد داخل شد. پسر منتظر یک جیغ بود. در نیمه‌باز بود و می‏شنید رنس چطور موضوع را به دوشیزه برچ می‏گوید.

رنس به دوشیزه برچ گفت: «امروز نوبت من است که ببینم شاید کاری داشته باشند. اگر بخواهید کمی پیش او می‏مانم تا شما بروید و هوایی بخورید.»

دوشیزه برچ جواب داد: «باشد. شاید بروم.»

«دوشیزه برچ، قضیه این است که بروید بیرون و قدمی بزنید. کمی ذهنتان را آرام می‏کند.»

«دور نمی‏روم. از دیدرس دور نمی‏شوم، فقط همین نزدیکی‏ها. اگر دچار یک حملۀ بد شد، صدایم کنید.»

چارلی به او اطمینان داد. دوشیزه برچ رفت. برت بی‏حرکت ایستاد، دست راستش که با آن چاقوهای خیس را گرفته بود، صاف مانده بود. آن در یک بار دیگر کاملاً باز شد. بعد، تقریباً قبل از آنکه دوشیزه برچ آن‌قدر دور شده باشد که چیزی نشنود، صدای بسته شدن در کشو آمد. رنس با تُنگ بلور تراشیده‌ای با ویسکی درون آن برگشت. لای در باز ماند.

رنس به برت گفت: «ببین، گوش کن، در سن تو مهم گوشت است و نوشیدن، من می‏دانم، پیرمردی دارد می‏میرد، اما این برای من بیشتر از غذا و شراب است. منظورم این است. بیا برویم پشت در قدیمی.»

این کار در دوران آقای اِلدون رسم بود. میان در دیگر که باز می‏شد و یک دیوار آبدارخانه جایی برای پنهان شدن بود. در آنجا ویسکی خانم تی را توی لیوان ریختند و صدا دوباره شنیده شد: «اِلن.»

رنس با شنیدن خش‏خش ملایمی سرش را بیرون آورد، درحالی‏که برتِ کوچک‏ عقب‏تر قرار داشت، همان‌طور که نگاهش هم‌سطح یکی از لولاهای در بود، فقط توانست به راهروی پشتی نگاهی بیندازد. تازه آن موقع بود که یکی از دو دختر کمک‌خدمتکار را دید.

دختر برگشته بود و داشت به در اولی نگاه می‏کرد که رو به اتاق آقای اِلدون باز مانده بود. تا وقتی رنس نگفته بود: «هی، سلام.» دختر برنگشت.

دختر خدمتکار با هر دو دست مچ دستکش کلفتی را گرفته بود. رنس متوجه شد دستکش پر از تخم پرندۀ سالم و سفید است.

دختر بی‏آنکه جا خورده باشد، گفت: «‌مرا ترساندی.»

آقای رنس به تنگی که در دست داشت نگاهی انداخت و گفت: «ببین برای خودمان چه چیزی گیر آورده‏ام. بعد توجهش به چیزی جلب شد که شاید دختر هم انتظارش را داشت، به پر روی موهایش.

آقای رنس ادامه داد: «قبل از آنکه چشمشان به‏ تو بیفتد، بردارش.» بعد پرسید: «‏و این چیست؟ تخم پرنده؟ برای چه؟» برت از زیر تنگ سرک کشید و با حالت پسربچه‏ای به دختر لبخند زد. دختر بی‏آنکه حالت چهره‏اش عوض شود، ناگهان سرخ شد. موجی آرام‌آرام چشم‏های تیره‏اش را پوشاند و آن‌ها را تراش‏دار کرد. «شما به کسی نمی‏گویید.» دختر التماس کرد و چارلی می‏خواست بگوید بستگی دارد که زنگی به صدا درآمد. صفحۀ زنگ‏ها تکانی خورد. رنس گفت: «اوه، باشد.» و بیرون آمد تا ببیند کدام اتاق زنگ زده. برت با کمرویی دنبالش کرد.

چارلی دو لیوان مرطوب را در یک ظرف چوبی توی سینک گذاشت، تنگ را در کشوی انباری پنهان کرد. پیرمرد با صدای ضعیفی گفت: «اِلن.» با شنیدن صدا چشم‏های ادیت دوباره به طرف اتاق سرپیشخدمت برگشت. رنس به برت گفت: «حالا پسر ازت انتظار دارم حواست باشد خانم ولچ از آشپزخانه‌اش بیرون نیاید و ویسکی را تمام نکند.» او نخندید. پسرک و دخترک هر دو حتماً حواسشان به حرف‏های آقای اِلدون بود. زنگ برای بار دوم به صدا درآمد. رنس گفت: «بسیار خب، دارم می‏آیم. و آن دستکش را به من پس بده.» او ادامه داد: «باید آن را توی یک سینی بگذارم تا یک وقتی ببرم داخل.»

دختر جواب داد: «بله آقای رنس.»

