«روایت یک خودکشی» نوشتۀ دیوید ون ترجمه معصومه عسکری
گزیده ای متن کتاب روایت یک خودکشی:
ماهیشناسی
مادرم در جزیرۀ آداک بهدنیا آمد، جزیره که نه، یک تخته سنگ یخی به دور از مجمعالجزایر الیوت،[1] در حاشیۀ دریای برینگ. پدرم دو سال بود که به عنوان دندانپزشک در خدمتِ نیروی دریایی بود. او آلاسکا را دوست داشت چون عاشق شکار و ماهیگیری بود اما تا آن زمان که از مادرم خواستگاری میکرد اسم جزیرۀ آداک را هم نشنیده بود. تا جایی که مادرم را میشناسم، اگر تصمیم با خودش بود دست رد به سینۀ پدر میزد. با توجه به اطلاعات کافی و وافی که از مادرم دارم، او هیچوقت انتخاب اشتباه نکرده است.
با استناد به همین بود که او حاضر نشد نوزاد مبتلا به زردیاش را از بیمارستان دریایی زیرزمینی آداک خارج کرده و سوار جتی کند که بیش از شش ساعت در باند فرود در حال انتظار بود. از آنجا که حرارت بدن من 105 درجه بود و همچنان هم در حال افزایش، پزشکان و پدرم توصیه کردند پرواز کنیم و من به خشکی و یک بیمارستان واقعی برسم (تا جایی که ما آنجا شاهد بودیم، هیچکس در آداک جان سالم بهدر نمیبرد، حتی از یک حملۀ قلبی خفیف) اما مادرم قبول نکرد. او مطمئن بود، با آنچه که پدرم همیشه از آن عین یک حیوان، ترسی غریزی یاد میکرد، همان لحظه که من به آسمان میرسیدم، میمردم. مادرم مرا در یک وان حمام معمولی پر از آب سرد قرار داد و من زنده ماندم. و حتی بال و پر گرفتم. پوست نارنجی و کک و مکیام، کمکم به رنگ صورتیِ پوست یک کودک سالم در آمد و اندامم که جمع شده بود توی هم، از هم باز شد و من آنقدر پاهایم را در آب تکان دادم تا اینکه بالاخره مادرم رضایت داد و مرا از آب بیرون آورد و هر دو خوابیدیم.
وقتی پدرم خدمتش را در نیروی دریایی به پایان رساند، ما به کچیکن، جزیرهای در جنوب شرقی آلاسکا رفتیم، در آنجا او یک مطب دندانپزشکی خرید و سه سال بعد هم یک قایق ماهیگیری؛ یک قایق کابیندار فایبرگلاس بیستوسه فوتی نو. یک روز، جمعه غروب در حالی که هنوز روپوش دندانپزشکی زیر کاپشنش بود قایق را به آب انداخت و ما هم از ساحل او را تشویق میکردیم. پدر قایق را در جایگاه ویژهاش در اسکلهها راند و صبح روز بعد لبۀ آن اسکلهها ایستاد و از آنجا تا سی فوت آبهای زلال یخ زدۀ آلاسکا را از زیر نظر گذراند، جایی که اسنو گوس[2] همچون سرابی سفید روی سنگهای گرد خاکستری نشسته بود. پدرم اسم قایق را اسنو گوس گذاشته بود، زیرا برای پدر این کشتی سفیدِ شناور روی امواج، پُر از رویا و آرزو بود، اما بعدازظهر آن روزی که قایق را به آب انداخته بود فراموش کرده بود درپوش چاه را بگذارد. برخلاف مادرم، او اصلاً حواسش به مسائل مهم نبود.
آن تابستان، همانطور که داشتیم از ماهیگیری برمیگشتیم (پدرم اسنو گوس را تروتمیز کرده بود و افراشته بود، تا ثابت کند گاهی پشتکار میتواند فقدان بصیرت را جبران کند) هر بار که پدرم از یک موج رد میشد و به موج بعدی کوبیده میشد، من هم که آن پشت روی عرشۀ باز و فراخ با ماهیهای هالیبوت صید آن روزمان همنشین بودم، توی هوا بالا و پایین میپریدم. هالیبوتها مانند سگهای خاکستری، لَخت میافتادند روی عرشۀ سفید قایق و با چشمان قهوهای خود امیدوارانه به من نگاه میکردند و من با چکش میزدم توی سرشان. کار من این بود که نگذارم از قایق بیفتند بیرون. آنها با آن جثۀ پت و پهن، قدرت فوقالعادهای داشتند و با یک دم به زمین کوبیدنِ خوب، میتوانستند در حالی که سفیدی زیر بدنشان برق میزد، دو سه فوت به هوا بپرند. بین ما یک نوع تفاهم شکل گرفت: اگر آنها نمیپریدند توی هوا، منم سرشان را با چکش خُرد نمیکردم. اما گاهی اوقات، وقتی قایق تکانهای وحشیانه میخورد و همگی به هوا پرتاب میشدیم و خون و لَزجیِ آنها سرتا پای مرا میگرفت، چنان آنها را میزدم که خودم خجالت میکشیدم و هالیبوتهای دیگر، با آن چشمهای قهوهای گرد و دهانهای درازِ با درایتشان شاهد ماجرا بودند.
