کتاب عاشقانهها: نادر نادرپور به گزینش عاطفه وطنچی (بهبهانی)
گزیده ای از متن کتاب
گمشده در كوچ
سرآغاز شعر نو فارسى ــ چنانكه گفتهاند ــ با «افسانه»ى نيماست و در همين دوران بود كه او به اين نتيجه رسيد كه بايد در بنياد شعر دگرگونىهايى پديد آورد و چنين بود كه در نخستين تلاشِ خود تساوى طولىى مصرعها را برهم زد و «با اين كار به شيوهى رسمى در زبان شعر يعنى اوزان عروضى دخل و تصرف نمود[1] .» صنايع نالازم بديعى كه
دريافت شعر را با مشكل روبهرو مىساخت به كنار گذاشت. بدينگونه، سادگى و تازگى زبان و بيان شعر را به زبانِ فارسى رخصت ورود داد و كوشيد تا موسيقى را از شعرِ فارسى جدا كند و به آن، از حيث طبيعت كلام، استقلال بخشد.
در ميان شاعران همروزگار ما، نادر نادرپور چهرهيى شاخص بود و در تحول شعر نو فارسى، سخنورى معتدل، شاعرى جوان كه سعى كرد با زبانِ شيوا و شيرين، همراه با استعارات و مجازهاى خوشآهنگ و
مايههاى رمانتيك خواننده را به سوى خود بكشاند، به گونهيى كه شاعران جوانتر و همسرشت او سعى كردند كه راهِ او را پى بگيرند، و البته ناكام ماندند و چنين بود كه او به «شعر معتدل و ميانهرُوِ فارسى ـ به تأثيرى بيشتر از فريدون توللى و كمتر از نيما ـ روى آورد و همواره شاعرى رمانتيك بر جا ماند.
در سالهاى 1331 تا 1340، نادرپور با واژگانى ساده و خوشآهنگ و بىپيرايه تصويرهاى كمنظير مىسازد، همانگونه كه يدالله رويايى او را «شاعر تصويرگر[2] » و رضا براهنى «تصويرگرى
بزرگ»[3] مىخواندش.
تصويرها در اشعار نادرپور مانند چشماندازى چون فيلمى در حركت هستند :
زمين به ناخن بارانها
تنِ پُر آبله مىخاريد
به آسمان نظر افكندم :
هنوز يكسره مىباريد
…
هنوز از نمِ پرهاشان
حرير نرمِ هوا تَر بود
هزار قطره به خاك افتاد
هزار چشم كبوتر بود!…
(«پاييز»، مجموعه اشعار، نگاه، تهران، 1381، ص 252)
يا :
گونهى شب شسته بود از گريهى مهتاب
بسترم بىموج، چون مرداب
مىرميد از ديدگانم خواب
مىگشودم پلكهاى خسته را از خشم…
(«حسرت»، همان، ص 290)
شاعر، در اين دوره تلاشگرانه پيش مىرود، و خوانندگان بيشترى جذب مىكند و مخاطب را چندان با مفهومِ واژهها و استعارات تنها نمىگذارد، به گونهيى كه حتا گاهى شعر را توضيح مىدهد :
… توپِ بزرگِ خورشيد از بامِ آسمان
در كوچه پرت شد…
(«رويايى در آفتاب»، همان، ص 429)
اگر شاعر عبارتِ توصيفىى توپِ بزرگ را به كار نمىگرفت شعر گستردگىى ذهنىى بيشترى مىيافت: خورشيد از بامِ آسمان…
يا
… تا بوته گناه نرويد زِ باغِ دل
بنياد هر هوس را از سينه كندهايم.
(«آيينه»، همان، ص 432)
اگر باغ را حذف مىكرد، فضاى شعر عينىتر بود: تا بوته گناه نرويد زِ دل.
با اين همه او يكهتاز زمانهى خويش است.
