کتاب مجموعه داستان کوتاه «روز اول قبر» نوشتۀ صادق چوبک
گزیده ای از متن کتاب
بچّهها، خدیجه را مانند گلۀ سگى که گرگى را در ده غریبى دوره کند، در میان گرفته بودند و سرتاسر راستۀ بازار دنبالش دست مىزدند و دم گرفته بودند:
«هو، هو، بچّه حرومزاده داره.
هو، هو، بچّه حرومزاده داره.»
دخترک با پاى پتى و پیراهن کرباسى که از رو شانه تا شکمش جِر خورده بود شکم سنگینِ تو دست و پا افتادهاش را مىکشید و هولخورده مىرفت. خردههاى کاه و خارخسک تار موهایش را تو هم قفل کرده بود و چون پشم گوسفند دور چهرۀ چرکینش آویزان بود.
بهدکان نانوایى که رسید پاهایش ایستاد و بالاتنهاش موجى خورد و نگاهش رو به پیشخان ماند. پسرکى از پشتسر، تریش پیراهن او را گرفت و جِر داد. نگاه دختر از دکان بیرون نیامد. تو پشتش سوخت. دستش را به پشتش برد و سرسرى آنجایى را که جِر خورده بود مالید و نگاهش براى نانهاى روى پیشخان موج میکشید. والۀ نانها شده بود.
نانوا پاى ترازو پابهپا شد. دستهایش رو پیشخان به کند و کو افتاد. دخترک از جایش جنبید و پیش رفت و دستها براى گرفتن دراز شد و لُپهاى دخترک از نان آبستن شد و بیخ گلویش باز و بسته شد و نانها تو دستش مچاله شد و دیگر دهنش جا نداشت که نان توش بتپاند.
«آخه تو کى مىخواى ترکمون بزنى؟ چرا نمیگى تُولَت مال کیه تا فکرى برات بکنیم. وادارش میکنیم آبى بریزه سرت بشوندت.»
نانوا اصرار داشت ازش حرف بکشد و هر روز همین را ازش میپرسید و دخترک جواب نمیداد و حالا هم داشت با گشنگىِ کهنهاى که بیخ دلش را مالش میداد نان نجویده را قورت میداد و زلزل به نانوا نگاه میکرد.
رو صورت و گردنش شتک گِل نشسته بود. پوست تنش چرک و چرب بود. دستهایش کوِرِه بسته بود. بچّهها ولش نمیکردند. پیشِ رو و پشت سرش ورجه وُرجه میکردند، هُلش میدادند. انگولکش میکردند. سنگش میزدند و میخواندند:
«هو، هو، بچّه حرومزاده داره.
هو، هو، بچّه حرومزاده داره.»
«تو چقدهِ سرِتقى دختر، چرا حرف نمیزنى؟ آخه باباش کیه؟ مال همین دِهِه؟»
نانوا دیلاق و لاغر بود و پیاپى پشت دخل پابهپا مىشد. خدیجه بهاو نگاه میکرد و مژه نمیزد. ناگهان یکى از پس او را هُل داد و او همچنان که بهجلو هُل خورد مانند آدم لغوهاى که نتواند جلو حرکت خودش را بگیرد راهش را گرفت و رفت و بچّههاى لُختِ قد و نیمقد پشت سرش راه افتادند. یکى از آنها کونۀ هویجى را که تو دستش بود گاز زد و از بچۀ پهلودستیش پرسید:
«این دختره چهکار کرده؟»
_ بچۀ حرومزاده تو شکمشه.
_ بچۀ حرومزاده چیه؟
_ باباش معلوم نیس کیه.
_ باباى کى معلوم نیس کیه؟
_ باباى بچۀ حرومزاده؟
_ چرا معلوم نیس؟
_ براى اینکه معلوم نیس. دیگه جنده شده.
سپس پسرک کونۀ هویجش را بهطرف دخترک پرت کرد که خورد پشت سر دخترک که هولکى خم شد رو زمین دنبال سنگ گشت که سنگ گیرش نیامد و یک تکه پوست انار بهدستش آمد که آن را به طرف بچّهها پراند که بچّهها در رفتند و او دنبال بچّهها میدوید و شکمش تو دست و پاش ولو بود و پستانهاى کشیدۀ سنگینش تو سینهاش لت میخورد و باز برگشت و بهراه خودش رفت و باز بچّهها دنبالش افتادند و خواندند و دست زدند:
«هو، هو، بچّه حرومزاده داره.
هو، هو، بچّه حرومزاده داره.»
ژاندارمى تفنگ بهدوش و دستمال بستهاى بهدست، رسید. راهگذرى هم با ژاندارم همراه شد. او هم یک دستمال بسته و یک فانوس لوله دود زدۀ خاموش تو دستش بود. آنها خاموش پابهپاى هم راه میرفتند. همدیگر را نمیشناختند. راهگذر به ژاندارم گفت:
«مِثه اینکه خیال ترکمون زدن نداره. خیلى وخته همینجورى شکمش تو دست و پاشه.»
_ آخرش معلون نشد بچّهش مال کیه؟
_ مال اینجاها نیس. میگن مال یه جوونى تو ده بالائیه. عجب دنیایى شده.
_ خیر و برکت از همهچى رفته. خدا کنه خودش سر زا بره بچّهشم نفله بشه.
_ زبونم لال، بعضى وختا آدم از کاراى خدا سر درنمییاره. چقده این دختر تو این شهر کتک خورد؟ بازم بچّهش نیفتاد که نیفتاد.
_ کاشکى کتک خالى خورده بود. هنوز یکى دو ماه بیشترش نبود که مش غلامرضاى مالک سیاکلاه بُردش بَسِّش بهگاوآهن که زمین واسش شخم کنه. میگفت نباس بچۀ حرومزاده تو دست و پاى مردم وول بزنه. هرکارى کرد بچّهش نیفتاد. مثه سگ هفتا جون داره.
کتاب مجموعه داستان کوتاه «روز اول قبر» نوشتۀ صادق چوبک












دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.