دوستان من

امانوئل بوو

منصور انصاری

امانوئل بوو (۱۹۴۵- ۱۸۹۸) راوی زندگی های بربادرفته و از هم پاشیده و ویران بود. ریلکه، بکت و هانتکه او را می ستودند و اگرچه در چند دهه بعد از مرگش بخشی از دنیای ادبی فرانسه او را عمدا به فراموشی سپرد در یکی دو دهه اخیر، رمان های خوش خوان و تامل انگیز وی، دوباره با استقبال مواجه شد. «تنهایی خیلی اذیت می کند. خیلی دلم میخواهد دوستی داشته باشم که بتوانم با او درد دل کنم؛ یک دوست واقعی و یا حتى معشوقه ای. آدم وقتی کل روزش را پرسه می زند بدون این که با کسی حرف بزند، شب در اتاقش حس دلزدگی بر وجودش چنبره می زند.»

55,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

امانوئل بوو, منصور انصاری

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-622-267-129-7

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

188

موضوع

ادبیات فرانسه, داستان خارجی

سال چاپ

1400

کتاب دوستان من نوشتۀ امانوئل بوو ترجمۀ منصور انصاری

گزیده ای از متن کتاب:

1

از خواب که بیدار می‏شوم دهانم باز است. دندان‌هایم چرب‏ و چیلی­اند؛ بهتر است شب‌ها مسواک بزنم، هیچ وقت حال این کار را نداشته‌ام. چشمانم قی بسته‌اند. شانه‏هایم دیگر درد نمی‌کنند. موهای خشک افتاده‌اند روی پیشانی‏ام. لای انگشتانم را باز می‌کنم و موهایم را عقب می‌کشم. کار بی‌خودی است؛ مثل ورق‌های یک کتاب نو راست می‏شوند و دوباره می‌افتند روی چشمانم.

سرم را که پایین می‏آورم، حس می‏کنم ریشم درآمده؛ گردنم را می‏خاراند.

پسِ گردنم گرم شده، طاق‌باز می‌مانم، چشمانم را باز می‏کنم، ملافه‌ها را تا چانه بالا می‏کشم تا مبادا رختخوابم دوباره سرد شود.

سقف براثر رطوبت لکه‌لکه شده؛ سقف اتاقم درواقع همان پشت‌بام است. بعضی جاها زیر کاغذدیواری‏ها هوا جمع شده. اسباب و اثاثم‏ شبیه خرت‌وپرت‌های سمساری است که در پیاده‏رو ولو شده‏اند. لولۀ بخاری کوچک شبیه زانویی است که با کهنه‌پارچه‌ای باندپیچی شده. بالای پنجره سایبانی کج آویزان شده که دیگر به درد لای جرز هم نمی‏خورد.

موقع دراز کشیدن، کف پاهایم را روی میله­های عمودی تخت بالا و پایین می­کنم؛ انگار که طناب­بازی می­کنم.

فقط یک طرف لباس‌هایم صاف و نرم است، طرف دیگرشان  عضله­های نرم پشت ساق پایم را اذیت می کند. بند کفش‌هایم دیگر آن تکه فلزی را ندارند که معمولاً در انتهای بند کفش‌ها هست.

همین که بارانی می‌بارد، اتاقم سرد می‏شود. اصلاً نمی‌شود باور کرد کسی در این سرما اینجا خوابیده باشد. آب بارانی که روی موزاییک‌ها سُر می‌خورد، بتون را می‌خورد و چاله‌آبی  کف­زمین درست می‌کند.

هنگامی که خورشید تک‌وتنها در آسمان می‏درخشد، نور طلایی‏اش را تا وسط اتاق می‏گستراند.

زیر چنین نوری می‌توان مگس‌ها را دید که خط مستقیمی را هزاران بار طی طریق می کنند.

هر روز صبح، زن همسایه، موقع این‌ور و آن‌ور کردن اسباب و اثاث، آواز بی‌کلامی می‌خواند.درست است دیوار ضرب صدایش را می‌گیرد، ولی حس می‌کنم نزدیکِ گرامافون ایستاده‏ام.