هرچه جلوتر مىرود شعرهايش غنىتر مىشوند: «منظره» از آن دست است؛ كوتاه و پر معنى و بى «توضيح واضحات».
برف آمد و بزم روز را آراست
شب را زِ فروغ شيرفام افكند
اما، چه درختهاى سركش را
كز بارِ غرور به خاك افكند
زيبايى سرد، وَه چه بيرحم است…
(ص 461)
نادرپور تا اين زمان شاعرى احساسى (رمانتيك)ست و دور از هر مسألهى روز كشور و جهان و از همينرو برخى او را سرزنش مىكنند كه چرا در يكى از پُرتلاطمترين بحرانهاى سياسىى كشور ـ بيستم شهريور 1332 ـ از «ونيز» خيالانگيز گفته است :
هان، اى «ونيز» من،
اى دختر خيال!
…
پندارم اى «ونيز» كه مىبينمت هنوز
از روى بامهاى سفالين سرخفام…
(«ياد ونيز»، همان، ص 162)
از 1345 به بعد، او هم تغيير مىكند و اندكى فضاى شعرش به مسائل روز نزديك مىشود ولى با آن دست به گريبان نمىشود، نگران وضعيت نابسامان جهان است گويى كه روزهاى «بد و بدتر» را پيشبينى مىكند :
… پرندهها دگر از گوشت نيستند،
پرندهها همه از وحشتند و از پولاد
و فضلههاشان از آفت است و از آتش
اگر به شهر فرو ريزد :
دهان به قهقهه مرگ مىگشايد شهر
و در فضايش، چترى سياه مىرويد
…
زمين سقوطش را هر شب به خواب مىبيند…
(«از آسمان تا ريسمان»، همان، ص 499)
در روزهاى فرجامين سال 45، تغييرى ديگر را در شعرش مىبينيم؛ مصائبِ زندگىى ماشينى، سردى و دورى انسانها از هم، همه به فكر كار از روز تا شب و از شب تا روز… كار و كار و كار… :
عابران را بنگر در شبِ شهر!
كودك و پير و جوان را بنگر
از كمر تا سرشان
ـ نيمهى پيكرشان ـ از سنگ است،
نيمهى ديگر آن، از رگ و پوست.
پايشان باز نمىايستد اما لنگ است،
چشمهاشان همه كور است و زبانها همه لال.
شهر ـ اين موزهى تاريك بزرگ ـ
پر ازين پيكرههاست :
سرشان مرده و پاشان زنده،
نيمهاى از تنشان بىجنبش
نيمهاى جنبنده،
شهر، از آمدن و رفتنشان پر جنجال.
(«موزه»، همان، ص 520)
هر چه به پايان دههى 40 نزديكتر مىشويم شعرهاى او سرشار از بهار مىشود، بوى عطر مىدهد، «چراغ سرخ شقايق» در آن افروخته مىشود، توصيفات اضافى حذف مىشوند و شعرهايش تغزلىتر.
شعرها كوتاهند و پرگويى در آنها نيست و با توجه به كوتاهى هدفمندانه آغاز و پايان مىگيرند.
در «آهوانه» (ص 570) آخرين شعر اين دوره ـ كه شكايت از روزگار نابرابرىهاست ـ با طرح پرسشى آغاز مىشود :
آيا تبار مردمى من
از نسلِ آهوان گرسنه است؟…
و شاعر پرسش را در پنج سطر پايانىى شعر پاسخ مىدهد: كوتاه و دقيق.
شعرهاى نادرپور اندك اندك مردمىتر مىشوند و نزديك به دردِ مردم، نه شعارگونه. مجازها و استعارات ساده در شعرش جاى جاى ديده مىشوند، ديرفهم نيستند و به راحتى در ذهن نقش مىبندند.
«پيش از غروب» (ص 585)، «خورشيد واژگون» (ص 586) و «پرواز» (ص 588) از اين دستند.
