زندگی تولستوی

رومن رولان

ترجمه علی‌اصغر خبره‌زاده

 

نامه «تاتيانا سوخوتين تولستوی»  به   «رومن رولان»

20 اكتبر 1911

آقای عزيز:

کتاب زندگی تولستوی شما را خواندم؛ باید بگویم که آن را اثری دیدم پرارج، و در زمینۀ خود بی‌مانند. والاترین تمجیدی که می‏‌توانم از آن کنم این است که بگویم به‏‌یقین پدرم نه‌‏تنها از درک گسترده و فهم درخشان آثارش، بلکه هستی و وجودش عميقاً شاد شده است. چه‌بسا با خواندن کتاب شما گریسته‌آم. از اینکه مردی گوشه‌گیر، سردوگرم‌‏چشیده، والانژاد، مهذب، با سرشتی متفاوت با آنچه که پدرم داشته است توانسته باشد این چنین به‏‌نیکی او را دریابد، وجودم را از شادی و سپاس‌گزاری و رقت سرشار می‌سازد. نکته‏‌های شما بسیار بجا برگزیده شده‌اند. افسوس می‏‌خورم که در بیان احساس خود به زبان فرانسه بسیار ناتوانم، و قادر نیستم آنچه را که در دل دارم بر زبان آورم… . کتاب خود را، که در آن یادداشت‏‌هایی نوشته‌ام، برایتان می‏‌فرستم، شاید در چاپ بعدی برای شما مفید واقع شود. خواهش دارم وقتی که به آن نیاز نداشتید، آن را به من برگردانید. آقای محترم، یک بار دیگر ابراز حق‏شناسی ژرف مرا بپذیرید.

«تاتیانا سوخوتین»

235,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

رومن رولان, علی اصغر خبره زاده

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

سوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

262

سال چاپ

1402

موضوع

زندگی نامه

تعداد مجلد

یک

وزن

250

کتاب زندگی تولستوی نوشتۀ رومن رولان ترجمۀ علی‌اصغر خبره‌زاده

گزیده ای از متن کتاب

روح بزرگ روسیه پس از صد سال، که شعله‌آش روی زمین را فروزان کرد، برای افراد نسل من منزه‏ترین درخششی بوده که دوران جوانی آنان را فروزان کرده است؛ در شامگاه اشباح هولناک پایان قرن نوزدهم، این روح بزرگ، ستاره‌آی تسلی‌بخش بود که نگاهش جان‏های جوان ما را گرما می‌بخشید و آرامش می‏داد. به دیدۀ برخی از آنان _ در فرانسه فراوانند _ تولستوی بیش از يک هنرمند محبوب، يک دوست، يک مصلح جلوه می‌کرد، و به ديدۀ گروهی بی‏شمار، تنها دوستدار واقعی در همۀ قلمرو هنر اروپایی من خواسته‌آم این حق‏شناسی و عشق خویش را به این خاطرۀ مقدس ادا کنم.

آن زمان‏ها را که من به شناخت او پی بردم، هیچ‌گاه از ذهنم زدوده نخواهد شد. سال ۱۸۸۶ بود، نهال گل‏های شگفت‌آور هنر روس، پس از چند سال جوانه زدن خاموش، از خاک فرانسه سر بر می‌کشید. ترجمه‏های آثار تولستوی و داستایفسکی با شتابی تب‌آلود از همۀ بنگاه‏های نشر سر برمی‌آورد. در سال ۱۸۸۵ تا ۱۸۸۷، در پاریس جنگ و صلح یا آناکارنین، کودکی و نوجوانی، پولیكوشكا، مرگ ایوان ایلیچ، داستان‏های قفقاز و افسانه‏های عامیانه نشر شد. در ازای چند ماه و چند هفته، شاهکارهای يک حيات سترگ، که ملتی شعلۀ دنیایی نو را در آن می‏تابانید، دیدگان ما را روشنایی می‌بخشید.