وقتی از این سفرها برمیگشتیم، در حالی که من و پدرم ایستاده بودیم، مادرم همه چیز را وارسی میکرد، حتی درپوش چاه را. من با زانو داشتم روی چالهچولههای اسکله، بازی میکردم که یکدفعه یک موجود وحشتناک از یک قوطی قلعیِ زنگزده که کناری افتاده بود، بیرون خزید. من جیغ زنان و سراسیمه عقب عقب رفتم توی آب. زود عکسالعمل نشان داده بودم و پریده بودم عقب، و انگار افتاده بودم توی آب داغ، اما یادم نرفت چی دیده بودم. هیچکس با من در مورد مارمولکها حرف نزده بود و صادقانه بگویم من اصلاً خواب خزندگان را هم ندیده بودم، اما حالا در نگاه اول حس کردم آنها یک جای کارشان میلنگد.
کمی بعد از این ماجرا، تقریباً پنج ساله بودم که این اعتقاد در پدرم شکل گرفت که او هم یک جای کارش میلنگد و بدین ترتیب در پی تجربۀ مسائلی افتاد که احساس میکرد از آنها غافل مانده است. مثلاً مادرم دومین زنی بود که تا آن روز به خود دیده بود و بدین ترتیب به این لیستش متصدی بهداشت دهان و دندانی را که برایش کار میکرد، اضافه کرد و طولی نکشید که شبها خانهمان پر شد از گریه و زاریهایی که سابق بر این هم تنوع و هم تحملش غیر قابل تصور بود.
یک شب وقتی پدرم داشت تنهایی در اتاق نشیمن عربده میکشید و مادرم هم داشت در اتاق خوابش چیزهایی را میشکست، آنجا را ترک کردم. مادرم صداهای آدمواری از خودش در نمیآورد، اما من میتوانستم با تصویرکردن صدای کوبیدن یک وسیلۀ چوبی یا شکستن یک وسیلۀ شیشهای یا پودر شدن یک مجسمۀ گچی، مسیر حرکت او در اتاقشان را رصد کنم. آن شب به دنیای آرام و خیس شبانۀ جنگلهای بارانی آلاسکا قدم گذاشتم که هیچ صدایی در آن نبود جز صدای باران، و با پیژامه همینطور در خیابان پرسه زدم و در تاریکی به صداهایی که از پنجرههای کوتاه اتاقهای نشیمن و از پشت درهای بسته میآمد گوش کردم تا اینکه پشت یک در صدای فرت فرتی شنیدم که برایم عجیب بود.
خودم را به سمت دیگر خانه رساندم و در فنری خانه را باز کردم و گوشم را به در چوبی سرد چسباندم. انگار صدا کمتر شد، تقریباً عین نالهای شد که به سختی قابل شنیدن بود.
در قفل بود، اما من انگار که خانۀ خودمان باشد، گوشۀ پادری لاستیکی را بالا زدم و دیدم کلید آن جاست و وارد شدم.
متوجه شدم که آن صدای فرت فرت از یک فیلتر پمپ هوا در آکواریوم است. اینکه تنهایی توی خانۀ دیگران پرسه بزنی، چیز وحشتناکی است و من خیلی جدی و مصمّم از کف مشمعی آشپزخانه رد شدم تا خودم را به صندلی بلند آشپزخانه برسانم و بنشینم. ماهیهای راه راه سیاه و نارنجی را تماشا کردم که سنگریزهها را میمکیدند و بعد به بیرون تف میکردند. آکواریوم سنگهای بزرگتری هم داشت؛ سنگهای گدازهای که سطحشان پر از سوراخ سنبه و شکافهای غارمانند بود که از آنها چشمهای کوچک ماهیهای زیادی معلوم بود و برق میزد. بعضی از ماهیها بدن قرمز و آبی براقی داشتند، بعضیهایشان هم نارنجی براق بودند.
[2]. Snow Goose غاز برفی بومی نواحی شمالی
«روایت یک خودکشی»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.