در شعرهاى 1351 تا 1360، نادرپور، دورهى كودكى و حسرت آن دوران سپرى شده و گذر عمر را در كنار حسّ و تجربههاى عاشقانه به شعرش مىافزايد. گاهى گذر عمر و از دست رفتن جوانى و مرگ به خشنترين شيوه در شعرش خود مىنمايد.
«خطى در انتهاى افق» (ص 602) حسرت كودكى و گذر عمر را به آشكارا اما با مفهومى نه چندان عاشقانه نشان مىدهد.
به گمان من، بىمايهى «شهابى در تاريكى» (ص 605) مرگ است ـ خودكشى: مرگ خودخواسته و تلخ.
اين سروده حكايت فردى لميده است در «بالكن كوچك» خانهاش، در حال استراحت انديشهى مرگ ذهنش را به خود مشغول كرده است؛ انگيزهى مرگ در او نيرو مىگيرد و «بالكن» را «چون زورقى بر آب» مىپندارد كه در اقيانوس روان است و هر آن موجهاى سهمگين ممكن است آن را در هم نوردد…
«در نور چراغ» (ص 612)، مرگ را عنصر جدايىناپذير زندگى مىانگارد و اين حقيقت ناگزير را اينگونه به خطاب مىگيرد: «اى دير يا اى زود!»
«از دور و از نزديك و از دور» (ص 628) شعرىست كه شاعر
انديشهى خود را دربارهى تنهايى بيان مىكند و از معشوقِ خود مىخواهد كه نزد او بماند از آن رو كه دوريش را برنمىتابد.
در «شامِ بازپسين» (ص 633)، ديدى عميق به حوادث جامعه دارد و از جهل و تملق و از «هفت خطانِ زمانه» شكوه مىكند.
«مكثِ عكس» (ص 637)، «تصوير ديگر» (ص 641)، «خطبهاى بر آب» (ص 651)، «نقشهى طبيعى» (ص 654)، «فصل پنجم» (ص 659)، «خانهتكانى» (ص 661) و «خطبهى نوروزى» (ص 664) سرودههايى تغزلىاند و گاهى به پيرى و تنهايى و ترس از اين دو اشاره مىكند.
«سفرنامه» (ص 674) ـ با اينكه از توضيحات وسواسگونه سالهاى آغازين شاعر آسيب ديده است ـ بهرهور از پيشگويىى او از سفرى بىبازگشت است، زمانى كه انديشهى «كوچ» در ذهنش راهى نداشته.
در اين شعر از سياهى شهرى غريب، سكوت و قدم زدن در خيابانهايش مىگويد و «با جامهدانِ خاطرهها» در شهر مىگردد.
از فروردين 1356 شعرها از حالت بيش و كم «نادرپورى» مايه مىگيرند: «نويد» (ص 698)، «تنگ شراب و شعر من» (ص 700). البته در اين سرودهها صحنههاى نمايشى كمنظيرى مىسازد :
شب با ستارگان كبودش فرا رسيد
دريا مرا به كامِ فراخش فرو كشيد :
در آب همنشين پرىماهيان شدم…
(«از اعماق»، همان، ص 711)
در سالهاى پايانىى دههى 50، همچنان از پيرى مىسرايد :
…
چون چهل فراز آمد، بر ستيغ جان بودم
در نشيب پنجاهم، اينك اى تنِ فانى!
هر چه دل جوانى كرد، كودكانه خنديدم
پيرى آمد و آورد گريهى پريشانى…
(«غزل 1»، همان، ص 719)
در «غزل 2» از «زادبوم» و واگذاشتن «كهن ديار» خويش مىگويد و اين كه «نه پاى رفتن» دارد و نه «تابِ ماندن» و بيمِ كوچ در پيرى را «سرودى مىكند».
«زمزمهاى در باران» (ص 726) يادآور كودكى و حقيقت پيرىست. تصويرهاى زيباى اين شعر با «جهشى به گذشته»[4] خواننده را با خود
همراه مىكند.