رنس همان‌طور که کتش را می‏پوشید، نیشخند زد و گفت: «حالا آقا شدم.» وقتی رنس رفت، دختر به طرف برت برگشت. با او گستاخ بود. دختر فقط سه ماه از برت بزرگ‌تر بود، بااین‌حال طوری با او حرف می‏زد که انگار خاله‏اش است.

ادیت گفت: «خب، وقتی قضیه تمام شود، او آقای رنس خواهد بود.»

برت پرسید: «آقای اِلدون می‏میرد؟» بعد آب دهانش را قورت داد. «چرا حتماً.» دختر یکه‌خورده خندید و دستش را روی گونه‏اش گذاشت.

در این میان وقتی خانم تنَنت خمیازه می‏کشید، چارلی وارد شد. خانم تنَنت به او گفت: «اوه بله من زنگ زدم، مگر نه آرتور؟» خانم تنَنت این را گفت و او مانند هر آبدارچی دیگر، مانند اولین نفر که اسمش آرتور بود، به این نام خوانده شد، همۀ تام‏ها، هری‏ها، پرسی‏ها، ویکتورها یکی بعد از دیگری آرتور نامیده شدند. «تو یک لنگه دستکش باغبانی مرا ندیده‌ای؟ یکی از آن جفتی که از لندن آوردم.»

«نه، مادام.»

«می‏شود بپرسی هیچ‏کدام از خدمتکارها آن را دیده‏اند یا نه؟ چه دردسری.»

«بله، مادام.»

«و، اوه به من بگو، اِلدون چطور است.»

«مادام، به‌گمانم تقریباً همان‌طور که بوده.»

«خدای من. بله آرتور ممنونم. همه‏اش همین است. به اندازۀ کافی شنیدم. منتظرم دکتر کانلی یک‌راست به اینجا بیاید.»

رنس بیرون رفت، در ساخته از چوب ماهون را بی‏صدا بست. بعد از بیست قدم منظم در سبز ماهوتی را پشت سرش بست. همین که در بسته شد، آقای رنس صدا زد: «حالا مرد جوان، فراموش نکن خانم آن دستکش را می‏خواهد.»

«کدام دستکش؟»

رنس جواب داد: «دستکش کهنۀ باغبانی که ادیت با آن به سراغ آشیانۀ پرنده‏ها رفت. ای خدای بزرگ ساعت را ببین.» ادامه داد: «ده دقیقه به سه و من توی تخت نرفته‏ام. دارد خوابم می‏گیرد.» تنگ را ناگهان بیرون کشید، درحالی‌که برت استکان‌هایی را گذاشت که هنوز خشک نشده بودند. رنس با لحن متفاوتی اضافه کرد: «خدا او را بیامرزد.» بعد در ادامه فریاد زد: «لیوان‌های خیس؟ تو کجا بزرگ شده‌ای؟ نه ما دو لیوان خشک داریم. حالا زود باش. پشت در قدیمی.» در این موقع دو درخواست رقت‏انگیز دیگر برای اِلن شنیده شد. «و یک چیز دیگر هست، خانم تی. هنوز مرا آرتور صدا می‏زند. اما من برای تو آقای رنس خواهم بود، شنیدی؟»

«اِلدون هنوز نمرده.»

«نه، تا وقتش نرسد نمی‏رود. بله و این چیزی به یادم آورد. متوجه شده‌ای که پیرمرد دفترهای سیاه و قرمزش را کجا نگه می‏دارد؟»

«منظورتان چیست؟ من هرگز به آن‌ها دست نزده‌ام.»

«کودن نباش. من که نگفتم دست زده‌ای، گفتم؟ اما از اینکه ببینی‌شان ناراحت نمی‏شود. یک وقتی باید دیده باشی.»

«نه هرگز ندیده‌ام.»

رنس گفت: «از تو نمی‏شود چیزی درآورد، از این یکی مطمئنم. گاهی وقت‏ها به‌کلی ناامید می‏شوم.» ادامه داد: «می‏خواهی بایستی و به من بگویی هرگز چشمت به آن‌ها نیفتاده، حتی نگویی آن‌ها را کجا نگه می‏دارند.»

«برای چه آقای رنس؟»

«خب وقتی چیزی جلوی چشمت است، بی‏اختیار آن را می‏بینی، هرچند به جایی رسیده‏ام که هر حرف بی‏اندازه احمقانۀ تو را قبول کنم.»

«من هرگز.»

رنس پرسید: «تو هرگز هان؟ تو هرگز چه؟ این‌قدر بی‏دقت حرف نزن. دارم می‏پرسم یادت می‏آید او را در حال مطالعۀ یک دفتر سیاه یا قرمز دیده باشی؟»

برت که حالا با یک لیوان خالی دیگر در دستش جسورتر شده بود، گفت: «مطالعۀ چه؟»

[1]. Jhon Barleyconrn: کاراکتری در یک ترانۀ فولکور انگلیسی که نماد بعضی نوشیدنی‏های الکلی است _ م.

موسسه انتشارات نگاه

 

موسسه انتشارات نگاه

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “عاشقانه”