بیشتر وقت‌ها، در راه‌پله از کنارش رد می‏شوم. لبنیات‏فروش است. ساعت نه می‏آید تا به کارهای خانه‏اش برسد. قطره‌های شیر نمدی دمپایی‏اش را کثیف و پر از لکه کرده.

زنان دمپایی‏پوش را دوست دارم، ولی به نظر نمی‌رسد دمپایی بتواند از پا محافظت کند.

در تابستان، بالاتنه و شانه­هایش را از زیر لباسش می‏بینیم.

چند وقت پیش، به او گفتم دوستش دارم. بدون دودلی زد زیر خنده، چون هم قیافه‏ام چنگی به دل نمی‌زند و هم فقیرم. مردهایی را می‌پسندد که یونیفرم به تن می‏کنند. یک‌بار دیدمش که دستش را انداخته بود زیر واکسیل­بند[1] یکی از افسران گارد جمهوری‏.

در اتاق دیگر، پیرمردی زندگی می‏کند. خیلی ناخوش‌احوال است، سرفه می‌کند. به ته عصایش لاستیکی چسبانده. استخوان‏های کتفش قوز شده‌اند. سیاهرگ برجسته‏ای روی شقیقه‏اش نمایان است، درست بین پوست و استخوان. کتش از پشت دیگر به کفل‌هایش نمی‌رسد و هنگام راه رفتن چنان دو طرفش تکان می­خورد که انگارهیچی در جیب­هایش نیست. مرد بیچاره نرده‏ها را می‏گیرد وخودش را با زحمت زیاد یکی‌یکی از پله­ها بالا می کشد. همین که چشمم به او می‏افتد، تا جایی که می‌توانم نفسم را حبس می‌کنم تا بدون نیاز به نفس‏گیری دوباره، بی‏سروصدا، از کنارش عبور کنم.

یکشنبه‏ها دخترش به ملاقاتش می‏آید. زیبارویی است. آستر پالتویش شبیه پرهای طوطی است؛ آن‌قدر آستر زیبایی است که با خودم می‏گویم نکند پالتو را وارونه پوشیده باشد. اما کلاهش برایش خیلی باارزش است  چون به‌محض اینکه باران می‏بارد، تاکسی می‌گیرد. این زن بوی عطر می‏دهد، البته نه از آن عطر‌هایی که در لوله‏های شیشه‏ای می‏فروشند.

مستأجران خانه از او متنفرند. می‏گویند به‌جای چنین زندگی مجللی بهتر بود پدرش را از این وضع فلاکت‏بار خلاص می‏کرد.

خانوادۀ لکوآن نیز در همین طبقه زندگی می‏کنند.

صبح زود، صدای زنگ شماطه‏دارشان بلند می‏شود.

از مردِ خانواده خوشم نمی‏آید. البته رفتارم با او کاملاً مؤدبانه است. فکر کنم چون دیر از خواب بلند می‌شوم از من ناراحت و دلخور است.

لکوآن، هر شب، حدود ساعت هفت به خانه بازمی‌گردد، با لباس‌های کارلوله شده زیر بغل و سیگاری روشن گوشه لب؛ توتون سیگارش انگلیسی است؛ همین چیزها باعث شده تا مردم مدام بگویند که والا وضع این کارگرها از همه بهتر است.

قدبلند و عضلانی است. با تعریف و تمجیدی راحت می­شود خرش کرد و زور بازویش را به کار گرفت. سال پیش، چمدان خانمی را از طبقۀ سوم تقریباً به‌سختی پایین آورد، آن‌قدر سنگین بود که درش بسته نمی‌شد.

وقتی کسی با او صحبت می‏کند، طرف را حسابی برانداز می‏کند، چون به خیالش می‏خواهد دستش بیندازد. با پُوزخندی می‏گوید «می‏دانید، چهار سال جنگ… من… آلمانی‏ها هم نتوانستند سرم کلاه بگذارند. حالا شما می‏خواهید از پس من بربیایید؟»

[1] .  قیطانهای بافته شده با رنگهای مختلف که افسران و آجودانهای بعض هنگها به شانه خود آویزند.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب دوستان من نوشتۀ امانوئل بوو ترجمۀ منصور انصاری

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “دوستان من”