او در سرودههاى اين سالهاى پايانىى دههى 50، از «پيرى و جوانى»، «عشق و بهار»، «تاريخ و پشيمانى» مىگويد و گاهى از «خون و جنگ»، «حماسه و مرگ».
در فروردين 59، جهان را به يكباره دگرگون مىبيند و حال و هواى آن را با دوران جوانى و كودكى مىسنجد :
وقتى كه من، جوانِ جوان بودم :
شبها، ستارگان
در جامِ لاجوردى براقِ آسمان
چون تكّههاى كوچك يخ، آب مىشدند…
وقتى كه آب از حركت مىماند
من در رسوبِ جوى تهى چنگ مىزدم
تا آن گِل خنك را در پنجه بفشرم
و آن را به شكلِ آدمِ خاكى درآورم.
(«چراغ دور»، همان، ص 768)
در مرداد 59، در تهران آخرين شعر خود با نام «تعبير» (ص 773) را گفت، سرودهيى كه در آن از بختِ خويش و خواب نابهنگامى كه ديده قصه سر مىدهد؛ رويايى كه در ابتدا شيرين است و زيبا امّا ناگهان به كابوسى بدل مىشود :
اوجِ شكفتن بود :
گنجينهيى بودم پر از گلهاى عطرآگين،
گلخانهاى گسترده در آفاق،
رنگينكمان بر آستانم سر فرود آورد،
خورشيد با لبخندِ خود، «شاعر» خطابم كرد
بر خويش لرزيدم.
اين خواب تعبيرى دگرگون داشت…
او در همين سال (1359) رفتن از «كهن ديار» را بر ماندن در آن ترجيح داد با آن كه مىدانست در سرزمين ديگر «شاعر بودن» سخت دشوار است.
بعد از كوچ، نام هيچ شهرى را در پايان شعرهايش نمىگذاشت، او ديگر خود را بدون سرزمين مىپنداشت.
شعرهاى او حالا ديگر فقط رنگ پيرى و مرگ نداشتند و عنصرى تازه به آن اضافه شد: غم غربت و بيگانگى و خاطرات گذشته.
«ميلاد ستاره» (ص 782)، «در زير آسمان باختر» (ص 784)، «دورنما» (ص 793) از اين گونهاند.
او در خون و خاكستر ـ دفترى كه شعرهاى سالهاى 7-1360 دربردارد ـ از غربت شكوه مىكند و جاى جاى از اين غربت خود برگزيده مىگويد و بىشكيبىى او را از اين كوچ مىتوان در سرودههايش حسّ كرد به گونهاى كه در «قصهى بهارى» (ص 809) خود را اينگونه مىخواند : «مردِ گمكرده خاك!»
در اين دفتر دو/سه شعر عاشقانه نيز هست: «نيمهاى از نامه» (ص 814)، «فانوسى در سپيداران» (ص 827) و استثنايى چون؛ «بازى اسپانيايى» (ص 826) و باقى همه از غم غربت و پيرى و… است، «خون و خاكستر» (ص 817)، «كلبهاى بر سرِ موج»، (ص 823)، «سهراب و سيمرغ» (ص 831) و «غزل» (ص 849).
