دریا و زهر

شوساکو اندو

مهرداد علی‌بابایی

شوساکو اِندو  در این داستان، در مخالفت با جنگ جهانی دوم، به کاوش در باب ماهیت اخلاق و مسائل آن می‌پردازد. دریا و زهر در اصل به زبان ژاپنی در سال 1958 منتشر شد و نویسندۀ آن زندگی دورنی سه شخصیت را واکاوی و تحلیل می‌کند. این سه شخصیت عبارت‌اند از: سوگورو، کارورز پزشکی‌ای که در کار خود با پارادکسی بنیادین مواجه می‌شود؛ اسیر آمریکایی، که داستان با ورود او و اتفاقاتی که برای او می‌افتد، نقطه ثقل مباحث اخلاقی است؛ و تودا، پسرِ پزشکی توانمند که با وجود عذاب وجدان شدید در برابر رفتارهای غیر اخلاقی، حالتی منفعل دارد. اِندو در سرتاسر داستان، زندگی روزمره را در بیمارستانی در دوران جنگ توصیف می‌کند که به مجروحین جنگی رسیدگی می‌کنند و وضعیت افراد را در بی‌معنایی عمیقی که به آن دچارند ترسیم می‌کند. بنابراین از نظر اِندو، بحران درجایی ریشه دوانده که نمی‌توان مرز اخلاق و غیراخلاق را به سادگی ترسیم کرد. کتاب حاضر از زبان ژاپنی به فارسی ترجمه شده است.

135,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

شوساکو اندو / مهرداد علی بابایی

نوبت چاپ

چهارم

تعداد صفحه

189

سال چاپ

1402

وزن

200

گزیده ای از متن کتاب

کتاب دریا و زهر نوشتۀ شوساکو اندو ترجمۀ مهرداد علی‌بابایی

در یکی از گرم‌ترین روزهای ماه اوت به منطقۀ مسکونی «نیشی‌ماتسوبارا»[1] اثاث‌کشی کردم. البته منطقۀ مسکونی عنوانی بود که شرکت املاک و مستغلات سرخود روی آنجا گذاشته بود و به دلیل یک ساعت فاصله‌ای که با قطار از «شینجوکو» داشت، تعداد خانه‌ها هنوز کم بود. جادهٔ اصلی مستقیم از جلو ایستگاه می‌گذشت و تا دوردست‌ها ادامه پیدا می‌کرد. در این ساعت روز درخشش آفتاب روی آسفالت جاده چشم را خیره می‌کرد. از پشت یکی از کامیون‌های پرشماری که بار سنگریزه می‌بردند و معلوم نبود از کجا می‌آمدند، کارگر جوانی که حوله‌ای به گردنش پیچیده بود، تصنیف معروفی را با صدای بلند می‌خواند:

اشک‌ریزان نکش لنگر کشتی‌ها را

مردان با لبخند به دریا می‌روند…

با عبور کامیون و فرو نشستن غبار زردی که به هوا بلند شده بود، کم‌کم از دو طرف جاده چند تایی مغازه پیش چشمانم نمایان شد. سمت راست سیگارفروشی بود و قصابی و داروخانه، سمت چپ هم رشته‌فروشی بود و پمپ بنزین. البته تا یادم نرفته بگویم که یک مغازهٔ لباس‌فروشی هم بود و حدود پنجاه متر آن‌طرف‌تر از پمپ بنزین در نقطه‌ای دورافتاده بنا شده بود و معلوم نبود چرا آن جای پرت را برای ساختنش انتخاب کرده بودند.

از گردوخاکی که کامیون‌ها بلند می‌کردند، غبار سفیدی روی ویترین مغازه نشسته بود و نوشتهٔ رویش که می‌گفت سفارش پوشاک مردانه پذیرفته می‌شود. بالاتنهٔ صورتی‌رنگِ مانکنی را در ویترین گذاشته بودند. از همان مانکن‌های مردان سفیدپوست که در نمایشگاه‌های نامعتبر پزشکی و جاهای دیگر در برابر چشم مردم می‌گذارند. لابد می‌خواستند موهایش را طلایی کنند که رنگ قرمز به سرش زده بودند. دماغی کشیده و چشمانی آبی داشت و تمام روز را یکسره با حالتی مرموز لبخند می‌زد.