من به‏تازگی وارد دانش‌سرای عالی شده بودم. من و دوستانم تفاوت بسیار زیادی با هم داشتیم. در گروه کوچک ما، که در آن اندیشمندان واقع‌گرا و شکاک همچون ژورژ دوما[1]ی فیلسوف، شاعران پرتب‏وتاب و شیفتۀ رنسانس ایتالیایی مانند سو آرس[2] وفاداران به سنت كلاسيک، هواخواهان استاندال و واگنر، زندیقان و مؤمنان گرد آمده بودند، نام او جروبحث فراوان برمی‌آنگیخت و اختلاف و نفاق برپا می‌کرد، اما چند ماه نگذشت که عشق تولستوی همۀ ما را گرد هم آورد. هريک به دلایل گوناگون او را دوست می‏داشتیم: زیرا هريک، خویشتن خویش را در وجود او می‏یافتیم؛ و به دیدگان همگان، او راز و رمز حیات بود، دری بود که بر پهنۀ جهان گشوده می‏شد. حول‏وحوش ما، در خانواده‏های ما، در ولایات ما، این ندای سترگی که از آن سوی اروپا برمی‏خاست، همين جذبه‏ها و کشش‏ها را برپا می‌کرد که گاه شگفت‌آور و باورناکردنی بود. يک بار از توانگران شهر نیورنه[3] که هیچ‌گاه به هنر دلبسته نبودند و کمابیش هیچ کتابی نمی‏خواندند شنیدم که از مرگ ایوان ایلیچ با شور و شعفی حیرت‌آنگیز سخن می‌گفتند.

این نکته را در نوشته‏های منتقدان گران‏قدر خوانده‌آم که تولستوی اندیشه‏های رفیع خویش را به نویسندگان رمانتيک ما مدیون است: به ژوژسان، به ویکتور هوگو. بی‌آینکه دربارۀ عدم احتمال نفوذی که ژوژسان بر تولستوی داشته، که او آن را نمی‏توانست بر خود هموار کند بحث کنیم، و بی‌آینکه نفوذ واقعی را که ژ. ژ. روسو و استاندال بر او داشته‌آند، انکار کنیم، بسیار بی‌آنصافی است که عظمت تولستوی و قدرت افسونگری‌آش را بر ما، به اندیشه‏هایش حمل کنیم. حلقۀ اندیشه‏ها، که جولانگاه هنر است، بسیار محدود است. قدرت هنر به اندیشه‏ها وابسته نیست، بلکه به چگونگی ابراز و افادۀ آن‏ها از سوی نویسنده به چگونگی ادای خاص او، به مهر و نشانه‌آی که بر آن‏ها می‏نهد و به رايحۀ زندگی‌آش وابسته است.

اندیشه‏های تولستوی خواه عاریتی بوده باشد و خواه نباشد _ بعد به آن اشاره خواهیم کرد _ هیچ‌گاه آوایی همانند او هنوز در فضای اروپا طنین نیفکنده بود. آن‌گاه که این موسیقی جان را، که زمانی دراز چشم به‌راه آن بودیم و بدان نیازمند، می‏شنیدیم، چگونه لرزۀ هیجانی که ما را در بر می‌گرفت، به‌گونه‌آی دیگر به وصف می‌آمد؟ در احساس ما پسند زمان هیچ نقشی نداشت. اکثر ما، چون من، کتاب اوژن ملشیوروگی[4] را دربارۀ «رمان روسیه» نخوانده بودیم، مگر پس از خواندن آثار تولستوی و تمجید او در کنار تمجید ما رنگ باخته بود. آقا «وگی» به‏ویژه به نقد ادبی می‌پرداخت، اما برای ما تحسین اثر امری بود بسیار ناچیز، ما در آن می‌زیستیم، آن از آن ما بود؛ از آن ما به‏خاطر حیات پرتب‏وتابش، به‏خاطر زنده‏دلی‌آش؛ از آن ما به‏خاطر سرخوردگی و ناکامی شوخ‏طبعانه، بصیرت بی‌رحمانه و خلجان مرگش؛ از آن ما به‏خاطر آرزوهای اخوت و صفای آدمیان. از آن ما به‏خاطر ملامت خوفناکش از اکاذیب تمدن؛ و به‏خاطر واقع‌بینی و به‏خاطر سیر و سلوک روحانی‌آش؛ به‏خاطر دم برخاسته از دنیای طبیعتش، به‏خاطر ادراک نیروهای نامرئی‌آش و به‏خاطر حیرت از لايتناهی‌آش.