دفتر پايانى شامل سرودههاى 70-1366 شاعر است با نام «زمين و زمان». در اين مجموعه كارهاى خوبى وجود دارد از جمله: «الماس و دندان» (ص 861)، «مينياتور» (ص 862)، «پلهى شصتم» (ص 865)، «نجوايى در حضور آيينه» (ص 872)، «پلى ميان زمين و آفتاب» (ص 874)، «عنكبوت و انديشه» (ص 878)، «نگاهى در شامگاه» (ص 882)، «هراس» (ص 890)، «نگين و الماس» (ص 892) و در «شب و شهر» (ص 894) از غربتى مىسرايد كه بىكسى و غرورى بربادرفته را نصيب او كرده است :
…
اينجا: غرور آدمى و قامت درخت
در پيشگاه منزلت آسمانخراش
رو مىنهد از سرِ خجلت به كوتهى…
و در «كاخ كاغذين» (ص 910) غربت را اينگونه خطاب مىگيرد :
…
اى كاش، خاكِ غربتت جاى نشستن بود…
در «شب آمريكايى» (ص 924) از شهرى مىگويد كه آدمهاش و رفتارهاشان، ساختمانهاش و اخلاقشان به يك اندازه پيشرفت كرده است و اين شعر را اينگونه پايان مىدهد :
…
پى مىبَرم كه در دلِ شهرِ فرشتگان :
«اهريمن» و «اهورا» با هم برادرند
«صداى پا» (ص 898)، شعرى زيبا با مضمونى در خور شايان است : گفتوگوى خيالىى شاعر با مرگ هنگام گام زدن.[5]
شاعر ما ديگر خسته و بىشكيب بار ديگر با سرودن «ونيز… ونيز…» (ص 951)، از ايتاليا و شهر زيباى ساخته بر آبش ياد مىكند و آن را به وضعى اينگونه مىستايد: «خاكِ دلافروز آفتابى»
شعر پايانىى اين دفتر «عقرب و عقربك» (ص 953)، شاهكارىست با تصويرهاى ناب.
شاعر، گردش عقربكهاى ساعت ديوارى به عقربى مانند مىكند كه در دايرهى آتش به دنبال راه فرارىست ـ تلاشى بيهوده چنان گردش عقربههاى ساعت و گذر عمر و تلاش آدمى در چرخهى زندگى را نيز به آن تعبير مىكند: كوششى بيهوده و چرخيدن به دور خود و هرگز نرسيدن…
از آن چه بعد از اين دفتر سروده شده است چيزى در دسترس ندارم.
نادر نادرپور، روز بيستونهم بهمن 1378، در لسآنجلس «در دايرهى سرخ درخشان غربت»، «راه ابديّت» پيمود. يادش گرامى!
در چشم ديگرى
در آسمان آبى اين چشم ناشناس
چون آسمان خاطره من ستارهايست
ديدم ترا كه جلوهكنان در نگاه او
با من چنانكه بود، هنوزت اشارهايست
مىبينمت هنوز درين چشم ناشناس
اين چشم ناشناس كه رفت از برابرم
گويى تويى كه باز چو خورشيد شامگاه
مىتابى از دريچه روزن به خاطرم
آهنگى از نگاه تو مىآيدم به گوش
چون موجهاى خاطره، غمگين و دلنواز
مىسوزدم به مستى و مىتابدم ز شوق
مىخواندم به گرمى و مىراندم به ناز
در ماهتاب خاطره مىبينمت هنوز
با آن شكنج زلف كه افشاندهاى به دوش
گاهى به ناز مىگذرى از برابرم
تا از درون سينه برانگيزىام خروش
مىبينمت كه گام فرا مىنهى به پيش
در جامهاى سپيد كه پوشانده پيكرت
پيراهنى كه دوختهاى از حرير ابر
چون آبشار نور، فرو ريزد از برت
يك لحظه، باز مىشنوم نغمهاى ز دور
آغشته با غبار زراندود خاطرات
دل مىنهم به ناله پنهانى نسيم
تا بشنوم ترانه گمگشته حيات
مىآيدم به گوش، صدايى شكستهوار
كز آن شراب خاطره در جام من بريز
زان باده نگاه كه در جام چشم تست
چون ساقيان ميكده در كام من بريز
بيچاره من، كه باز به دامان آرزو
سر مىنهم كه بشنوم آهنگ ديگرت
غافل كه آن نواى فريبنده، ديرگاه
افسرده در سياهى چشم فسونگرت
اما هنوز، در دل اين چشم ناشناس
گويى خيال تست كه مىآيدم به چشم
مىبينمت هنوز، كه مىخوانىام به ناز
مىبينمت هنوز، كه مىرانىام به خشم
من مانده بر دريچه اين چشم ناشناس
چون دزد آشنا كه بكاود ز روزنى
شايد چو نور ماه، درآيم به خوابگاه
بينم كه در سياهى شب، خيره بر منى!
