رهگذر کوچۀ تنهایی

یدالله عباسی

شعر من را خواند و گفت جور دگر باید گفت

پس چه بگویم که من خویش را سروده‌ام

 

 

160,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 790 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

یدالله عباسی

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

400

سال چاپ

1401

وزن

400

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب مجموعه شعر رهگذر کوچۀ تنهایی سرودۀ یدالله عباسی

گزیده ای از متن کتاب

نمی‌دانم در کجای زندگی ایستاده‌ام ولی می‌دانم بسیار شکسته‌ام و برخاسته‌ام. به راه می‌نگرم و به پای زخمی و به آنچه می‌خواستیم و آنچه شد. راهی دراز آمده‌ام ولی با دستان تهی اسیر قلم شده‌ام و آنچه سروده‌ام شورش درون است که بر زبان قلم روان گردیده و برای خودم و دلم نگاشته‌ام، که اندک اندک بسیار شده است در میان انبوهی از نوشته‌ها غوطه خورده‌ام و تک غزلواره‌ای که پردازش شد، اندکی از آن فراوان است.

شاید راهی شود و یا انگیزه‌ای برای انباز کردن دیگران با لحظه‌های تنهایی و سرودن و نوشتن و نگاشتن.

شاید بخشی دیگر باشد از آنچه نامش زندگی است.

سروکار من با جسم و تن و چشم بیماران است و شعر و غزل و ترانه پای گذاشتن در وادی اندیشه و روح و ذهن و روان.

نمی‌دانم چگونه از امّا و اگرها گذشتم و این اثر تدوین و تقدیم شد.

 

رهگذر _ اسلامی

زمستان 1400

 

قطره قطره تا شدم معنای هست

قطره قطره تا شدم معنای هست

 

  ذرّه ذرّه گم شدم بالا و پَست
واژه واژه نقش‌ها مانده به جا   جرعه جرعه جام می بودم به دست
کوچه کوچه جست‌وجو بودی مرا   لحظه لحظه می‌شود از دام رَست
آیه آیه اشک‌ها جاری به چشم   قصه قصه می‌شوم از قصه مست

 

پیچ پیچ راه شد همراه من   تابِ تاب لحظه‌ها من را شکست
دام دام خویش در خویشم گرفت   نای نای شعر من از هم گسست
گام گام خسته‌ام مانده به راه   دیده دیده راه چشمان را ببست
کهنه کهنه شد گذار زندگی   رهگذار رهگذر شد مَی‌پرست

 

جست‌‌وجو در جست‌وجو مانده به جا

جست‌وجو در جست‌وجو مانده به جا

 

  هر چه دیدم شد همه چون و چرا
پرسش اینجا بود و پاسخ هم نداشت   پس شدم در دام چالش‌ها رها
هر چه شد گم در میان قصه شد   رفتم و جستم ندانستم کجا
ذرّه بودم در پی یک ذرّه‌ باز   ذرّه بود و در دلش بودی ندا
دل به دام دلهره دادم مدام   بی‌صدا بودم که می‌جستم صدا
در پی خود بودمی حیران روان   در درونم شورشی هر دم به پا
پرسش و تردید و چالش‌ها به هم   ترسی از پرسش شده همراه ما
رهگذر اندر گذر ویران و مست   درد بود و گم همی بودش دوا

 

 

دل به دام و چشم در پیمان دوست

دل به دام و چشم در پیمان دوست

 

  اشک چشمان جلوه‌ی زیبای اوست
پای لرزان، دست بر دامان می   جرعه در جام دل چشمان نکوست
در سفر از خویش تا او سر زدم   مست می‌دیدم که او مستانه‌خوست
تا به کی در جست‌وجو ماندن به راه؟

 

  راز پنهان است و پیدا در سبوست
می‌شود تا اوج او بالا گرفت   هر چه می‌جویی گمان دارم که اوست
رهگذر هر سو گذر داری ببین   در میان هر گذر غوغای دوست

 

بودم آنجا خسته و پیوسته مست

بودم آنجا خسته و پیوسته مست

 

  جام خونینی مرا بودی به دست
دلهره در جام مستی جا گرفت   بغض پنهان در گلو آنگه شکست
پا به پای خستگی بودم روان   پرسشی بودم همه از هر چه هست
نوشی از جامی مرا بردی به پیش   پرسشم بودی ز بالا، هم ز پست
دست‌ها در دست ‌ سودای زمان   لحظه‌ها در لحظه از هم می‌گسست
می‌شنیدم نغمه‌ها از هر طرف   می‌شدم بر لحظه گاهی پای‌بست
رهگذاری بودم و توفان راه   رهگذاران را فراوان می‌شکست