این کتاب‏ها برای ما به‌منزلۀ «ورتر» بود، برای نسل روزگار خویش: آینۀ صاف و باشکوه توانایی‏های ما و ناتوانی‏های ما، امیدهای ما و هراس‏های ما. ما هیچ‌گاه نگران نبودیم که به همۀ این تناقضات گردن نهیم، به‏ویژه نه آنکه این روح مرکب و چندبعدی را، که در آن جهان طنین می‌آفکند، در مقوله‏های تنگ مذهبی یا سیاسی بگنجانیم، همانند آن کسان، چون پول بورژه[5] که فردای مرگ تولستوی، شاعر حماسی جنگ و صلح را به‌مرتبۀ نازل فرقه‌گرایی‏های خویش تنزيل داده‌آند. گویی که روزی، فرقه‏های ما می‏توانند ملاک نبوغ گردند! مرا چه باک که تولستوی، هم‏فرقۀ من باشد یا نه! برای آن دم که دانته و شکسپیر را فرو برم و شهد فروغ آنان را بنوشم باید هراسناک باشم که از کدام فرقه بوده‌آند؟ ما مانند این منتقدان امروزین هیچ‌گاه نمی‌آندیشیدیم دو «تولستوی» وجود دارد: تولستوی پیش از بحران و تولستوی پس از بحران؛ این یک نيک است و آن دیگر هیچ. به ديدۀ ما او یگانه بود، ما به همۀ وجودش محبت می‏ورزیدیم. زیرا ما بنا به فطرت احساس می‌کردیم که در این‌گونه جان‏ها همه‏چیز بجا است وبه‏هم‌پیوسته. آنچه را که فطرت ما، بی‏توضیح و تفسیر احساس می‌کرد، امروز بر عقل ما فرض است که آن را اثبات کند. اکنون که این زندگانی دراز به پایان خویش رسیده و بی‌پرده و حجاب در برابر دیدگان همگان متجلی می‏شود و در آسمان جان مهر درخشان گردیده، ما به این امر قادريم.

نکته‌آی که بی‏درنگ ما را به رقت می‌آورد، این است که این زندگانی از آغاز تا انجام تا چه مرتبه همان است که بود، به‌رغم موانعی که جابه‏جا خواسته‌آند بر سر راهش برپا کنند، به‌رغم شخص تولستوی که همچون انسانی سودازده، آن‌گاه که مهر می‏ورزید و آن‌گاه که باور می‏داشت، شایق بود تا باور کند که مهر می‏ورزد و نخستین بار است که آن را باور می‏دارد، و این امر از آغاز زندگی‌آش شروع می‏شود، آغاز زندگی. چه‌بسا همان بحران، همان کشاکش‏ها وجودش را در بر گرفته است! از یگانگی اندیشه‌آش، نمی‏توان سخن گفت _ هیچ‌گاه اندیشه‌آی یگانه نداشته _ اما از اصرار و ابرام همان عناصر گوناگون در اندیشه، گاه همدل و گاه بیگانه و بسا بیگانه می‏توان سخن گفت. یگانگی هرگز نه در روان تولستوی و نه در جان او، بلکه در جدال شورهای وجود او و در غم‏نامۀ هنر و زندگی‌آش به چشم می‏خورد. هنر و زندگی یگانه‌آند. هیچ‌گاه آثار هنری این‏چنین به‏خلوص با زندگی نیامیخته است؛ آن‏ها کم‏وبیش پیوسته يک خصیصۀ زندگی‏نامه‏نویسی دارند؛ از 25سالگی، گام‌به‌گام در تجربیات متناقض خصلت ماجراجویی تولستوی ما را به دنبال او می‌کشانند.

[1]. George Domas

[2]. Soarés

.[3] Nivernais  : ولایت قدیمی فرانسه که بخش بزرگ ایالت نیور (Niévr) را به وجود آورده است. م

[4] .Vogüé Eugène Melchior

[5]. Pavl Bovrget

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب زندگی تولستوی نوشتۀ رومن رولان ترجمۀ علی‌اصغر خبره‌زاده

اینستاگرام انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زندگی تولستوی”