کتاب سوءتفاهم نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ هدی مظفری بایعکلایی
گزیده ای از متن کتاب
شخصیتهای نمایش
* پیرمرد خدمتکار
* مارتا
* مادر
* یان
* ماریا
نمایش سوءتفاهم برای اولین بار در سال ۱۹۴۴ در تئاتر ماتورَن پاریس اجرا شد.
پردۀ اول
صحنۀ اول
[ظهر. اتاق عمومی تمیز و پرنور یک مسافرخانه).
همه چیز بسیار تمیز و مرتب است.]
مادر: برمیگردد.
مارتا: خودش گفت؟
مادر: بله.
مارتا: تنها؟
مادر: مطمئن نیستم.
مارتا: شبیه آدمهای فقیر نیست.
مادر: و دربارۀ هزینهها هیچ وقت چانه نزد.
مارتا: چه بهتر. اما معمولاً ثروتمندان تنها سفر نمیکنند. همین مسئله کار را خیلی سخت میکند. باید مدتها منتظر بمانید تا مردی پیدا کنید که هم ثروتمند باشد، هم کاملاً تنها.
مادر: بله، فرصت زیادی نداریم.
مارتا: درسته. البته در این چند سال اخیر دورۀ رکود بوده و کسادی. اینجا اغلب خالی است. فقرا که هرگز زیاد اینجا نمیمانند و خیلی کم پیش میآید سروکلۀ ثروتمندی پیدا شود.
مادر: غر نزن مارتا. افراد ثروتمند سرشلوغاند.
مارتا: [با دقت به او نگاه میکند] اما خوب پول میدهند. [سکوتی کوتاه] بگو مادر؛ چی شده؟ مدتی است انگار اصلاً… اصلاً مثل همیشه نیستی.
مادر: خستهام عزیزم، همین. دلم استراحت طولانی میخواهد.
مارتا: گوش کن، مادر. کارهای خانه با من. آن وقت، روزت آزاد میشود.
مادر: منظورم از استراحت این نبود. آه، فکر میکنم این حرفها، خیالپردازی پیرزن است. تنها چیزی که آرزویش را دارم آرامش است که بتوانم کمی استراحت کنم. [خندهای میکند]. میدانم مارتا، شاید احمقانه باشد، اما بعضی شبها حس میکنم تقریباً میخواهم به مذهب رو بیاورم.
مارتا: آنقدرها هم پیر نیستید مادر؛ هنوز به آنجا نرسیدید. فقط باید بگم میتونید کارهای بهتری انجام بدید.
مادر: خب راستش شوخی میکردم عزیزم. با این حال… در پایان زندگی، بد نیست کارها را آسان بگیریم. آدم نمیتونه همیشه مثل شما، در حال جنبوجوش باشه. برای زنی همسن تو هم طبیعی نیست. دختران همسن تو فقط به دنبال کیف و هیجاناند.
مارتا: کیفها و هیجانهایشان در مقایسه با ما هیچ است، اینطور فکر نمیکنی مادر؟
مادر: ترجیح میدهم در این مورد صحبت نکنیم.
مارتا: [متفکرانه] واقعاً آدم فکر میکند این روزها بعضی کلمات زبان شما را میسوزانند.
مادر: کافیست فقط از زیر کار شانه خالی نکنم. آنوقت چه مسئلهای پیش میآید؟ اما این موضوع آنچنان مهم نیست. منظور من این بود دوست دارم گاهی تو را در حال لبخند ببینم.
مارتا: به شما اطمینان میدهم نوبت لبخند من هم میرسد.
مادر: واقعا؟ هیچوقت ندیدم لبخند بزنی.
مارتا: چون فقط وقتی در اتاقِ خوابم تنها هستم، لبخند میزنم.
مادر: [با دقت به او نگاه میکند] چهرهات را عبوس و خشن کردی مارتا!
مارتا: [آرام نزدیکتر میشود] پس این چهرهام را تأیید نمیکنید؟
مادر: [بعد از سکوتی کوتاه، هنوز به او نگاه میکند] نمیدانم… بله، فکر میکنم تأیید میکنم. ولی…
مارتا: [با احساس] آه مادر، متوجه نیستی؟ وقتی پول کافی به دست بیاوریم و بتوانم از این درۀ تنگ و تاریک فرار کنم؛ وقتی بتوانیم با این مسافرخانه و این شهر دلگیر و همیشه بارانیاش خداحافظی کنیم؛ وقتی این سرزمین سایهها را فراموش کنیم. آه، آن وقت، وقتی رؤیای من به حقیقت بپیوندد و کنار دریا زندگی کنیم، آن وقت لبخند مرا خواهی دید. متأسفانه زندگی آزادانه کنار دریا پول زیادی میخواهد. به همین دلیل است که نباید از کلمات بترسیم. پس باید کار مردی که برای اقامت به اینجا آمده، یکسره بکنیم. اگر به اندازۀ کافی ثروتمند باشد، شاید آزادی من با او آغاز شود.
مادر: اگر به اندازۀ کافی ثروتمند باشد و در ضمن تنها باشد.
مارتا: همینطور است. باید تنها هم باشد. زیاد با شما صحبت کرد مادر؟
مادر: نه، خیلی کم.
مارتا: وقتی اتاقش را درخواست کرد، متوجه نحوۀ نگاه کردنش شدید؟
مادر: نه، میدانی که بیناییام آنچنان خوب نیست و واقعاً به صورتش نگاه نکردم. از تجربه آموختهام که بهتر است به آنها خیلی دقیق نگاه نکنیم. کشتن چیزی که نمیشناسیم آسانتر است. [سکوتی کوتاه] خب! این باید خوشحالت کند. حالا نمیتوانی بگویی از کلمات میترسم.