 

خدا کند که باران، به دشت تشنه امشب

خدا کند که باران، به دشت تشنه امشب   پیام تازه‌ای را، به شوق تازه خواند
کلام تازه گوید، غبار خستگی را   به شور تازه‌ای باز، ز برگ و گل زداید
به روی گل لب گل، درین شب سیاهی   چو خنده‌ا‌ی نشیند، نشانه‌ای نشاند
خدا کند که باران، کشد نشانه و خط   به دامنی ز کهسار، که دلبری نماید
خدا کند که باران، به دشت دیده در شب   نگاره‌ای بسازد، به سوی او کشاند
خدا کند که باران، زند دری دوباره   کسی ز ره بیاید، دری دگر گشاید
خدا کند که باران، به رهگذر بگوید   که در گذر دوباره، رهی دگر بیاید

 

خیمه زده گل به چمن شاهوار

خیمه زده گل به چمن شاهوار

 

  پیش رخ گل همگان شرمسار
سبزه سراپرده فکنده به کوه   سبزه و گل، کوه و دمن گلعذار
رقص گل و ساز نسیم بهار   وه که چه طنّاز شده شاخسار
بلبلکان مست و غزلخوان و شاد   هست کنون غرق طرب مرغزار
سبزه‌ی گلسنگ تماشایی است   نور خدا هست در این سبزه‌زار
کرده بزک چهره‌ی گل شبنمی   وه که آراسته مشاط همه کوهسار
جامه‌ی نو کرده به تن روزگار   مژده که شد باز دوباره بهار
سبزه به ناز است نوازش کنید   هست چمن بهر همه غمگسار
از دل گُل نای و نوا می‌رسد   نای و نوایی که بخواند نگار
سبزه به رقص‌است‌و به رقص‌است‌باد   رقص‌کنان آب و گل و شاخسار
غنچه به نازی لب خود وا کند   عشوه‌کنان عطرفشان آبشار
باده به دست است چمن چون هَزار   مَی‌طلبانند فزون از شمار
بربط و تارند پی عود و نی   چنگ و چغانه همه آیند به کار
پاک دگر کینه از این دل کنید   مژده‌ی دل هست که آمد بهار
در گذر و شرح زمان قصّه‌هاست   قصه‌ی نو هست به ره رهگذر

 

هر خانه‌ی در بم به غم تُمبیده دیدم

هر خانه‌ای در بم به غم تُمبیده[1] دیدم   هرچهره‌راافسرده‌ورنجوروهم‌غمدیده‌دیدم
هر گوشه‌ای گوری ز یاری مهربان بود   چیزی ندیدم هر چه دیدم پُرسه دیدم
اُشکوب[2]‌های خانه‌ها در خاک رفته   شهری ندیدم من مزار مرده دیدم
یک آن گذر کردم به ارگ جاودانه   من ارگ بم از غم چنان لرزیده دیدم
دیدم به سختی کودکی آتش الو[3] کرد   بر گِرد آتش مردم دلمرده دیدم
مهرابه‌هاگم‌گشته در آوار بودند   من مهر و مه چون مردمان غمدیده دیدم
کاریزها درهم‌شکسته نخل‌ها با هم عزادار   مرغ و گیاه و آدمی افسرده دیدم
خشم‌ زمین در خود فرو بردست شهری   مشکل بود چیزی که در آدینه دیدم
بم را بلی دیدم ولی قامت شکسته   قامت شکسته مردم رنجیده دیدم

 

گفتم به اشک اینجا هوادارم تویی

گفتم به اشک اینجا هوادارم تویی   اندر غم دنیا خریدارم تویی
دام است و من در دام و بند زندگی باز   من خود گرفتار و گرفتارم تویی
این آتش جان را تو کردی رام‌تر   همراه چشم خواب و بیدارم تویی
چون گوهر گم‌گشته‌ای باشی به دوران   خود بهترین گوهر به پندارم تویی
اندرم حرم چون بوده‌ای از پیشتر   همدم تویی همراه و دلدارم تویی
با تو چه آسان می‌توان گفتن شنیدن   هر لحظه چون مشتاق دیدارم تویی
بر روی گونه رقص تو دارد سخن‌ها   هر دم به میدانی و سردارم تویی
داری گذر چون رهگذاری در گذرها   تو تکیه‌گاهی یا که دیوارم تویی

[1]. آوار شدن، ویرانه شدن

[2]. طبقه

[3]. روشن کردن

موسسه انتشارات نگاه

کتاب مجموعه شعر رهگذر کوچۀ تنهایی سرودۀ یدالله عباسی

موسسه انتشارات نگاه

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رهگذر کوچۀ تنهایی”