در بیروت دریایی نیست

غادة السمان

ترجمۀ سرمد اغوالی

همچنان مثل گلوله‏ ای سرگردان در خیابان‏ها جولان می‏دهم. و بیروت به هنگام غروب، یک کولی است که با آواز پر هیاهوی افسارگسیخته ‏ای به جنگ ملال می‏رود، و من چشمۀ کوچکی در این دریای هیاهو هستم که حس می‏کنم با عابران هم ‏آواز می‏شوم، با موج گذرایشان می ‏آمیزم، در صدای بوق ماشین‏هایی که به‏ سرعت عبور می‏کنند منفجر می‌شوم، با فریادی که گلویم را پاره کرده و سکوت را می‏درد…

165,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

سرمد اغوالی, غاده السمان

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پنجم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

185

موضوع

چشم و چراغ, داستان خارجی, داستان عربی

سال چاپ

1402

کتاب “در بیروت دریایی نیست” نوشتۀ غادة السمان ترجمۀ سرمد اغوالی

گزیده ای از متن کتاب:

ندای کشتی

طوفان شهر را با تاریکی، باران و زوزه‏های باد احاطه می‏کند. اتاقم وحشت‏زده در گوشه‏ای از اعماق ساختمان پنهان شده. نفس‏های ساعت بر دیوار به شماره افتاده و عقربه‏هایش شب را به نیمه نزدیک می‏کنند. کتابخانۀ پربارم از شوق عصیان زبانه می‏کشد. باران بر شیشه می‏کوبد و بر صورت تو که همیشه، از زمانی که شناختمت، در پس هر پنجره‏ای پیدا می‏شود.

چمدانِ گشوده‏ای که چند دقیقۀ دیگر پر خواهد بود پیش رویم است… و پشت‏سرم ساعت، دیوار و کتابخانه‏ای که از آن روی گرداندم؛ چراکه پنجره و باران، ظلمت و ناشناخته‏ها و صورت تو را که همیشه در پس هر پنجره پیدا می‏شود انتخاب کردم؛ چراکه در صَنین[1] در پس برف و باران، در پس رنگ و صدا و پژواک، در منتهای وحشت بی‏پایانْ قله‏ای فراموش‏شده پنهان است. و ما در جست‏و‏جوی آن خواهیم بود، به‌سوی آن می‏رویم، در آن برافروخته می‏شویم و از آنجا به‌سوی حقیقت‏های دور رهسپار خواهیم شد. و بازنمی‏گردیم و همچون دو گرگ، دو پرنده، دو ذره دور خواهیم شد و هیچ‏چیز غیر از ما نخواهد بود.

خواهند گفت گریختند!

سر بر نمی‏گردانیم به آنها بگوییم ما نگریختیم، فقط رفتیم وقتی که تمام احساساتمان را کنار آنها از دست دادیم. می‏شنوم که مدیرم فریاد می‏زند: «زن دیوانه! از همۀ آنها باوقارتر، بافرهنگ‌تر و پر‏کار‏تر بود.»

سپس همسرش بازگو کردن این داستان مهیج برای دوستان را برعهده می‏گیرد و دوستانش چه زیادند وقتی در خانه رسوایی به بار می‏آید: «از همان اول حدس می‏زدم این‏طور بشود؛ ترشیده، زیبا و بی‏کس‏وکار، تنها یک کتاب از کتابخانۀ بزرگش کافی بود که هر عاقلی را به دیوانگی بکشاند.»

بگذار هرچه می‏خواهند بگویند… ای لباس‏های پراکنده‏ام در چمدان خالی، ای قله‏ای در صنین، مردد نخواهم شد، ای صورتش پشت پنجره، ای ملال سال‏های سی از پاکدامنی‌ام میان بانگ مؤذن و ناقوس کلیسا، حوا بیدار شد، بگذار جنگل‏ها به سجده درآیند. هیچ کتابی با خود نمی‏برم، بگذار برای اولین‏بار چمدانم زن باشد!

ساعت بر دیوار بی‏قراری می‏کند، چیزی نمانده دوازده طنین زنگش شهر را فراگیرد. بدون شک، اکنون، همسرت خواب است. فرزندانت خواب‏اند و تو از اتاقتان می‏شتابی که از او بگریزی، از داستان‏های یکنواخت و لزج که دائماً بر زبان دارد، از گهوارۀ ملالی که در هر گوشه‏ای آویزان است.

چمدانی که از صبح آماده کرده‏ای برمی‏داری و آرام به‌سمت در می‏روی تا کنار درختِ نزدیک خانه‏ات منتظرم باشی. دیر نمی‏کنم. به آغوش گرمت بگو من در حال آمدنم. بعد از بستن چمدانم سعی می‏کنم آن را بلند کنم. سنگین است، مرا به‌سوی زمین می‏کشد، به‌سوی اتاق و خانه‏ام. آن را از زمین می‏کنَم و از اتاق خارج می‏شوم. دست‏هایی نامرئی از آنجا دراز می‏شوند و سعی می‏کنند مرا بگیرند و به مغاک ناامیدی‏ام بازگردانند. اینجا نمی‏مانم تاعمری را بی‏حاصل و بدون درک کامیابی سپری کنم.

