کتاب رنج و سرمستی نوشتۀ ایروینگ استون ترجمۀ امیر فرجی کیان
گزیده ای از متن کتاب
کتاب رنج و سرمستی نوشتۀ ایروینگ استون ترجمۀ امیر فرجی کیان
میکلآنژ بروناروتی
کتاب اول: استودیو
1
او جلوی آینهای در اتاق خواب طبقه دوم نشسته بود و گونههای نحیف خود را با خطوط طولانی استخوانی، پیشانی صاف، و گوشهایی که پشت سر قرار داشتند، موی تیره مجعد حلقه شده در جلو، چشمهای درشت کهربایی با پلک افتاده ترسیم میکرد.
سیزده ساله با تمرکز خاصی اندیشید: “من خوب طراحی نشدهام. ذهن من خارج از کنترل است، با پیشانی اضافه بر دهان و گونهام. کسی باید از خط عمود استفاده کند.”
او بدن سفت خودش را تکان داد جوریکه چهار برادری که پشت سرش خوابیده بودند بیدار نشوند، و بعد یکی از گوشهایش را از طریق دل آنگولارا کج کرد تا صدای سوت دوستش گراناچی را بشنود. با ضربههای سریع مدادرنگی او توانست چهرهها را بازبینی کند، حالت تخم مرغی چشم را گشادتر کرد، پیشانی را گرد، گونههای باریک را عریضتر، لبها را حجیمتر، و چانه را بزرگتر کشید. او فکر کرد “این است. الان بهتر بنظر میرسد. بسیار بد است که چهرهای نمیتواند قبل از تحویل دادنش مانند برنامههایی برای نمای کلیسای اعظم مجدد ترسیم شوند.”
نغمههای پرندگان فلوتزنان از پنجره ده فوتی، که آنرا به هوای خنک صبحگاهان باز کرده بود شنیده میشد. او کاغذ نقاشیش را زیر بالش بالای تختش مخفی کرده بود و بی صدا از پلههای گرد سنگی به خیابان رفت.
دوستش فرانسیسکو گراناچی جوان نوزده سالهای بود، سرش کمی بزرگتر از او، با موهایی به رنگ یونجه و چشمان آبی هوشیار بود. یک سال گراناچی مصالح نقاشی را و پناهگاهی در خانه پدریاش روبروی دی بنتاکوردی، همچنین اثر انگشتی که محرمانه از استودیوی جیرلاندایو قرض گرفته بود به او میداد. پس گراناچی پسر یک خانواده مرفه، شاگرد فیلیپینو لیپی در سن ده سالگی بود، در سن سیزده سالگی بعنوان پیکره اصلی رستاخیز جوانان در تقدس قرار داده شد تا از او نقاشی کنند.
پیتر ریزینگ خواهرزاده امپراتور، در گارمینه، که ماساچیو ناتمام آنرا رها کرد، و اکنون شاگردی جیرلاندایو را میکرد. گراناچی نقاشی خودش را جدی نمیگرفت، اما چشمان تیزبینی برای کشف هوش و استعداد در دیگران داشت.
گراناچی با هیجان گفت: “اینبار تو واقعاً با من میآیی؟”
“این هدیه تولد من به خودم است.”
“بسیار عالی.” او دست جوان را گرفت، و در امتداد وای دی بنتاکوردی که در قسمت بیضی شکل در آمفتی تئاتر قدیمی رم ساخته شده بود، پشت دیوارهای بلند زندان استینچ همراهی کرد. “آنچه درباره دومنیکو جیرلاندایو به تو گفتم را به خاطر بسپار. من پنج سال شاگرد او بودم، و او را بخوبی میشناسم. متواضع باش. او دوست دارد که شاگردانش از او قدردانی کنند.”
اکنون آنها به وای جیبلا رسیدند، بالای در ورودی جیبلا که محدوده دومین دیوار شهر را نشان داده است. در سمت چپ آنها سنگ بزرگ بارجِلو قرار دارد، با حیاط رنگارنگ فرمانداری، و بعد از اینکه در خیابان پروکنسول به سمت راست بپیچند، کاخ پازی را میبینید. پسر جوانتر با محبت دستش را بالای بلوکهای ناهموار دیوارها میکشد.
گراناچی اصرار کرد “عجله کنیم”. این بهترین ساعت روز برای جیرلاندایوست، قبل از اینکه نقاشی کشیدن را شروع کند. “آنها با گامهای ناهماهنگ در خیابانهای تنگ و باریک میرفتند، با گذشتن از خیابان آهنگرهای قدیمی با کاخهای سنگی آن و گریزهای خارجی پلههای سنگی تراشیده که به اتاقهای شیروانی برجسته میرسید. آنها به طرف وای دل کورسو رفتند و در سمت راستشان از شکاف باریکی بخشی از کاشیکاریهای قرمز رنگ گنبد را دیدند، و یک بلوک بعد، سمت چپشان، کاخ دل سیگورا را با طاقهایش دیدند، پنجرهها و تاجهای برج سنگی زرد رنگ او در طلوع آبی کمرنگ در آسمان فلورانس رسوخ میکرد. برای رسیدن به استودیوی جیرلاندایو باید از میدان بازار قدیمی میگذشتند، جاییکه گوشتهای تازه، از ستون فقرات تکه شده و باز شده، از قرقره روبروی غرفه قصابان آویزان شده بودند. استودیو تا اینجا فاصله کمی داشت که با گذشتن از خیابان نقاشان به سمت وای دل تاولینی در بازشده استودیوی جیرلاندایو را میدیدند.
میکلآنژ لحظهای ایستاد و به سنگ مرمر دوناتلوی مقدس خیره شد.
مارک روی طاقچه بلند اورسانمیچل ایستاد.
با صدای پر هیجانی اذعان کرد: “مجسمه سازی برترین هنرهاست”.
گراناچی تعجب میکرد که دوستش چگونه توانسته احساساتش را نسبت به مجسمه سازی در طول دوسال دوستی پنهان کند.
آرام گفت: “من با تو موافق نیستم. اما صحبت کردن را تمام کنیم، ما کارهایی برای انجام دادن داریم.”
پسر نفس عمیقی کشید. با هم به کارگاه جیرلاندایو وارد شدند.
کتاب رنج و سرمستی نوشتۀ ایروینگ استون ترجمۀ امیر فرجی کیان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.