در آغاز کتاب سایه ها می خوانیم :
چشم که باز کرد، تاریکی بود. جایی را نمیدید. دستش را به دیواری نادیدنی گرفت و محتاطانه قدم به قدم جلو رفت. از برخورد پاهایش با زمین صدایی بلند نمیشد. انگار روی مسیری از ابرهای خاموش راه میرفت، مسیر کابوسهای شبانه. چیزی که خوب میشناخت.
پیرزن مثل هر شب، آنجا بود. با ورقهایش پشت میز نشسته بود. به او نگاه نمیکرد. چشمهایش به دستۀ کارتهای توی دستش دوخته شده بود. باز مثل تمام شبهای قبل، شک کرد از حضورش خبر داشته باشد.
«فرصتهای تازه، آغاز…»
پیرزن این را زیر لب گفت و ورقها را بر زد. بعد کارتها را در دست چپ گرفت و با دست راست آنها را تک تک برگرداند و روی میز چید. ورقها بر اساس نظم و ترتیبی چیده میشدند که فقط خودش از آن با خبر بود. روی کارت اول تصویر دلقک بود. پیرزن بیآنکه دوباره به تصویر نگاه کند، گفت: «گفتم…فرصتهای تازه، آغاز..»
کارت دوم را برگرداند، ارابه. زیر لب گفت: «سفر…»
کارت بعدی زاهد بود. فرشته مطمئن بود پیرزن با خود چیزی دربارۀ تنهایی گفت. کارت بعد، مرد به دار آویخته. ورق بعدی را بیحوصله برگرداند، مرگ بود. در مورد دو ورق آخر چیزی نگفت.
قبل از برگرداندن آخرین ورق چشمهای درشت و تارش را بالا آورد و به او دوخت. صورتش پر از چین بود. در زاویۀ بیرونی چشمهایش پوست تیره و چرم مانند صورتش به شکل دو بادبزن نیمهباز در آمده بود.
کارت آخر را بیشتر از بقیۀ ورقها در میان انگشتان خمیده و گرهگرهاش نگه داشت اما عاقبت کارت را برگرداند و به جای ورقی که برابرش بود، به او نگاه کرد. چشمهایش دیگر تار نبودند. برق میزدند، برقی ناخوشایند و ترسناک.
فرشته به آخرین کارت نگاه کرد، میخواست بداند چه چیزی میتواند از مرگ بدتر باشد اما روی ورق هیچ چیز نبود؛ نه آدم، نه درخت، نه حتی داس مرگ. آخرین ورق خالی بود، خالی و مهآلود. با دیدن آن قلبش ریخت. از این یکی حتی بیشتر از مرد به دار آویخته و مرگ ترسید. دستش را جلو برد تا ورق را از روی میز بردارد. انگشتهایش در مه فرو رفت. مه قاب گرفته شده در یک ورق تاروت. از دستۀ ورقها خبری نبود. میز به ابری تیره و معلق در اتاق تبدیل شده بود. پیرزن همانطور که زیر لب جملاتی نامفهوم میگفت، در ابر فرو رفت.
با دور شدن پیرزن فالگیر صدایش را شنید که اول آهسته بود اما به تدریج بلندتر و تیزتر شد: «نمیشود به گذشته باز گشت… نمیشود به گذشته بازگشت… نمیشود به گذشته… نمیشود… نمیشود… نمی …»
صدای پیرزن به جیغهای منقطع تبدیل شد. از خواب پرید. تلفن زنگ میزد. توی تاریکی دنبال گوشی گشت. کورمالکورمال پیدایش کرد. گوشی را که برداشت قبل از آنکه چیزی بگوید به ساعت روی میز کنار تختش نگاه کرد. عقربۀ فسفری کوچک روی چهار مانده بود و عقربۀ بزرگتر ده یا دوازده دقیقه بعد از چهار را نشان میداد.
این تلفنهای بیموقع معمولاً از ایران بود. جایی که روز آن شب او و شب او، روز آن بود. وطنش نیمهشبها به او سر میزد. گاه در رؤیاها و کابوسهایش ظاهر میشد و گاه با زنگ تلفن خوابش را میآشفت. پدرش اغلب نیمههای شب و اوائل صبح زنگ میزد. با وجود نظمی که به آن اعتقاد داشت هرگز اختلاف ساعت را قبول نکرده بود. از نظر او هر وقت میخواست تلفن کند مناسبترین زمان ممکن بود. به هرحال صبح زود بیدار شدن دخترش مشکلی ایجاد نمیکرد. شاید حتی باعث میشد کمی مسئول و منظم شود. میدانست به نظر پدرش بیمسئولیت، بینظم و غیرقابل اعتماد است. از مدتها قبل هر تلاشی را برای نشاندادن خلاف آن کنار گذاشته بود.
اما این بار فرق میکرد. صدای آشنای زنانهای از آن سوی خط گفت پدرش مریض است و باید برای دیدنش به ایران بیاید. زیاد توضیح نداد. فقط تأکید کرد زودتر برگردد و گوشی را گذاشت.
خاله تهمینه بود. کسی که هرگز دروغ نمیگفت. از کاه هم کوه نمیساخت. وقتی میگفت باید بیاید، یعنی باید بلند میشد و میرفت.
گوشی را که گذاشت، بیآنکه چراغ خواب دم دستش را روشن کند، مدتی توی تخت نشست. پشتش را به دیوار تکیه داد و پاهایش را در بغلش گرفت و فکر کرد. تصمیم گرفتن کاری بود که از آن نفرت داشت. اما همیشه زمانی میرسید که مجبور بودی تصمیم بگیری، حتی اگر هیچ راهحلی به نظرت نمیرسید و همۀ تصمیمها به یک اندازه احمقانه به نظر میرسیدند. از راه دور که کاری نمی توانست بکند. رفتنش هم چیزی را تغییر نمیداد. پدرش همیشه خودش تصمیم میگرفت و برای نظر دیگران، بخصوص او، کمترین اهمیتی قائل نبود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.