چمدان‏به‏دست از پله‏ها پایین می‏آیم. به‏راستی در کدام اتاق آن را خواهم گشود و در کدام گنجه آن را دوباره مرتب خواهم کرد؟

نمی‏دانم چرا احساسی شدید به من می‏گوید این اتفاق هیچ‏گاه رخ نخواهد داد.

درحالی‏که درِ اتومبیل کوچکم را باز می‏کنم این خیالات را کنار می‏زنم، چمدانم را روی صندلی عقب پرت می‏کنم، اتومبیل را روشن، چند دقیقه صبر می‏کنم که گرم شود و به‌سمت تو روانه می‏شوم. به خانه‏ام نگاه می‏کنم، حضور فروتنانه، خاموش و محقرانه‏اش را در میان دیگر خانه‏ها بدرود می‏گویم. من شعله می‏کشم، در شوق رفتن تکه‏تکه می‏شوم. سی سال است که بیهوده جست‏و‏جو می‏کنم و گاه گمان می‏کنم چیزی یافته‏ام.

موشِ کتابخانه‏ای بودم. با شیاطینِ میلتون[2] رقصیدم، ‏همراه دانته از دوزخ گذشتم، در پس‏کوچه‏های پاریس کنار زولا خزیدم و ‏همراه ولتر طعنه‏ها زدم و بعد چه؟ هیچ؟ هیچ نبود، جز اینکه حقیقتی را که تکیه‏گاهم باشد نیافتم، چیزی که مرا دوباره بیافریند، متمایزم کند و در این سردرگمی عظیمْ ویژگی و امتیازی به من بخشد، هیچ‏. مدوسا[3]ی فرهنگ مرا به سنگ تبدیل کرد. مرا بیشتر تباه کرد و همان سؤال همچنان مرا تکه‏تکه می‏کرد: و بعد چه؟ معنی همۀ اینها چیست؟

تا وقتی که تو را دیدم و فهمیدم تنها حقیقت همان مرد دلدار و دلباخته است. نه، پشیمان نیستم، تو واپسین و یگانه بخت منی و تردید نخواهم کرد.

به‌طرف وعده‌گاهمان به راه می‏افتم. چیزی نمانده برسم. خانه‏ات را فرورفته در ابر خمودگی و مرگ می‏بینم. تو ستاره‏ای هستی که در کنار درخت نور می‏افشانی. از خانه‏ات می‏گذرم و مقابلت می‌ایستم، تو را سوار می‏کنم. چمدانم زیر سنگینی جفتش، که وقتی کنارم می‏نشستی به صندلی عقب انداختی، نالۀ مستی سر می‏دهد.

بار دیگر فضای ماشین ملتهب می‏شود.

بار دیگر آن چشمان عجیب پیدا می‏شوند و بار دیگر سرعت ماشین را کم می‏کنم تا به صورتت نگاه کنم؛ به چین‏های عتیقی که خود را در آنها غرق می‏کنم و لطافت و سبک‌بالی عشق را لمس می‏کنم. تو را حس می‏کنم، وجود تو را و تمام چیزهای دوست داشتنی‏ات که مرا در بر می‏گیرند و ناکامی سالیانم را می‏روبند. مرا از کتابخانه و شرکت، از شبی اندوه‏بار و از خیابانی خرابه جدا می‏کنند. آشفتگی مرا سامان می‏دهند و من بدل به گربه‏ای مخملی می‏شوم که خودش را در خاکستر شومینۀ خاموشی که از آن گرمایی مطبوع برمی‏خیزد، پنهان می‏کند. ای که در کنار من نشسته‏ای، خاکسترت را دوست دارم. دستت می‏خزد تا در گیسوانم غرق شود، انگشتان خلاق بازیگوشْ مرا سرزنده می‏کنند. انگشتانی که همواره برای مردم داستان‏‏ها خلق کردند، انگشتانی که امروز می‏روند که داستان خود را بنویسند، فقط داستان خودشان؛ تا روایت کنند چگونه ارواحمان می‏شورند که از قالب‏های اجتماعی‏مان و تندیس‏هایمان در موزه‏های شمع خارج شویم، قیدوبندها و ریسمان‏های فرهنگمان را بدریم و بیهودگی چیزهای اطرافمان را به مبارزه بطلبیم و بر حقیقتمان پافشاری کنیم. به همراه شب و طوفان به دریا بزنیم تا دیوار ناتوانی و گردن نهادن را فرو ‏بریزیم؛ و از دیوار‏های نامرئی شهر برای مبارزه با دشمنی که نمی‏شناسیم خارج شویم، دشمنی که خودمان هستیم.

آهسته می‏گویی: «به کجا؟»

صدایت را دوست دارم، از طعم انعکاس آن در سینه‏ام لذت می‏برم. به ناکجا، به نازمان، به آنجا که ترانۀ نیلگون کوهستان به گوش می‏رسد.