پس از آن که به این محله اسباب‌کشی کردم، روزهای طولانی از پی هم آمد و رفت و قطره‌ای باران نبارید. سرتاسر کشتزاری که دکان رشته‌فروشی را به پمپ بنزین متصل می‌کرد از بی آبی ترک برداشته بود و صدای جیرجیر خشک و رنجور ملخ‌ها از لابه‌لای ساقه‌های پلاسیدهٔ ذرت شنیده می‌شد. زنم گفت:

– در این گرما هیچ چیز بهتر از حمام نیست، ولی اینجا حمامش از ما خیلی دور است.

حمام عمومی پایین جاده بود؛ باید سیصد متری را خلاف جهت ایستگاه پیاده می‌رفتی.

– حمام به جای خود، اما اگر دکتر پیدا نکنیم چه کسی می‌خواهد هفته‌ای یک مرتبه آمپول ریهٔ مرا بزند؟

روز بعد زنم مطب دکتر را پیدا کرد. می‌گفت نزدیکی‌های حمام تابلوِ یک پزشک داخلی را دیده که بیمه هم قبول می‌کرده است. سال قبل وقتی همراه سایر کارکنان شرکتمان که گروهی آزمایش پزشکی می‌دادیم، حفرهٔ هوای کوچکی به اندازه یک دانه عدس بالای ریهٔ سمت چپم پیدا شد. خوشبختانه پردهٔ اطراف شش‌ها نچسبیده بود و نیازی به جراحی نبود. پیش از آن که به اینجا بیایم، حدود شش ماه نزد پزشکی در «کیودو» تحت درمان ریوی بودم. حالا هم که به این منطقه اسباب‌کشی کرده بودیم، لازم بود هر چه سریع‌تر پزشکی را جانشین آن دکتر قبلی کنم. طبق نشانی‌ای که همسرم داده بود به راه افتادم تا مطب این دکتری را که نامش «سوگورو» بود پیدا کنم. نور آفتاب عصر تابستانی از شیشه‌های پنجرهٔ حمام عمومی بازمی‌تابید. صدای ریختن آب و زمین‌گذاشتن سطل‌های چوبی از دور شنیده می‌شد؛ لابد خانوادهٔ کشاورزان آن دور و اطراف برای حمام‌گرفتن آمده بودند. در آن لحظه از شنیدن آن صداها احساس خوشبختی وافری به من دست داد.

درمانگاه را خیلی زود پیدا کردم. پشت حمام بود، آن سوی مزرعه‌ای از گوجه فرنگی‌های سرخ و رسیده. البته شباهتی به درمانگاه نداشت. از آن آلونک‌های ساروجی بود که با وام‌های دولتی ساخته می‌شد. حصار درست و حسابی هم نداشت. چندتایی درختچهٔ آفتاب‌سوختهٔ قهوه‌ای‌رنگ، حدودش را از مزرعهٔ گوجه‌فرنگی مشخص می‌کرد. با این‌که هنوز زمان زیادی تا غروب آفتاب باقی مانده بود، کرکرۀ چوبی پنجره‌ها را تا به آخر بسته بودند.  لنگه‌‌چکمهٔ بچگانهٔ قرمز رنگ کثیفی در باغچه افتاده بود. لانهٔ رقت‌بار سگی هم کنار در بود، ولی از خود سگ خبری نبود. کلید زنگ را چند بار فشردم. جوابی نیامد. تا آمدم باغچه را دور بزنم، کرکرهٔ چوبی یکی از پنجره‌ها تکانی خورد و چهرهٔ مردی با روپوش سفید پزشکی نمایان شد.

– کی هستی؟

– بیمار هستم.

– چی شده؟

– برای درمان ریه‌هایم مزاحم شده‌ام.

– درمان ریه؟

دکتر مردی بود کمابیش چهل‌ساله که پیرتر از سن واقعی‌اش نشان می‌داد. مات و مبهوت به من خیره شده بود و چانه‌اش را یکریز با کف دست راست می‌مالید. شاید چون خورشید در سمت دیگر خانه غروب می‌کرد، فضای اتاق با کرکره‌های بسته‌اش بسیار تاریک و چهرهٔ آن مرد در میان تاریکی‌ها به‌طرز عجیبی پف‌‌‌کرده و رنگ‌پریده به نظر می‌رسید.

[1]. در انتهای کتاب، تلفظ نام‌ها و اسامی، با رعایت ترتیب زمانی داستان به ژاپنی و انگلیسی آمده است. (و)

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “دریا و زهر”