پاريس ـ 31 خردادماه 1329
از درون شب
به منوچهر انور
تو، اى چشم سيه! با شعله خويش
شبانگاهان، دلم را روشنى بخش
بسوزانم درين تاريكى مرگ
ز چنگال گناهم ايمنى بخش
خدا را، آسمانا! در فروبند
ز شيونهاى خاموشم مپرهيز
به چاه اخترانم سرنگون ساز
ز دار كهكشانهايم بياويز
خدا را، آسمانا! پرده بفكن
مرا از چشم اخترها نهان كن
تنم در كوره خورشيد بگداز
مرا پاكيزهدل، پاكيزهجان كن
خدا را، ماهتابا! چهره بفروز
مرا در چشمه خود شستشو ده
به اشك نامرادى آشنا ساز
ز اشك پارسايى آبرو ده
بكوب اى دست مرگ، اى پنجه مرگ
به تندى بردرم، تا در گشايم
تو مرغان قفس را پر گشودى
من اين مرغ قفس را پر گشايم
به تندى حلقه بر در زن، مگو كيست
كه در زندان هستى چون منى هست
به گوشم در دل شبهاى خاموش
صداى خنده اهريمنى هست
شبم تاريك شد، تاريكتر شد،
نمىتابد ز روزن آفتابى
نمىتابد درين بيغوله مرگ
شبانگاهان، فروغ ماهتابى
خدايانند و اخترها و شبها
گواه گريههاى شامگاهم
نمىدانند اين بيگانه مردم
كه در خود، اشكها دارد نگاهم
مرا، اى سوز تب! در بستر خويش
بسوزان، شعلهور كن، روشنى بخش
مرا زين لرزش گرم تبآلود
خدا را، لذتى اهريمنى بخش
مرا، اى دست خونآشام تقدير!
گريبان گير و در ظلمت رها كن
مرا بر يال استرها فروبند
مرا از بال اخترها جدا كن
مرا در زير دندانهاى مريخ
به نرمى خرد كن، كمكم فرو ريز
مرا در آسياى كهنه چرخ
غبارى ساز و در كام سبو ريز
بكوب اى دست مرگ امشب درم را
كه از من كس نمىگيرد سراغى
شب تاريك من بىروشنى ماند
تو، اى چشم سيه! بركن چراغى
پاريس ـ 10 اسفندماه 1329
[1] . محمد حقوقى، شعر نو از آغاز تا امروز (چاپ سوم، 1354)، شركت سهامىكتابهاى جيبى، تهران.
[2] . يدالله رؤيايى، از سكوى سرخ (چاپ اول، 1357)، مرواريد، تهران.
[3] . رضا براهنى، طلا در مس، ج 2 (چاپ اول: 1371)، تهران، بىنا.
[4] . جهشى به گذشته: Flashback، اصطلاحى هنرى، داستانى و سينمايىست.
[5] . به چشم من «صداى پا» يادآور فيلمىست به نام مُهر هفتم (ساختهى 1957)، ازكارگردان نامدار سوئدى: اينگمار برگمن. فيلمى كه توانست جايزهى ويژهى هيئتداوران فستيوالِ كن را نصيب كارگردانش كند.داستان فيلم درباره شواليهيىست كه از قرون ميانى سفرى را از سرزمينى طاعونزدهآغاز كرده و بازى شطرنجى بين او و نمادِ مرگ كه براى ستاندنِ جانش آمده در مىگيرد.The seventh Seal, Ingmar Bergman, 1957.
کتاب عاشقانهها: نادر نادرپور به گزینش عاطفه وطنچی (بهبهانی)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.