نگاهمان به هم می‏رسد، در اعماق آن ناامیدی جای دارد. در فوران خشممان طعم تلخی است، گویی ایمان داریم، اما نمی‏خواهیم بپذیریم که می‏دانیم هیچ گریزی از دیوار‏های شهر نیست.

نگاهم را برمی‏گردانم به خیابانی که مرا از دیوار‏های شهر دور می‏کند. سرخوش می‏شوم وقتی چرخ‏هایم خیابان را می‏بلعند. دوباره می‏پرسی: «به کجا؟»

به آن‌سوی برف، آن‌سوی رنگ‏ها و صدا‏ها.

دیروز…

دیروز که تمام هستی گداخته شد تا در تو خلاصه شود، آن هنگام که کنار درخت از من خداحافظی می‏کردی، آن‏طور که قهرمانان داستان‏هایت هیچ‏گاه نمی‏گویند به من گفتی: «چرا نمی‏رویم؟»

برخلاف زنان داستان‏هایت این حرف برای من عجیب نبود. زیرا تو را می‏شناسم، به همان خوبی که خودم را، و می‏دانم که ما دو برگ هستیم که پیوندمان با هر درختی در باغ را از دست داده‏ایم و هر نسیمی می‏تواند ما را به دوردست، به دشت، دریا، قله و ناکجا ببرد. مثل همین حالا که شُر‏شُر باران هر آن خشن‏تر و درنده‏‏تر ما را می‏برد، لحظه به لحظه، گویی به قلب طوفان فرو می‏رویم.

تو بر صندلی‏ات آسوده لمیده‏ای و بر صورتت غم‏های قدیمی سایه می‏اندازند. چیزی نگو. من تو را می‏فهمم. مثل هربار که این غم بر چهره‏ات نقش می‏بندد می‏شنوم که تکرار می‏کنی: «سنیه من خشکانده شده‏‏ام… حس وحشتناکی دارم، انگار بلوط پیر قطع‏شده‏ با ریشه‏هایی خشکیده هستم، در کوهستانی فراموش‏شده که روزگاری جنگل‏ها داشته است. سنم هزار سال ملال و غربت است، هنگامی‏که در چشمانت می‏نگرم، خزانم عطر شکوفه‏ها را به سینه می‏کشد.» تو مثل کودکی خسته به من می‏چسبی… نه روحت زائل نشده است. فردا در صنین احیا خواهد شد.

همچنان با‏سرعت به‌سوی لبنان می‏شتابم. می‏بینم با حلقه‏ات بازی می‏کنی، آن را درمی‏آوری و از پنجره پرت می‏کنی. دزدکی به دستت نگاه می‏کنم، هنوز حلقۀ روشن و باریکی می‏بینم که چون رد اخگری دور انگشتت را گرفته است.

نور پاسگاه مرزی پیدا می‏شود. می‏ایستیم و مدارکمان را نشان می‏دهیم. خطوط سخت سیمای افسر تکان می‏خورند و در دهانی از هم جدا می‏شوند که می‏گوید: «هوا طوفانی است و راه هر لحظه ممکن است بسته شود، بهتر است برگردید.»

جواب نمی‏دهیم، پیش می‏رویم و نگاه‏های ملامت‏بارش چند لحظه‏ای در پی‏مان می‏آیند. چند دقیقه سپری می‏شود. یک بار دیگر می‏ایستیم، افسری دیگر. چند لحظه بعد در دشت‏های شتوره[4] به‌سوی کوه‏های لبنان می‏شتابیم. دیوار سکوت، دیوار دستان وامانده با انگشتانی همواره اشاره‏گر به صورتمان را شکستیم.

راه سخت می‏شود و بالا رفتن مشکل. رانندگی در این شب درنده دشوار است. تو ساکتی. چه‏ شده است؟

خسته نجوا می‏کنی: «به کجا؟»

چرا می‏پرسی به کجا؟ چه فرقی دارد؟ فردا، پس‏فردا، در لحظه‏ای آنجا خواهیم بود، در قله، و مقابل ترانۀ آبی کوه زانو خواهیم زد، آنجا که حقیقت محض در اتفاقی که برای ما آشنا نیست با اسطوره یکی می‏شود. و آنجا واپسین رهایی را از آنچه زمان تولد انتخابش نکردیم شروع خواهیم کرد. زبان و کشور خود را خواهیم آفرید. عروج خواهیم کرد، بر آن گونه خواهیم شد که بودیم، پیش از آنکه نیرو‏های بی‌شماری بر ما تحمیل شوند. دو ماهی، دو پرنده، دو گرگ و دو انسان رها که عشقشان را از کالبد‏های گذشته و دیگران آزاد کردند.

[1]. کوهی در غرب لبنان.

[2]. اشاره به کتاب بهشت گمشده، اثر جان میلتون.

[3]. مدوسا یا مدوزا در اساطیر یونان باستان زنی بود که با نگاه کردن به چشم اشخاص آنها را به سنگ تبدیل می‏کرد.

[4]. نام منطقه‏ای در لبنان.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “در بیروت دریایی نیست” نوشتۀ غادة السمان ترجمۀ سرمد اغوالی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “در بیروت دریایی نیست”