مارتا: بله، همین را ترجیح میدهم. به کنایهها و طفره رفتنها نیازی نیست. جنایت، جنایت است و انسان باید بداند چه میکند. و از آنچه که شما گفتید، معلوم است وقتی با آن مسافر صحبت میکردید، به این موضوع فکر میکردید.
مادر: نه، نمیگویم به آن فکر میکردم، بیشتر از روی عادت بود.
مارتا: عادت؟ اما خودتان گفتید از این فرصتها به ندرت پیش میآید.
مادر: البته. اما عادت با دومین جنایت شروع میشود. با اولین جنایت چیزی شروع نمیشود، بلکه چیزی تمام میشود. به علاوه، چون ما فرصتهایی معدود داشتهایم، جنایت نیز در طول اینهمه سال پخش شده است و حافظه به عادت کمک میکند. بله، نیروی عادت بود که باعث شد وقتی با آن مرد صحبت میکردم، چشمانم را از او بردارم. عادت مطمئنم کرد که او قیافۀ یک قربانی را دارد.
مارتا: مادر، باید او را بکشیم.
مادر [با صدای آهسته] بله، بهنظرم باید این کار را بکنیم.
مارتا: با لحن عجیبی بیان کردی!
مادر: خستهام، همین. به هر حال، دوست دارم این یکی آخرین باشد. کشتن خیلی خستهکننده است. اگرچه واقعاً مهم نیست کجا بمیرم، کنار دریا یا اینجا، خیلی دور از خشکی. امیدوارم به محض اتمام کار، از اینجا برویم.
مارتا: همین کار را خواهیم کرد و چه لحظۀ باشکوهی خواهد بود! پس، خوشحال باش مادر، کار زیادی نمیبرد. میدانید که اصلاً بحثِ کشتن مطرح نیست. قربانی چای خود را مینوشد، به خواب میرود و وقتی او را به رودخانه میبریم، هنوز زنده خواهد بود. بعدها، او را خواهیم یافت که جسدش به سد گیر کرده است، همراه با دیگرانی که شانس او را نداشتند و با چشمانِ باز به آب انداخته شدند. سال گذشته را به یاد دارید وقتی لایروبی سد را تماشا میکردیم، گفتید قربانیان ما کمترین رنج را دیدند و زندگی بیرحمتر از ما بود؟ پس ناامید نشو، خیلی زود استراحت خواهی کرد و من هم نادیدنیهایم را خواهم دید.
مادر: بله مارتا، ناامید نمیشوم. حرفت دربارۀ «قربانیهای ما» کاملاً درست بود. همیشه خوشحالم وقتی فکر میکنم آنها هرگز رنج نبردند. واقعاً، انگار جنایتی نشده، فقط نوعی مداخله است، یک ضربۀ کوچک به زندگیهای ناشناخته. و این هم کاملاً درست است که با توجه به ظاهر، زندگی بیرحمتر از ماست. شاید به همین دلیل است که احساس گناه نمیکنم. فقط احساس خستگی میکنم.
[خدمتکار پیر وارد میشود. پشت بار مینشیند و بدون حرکت یا حرف زدن تا هنگام ورود یان آنجا میماند].
مارتا: او را در کدام اتاق بگذاریم؟
مادر: هر اتاقی، به شرطی که طبقۀ اول باشد.
مارتا: بله، دفعۀ قبل با آن دو طبقه پله دردسر زیادی کشیدیم. [برای اولین بار مینشیند]. بگو ببینم مادر، واقعاً در آن ساحل، شن آنقدر داغ است که پای آدم را میسوزاند؟
مادر: همانطور که میدانی، هرگز آنجا نبودهام. اما شنیدهام آنجا خورشید همه چیز را میسوزاند.
مارتا: در کتابی خواندم که حتی روح آدمها را میسوزاند، بدنشان را مثل طلا درخشنده میکند اما از درون توخالی.
مادر: این همان چیزی است که آنقدر تو را به خود جلب کرده است که بخواهی آنجا بروی؟
مارتا: بله، سنگینی فشار روحم را حس میکنم، دیگر تحملش را ندارم. مشتاقم به آن سرزمین بروم، جایی که خورشید هر سؤالی را از بین میبرد. من به اینجا تعلق ندارم.
مادر: متأسفانه قبل از آن کارهای زیادی داریم. البته وقتی تمام شد، با تو به آنجا میآیم. اما من مثل تو نیستم؛ احساس نمیکنم به جایی میروم که به آنجا تعلق خاطر دارم. بعد از سنی خاص آدم میداند که هیچ جای آرامی وجود ندارد. در واقع، چیزهایی هست که بتوان دربارۀ این خانه گفت، خانۀ آجری زشتی که آن را خانۀ پرخاطرۀ خود کردهایم؛ مواقعی هست که آدم میتواند در آن بخوابد. اما، طبعاً اگر بتوانم هم بخوابم و هم فراموش کنم، باز میارزید. [برمیخیزد و به سمت در میرود.] خوب، مارتا، همه چیز را آماده کن. [مکث میکند.] اگر واقعاً به زحمتش میارزد.
(مارتا او را تماشا میکند تا برود. سپس او نیز از در دیگری خارج میشود).
کتاب سوءتفاهم نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ هدی مظفری بایعکلایی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.