کتاب «درام پاریس» نوشتۀ ماری کرلی ترجمۀ حسن شهباز
گزیده ای از متن کتاب:
فصل اول
آرامآرام نیمی از شب میگذرد، سکوتی مرگبار شهر باعظمت پاریس را در برگرفته، خواب ابری ناپیدا بر فراز عروس شهرهای جهان گسترده و همه در خواب هستند. خواب! آن آسایش آمیخته با بیخبری و فراموشی. تنها یک نفر دیده بر هم ننهاده و بر این آرامگاه ساکت به دیدۀ حرمان و اسف مینگرد، آنهم من فردی بدبخت، سرگردان و از خود بیخبر. از چه زمان بیدارم؟ بهخوبی به یاد ندارم. شاید قرنی است گذشته و من هیچگاه خواب واقعی نداشتهام، اما تأسف برای چه؟ مگر در این حیات سربهسر رنج، با این آشفتگی روح و پریشانی خاطر، خواب واقعی نصیب کسی میشود؟ مگر با این حیرانی دائمی که از فشار آلام و مصائب زندگی ایجاد میشود کسی فرصت لحظهای آسایش دارد؟ از اطفال بگذرید و بر عدهای مزدوران رنجبر چشم بپوشید، دیگر چه کس را بهرهای از خواب شیرین است؟
تأمل کنید ببینم کجا هستم و چه میکنم؟ من در این دیرگاه شب، به روی این پل چرا ایستادهام و دیده به امواج خروشان «سن» چرا دوختهام؟ در میان این آبهای خروشان و غلتان، این چهرههای بیرنگ و بهتزده چه میکنند که گاهی خشمگین و زمانی گریان و وقتی متبسم، چشم از سیمای رنگپریدهام برنمیدارند؟ این دیدگان سرشک آلوده و مغموم که شاید قبل از تماشای زیباییهای طبیعت و نشاط عمر بینور و خاموش گشتهاند از روح آشفتۀ من چه طلب میکنند؟ یا این لبان زیبا و گلگون که پیش از فرصت ادای سرگذشت غمانگیز خود سرد و ساکت شده و برای همیشه به خاک تیره سپرده شدهاند اکنون چه داستانی میخواهند بیان کنند؟ اوه! مرا بهسوی خود میخوانند، میخواهند مرا افسون کنند و به آغوش خویش کشند!
***
به یک حرکت خود را کنار میکشم، ازآنجا دور میشوم و با گامهای سنگین و لرزان به قصد خانۀ خود در خیابانهای دور و دراز شهر سرگردان میشوم. گفتم پاریس در سکوت موحشی فرورفته؟ خیر، ساکنان این محیط آلوده بهفجایع آنقدرها وجدانی پاک و دلی بیشائبه ندارد که حتی نیمهشبها هم دست از تعیش و خوشگذرانی بردارند. هرکسی را میبینید در تکاپوی شادمانی و طرب است. همهجا میزبانان در جنبوجوش هستند و مهمانان سرگرم عیشونوش. غالب زنان و مردان اشراف شهر، که نام آنها زینتبخش تاریخ عزت و افتخار سایر مردم است، هر طرف دیده میشوند، هرکدام مانند درندهای در طلب طعمه بهدنبال قربانی زیبایی میگردند. این زنان که هر لحظه با فر و شکوه فوقالعاده در کالسکهای مجلل از مقابل نظرم میگذرند، شاهزادگانی خودخواه و سیاهدل هستند که در پس چهرههای آراسته، جامههای ابریشمین خود را از تاروپود وجود گروهی سیهروز بافتهاند و از دل مشتی مردم ستمدیده رنگآمیزی کردهاند. کجاست موجود عفیف و پاکدامنی که در میان این توده پرورش بیابد و سرانجام دامنش به لکۀ گناهی آلوده نشود؟
اما مرا چه که سخن از عفاف و فساد گویم؟ کسی که خود غریق گرداب ناپاکی است چگونه میتواند سخن از طهارت دیگران بر زبان آورد؟ خسته و اندوهناک، بیاعتنا به آسمان و زمین، خیابانهای طویل شهر را یکی پس از دیگری میپیمایم و عاقبت به مقصد میرسم. از دور دیدگان رنجور و خوابآلودهام دهلیز تاریک و مخروبهای را که منزلگاه خود نامش نهادهام تشخیص میدهد و بهسویش میروم. گربۀ نیمهجان من از شدت گرسنگی به گوشهای بیحال افتاده و دو هممنزل من، یکی صاحبخانه و دیگری برادرش، مست و از خود بیخود بهسختی نزاع میکنند. بدون کمترین توجه به اتاق ویرانه و تاریک خود داخل میشوم و در را محکم میبندم. میخواهم تنها باشم، همیشه تنها و از یاد رفته. پنجره را باز میکنم و متفکر، دیده به آسمان بیکران و عمیق شب میدوزم.
به یاد میآورم چگونه امشب در آن میخانه، عدهای با من اینگونه رفتار کردند. چرا آن دانشجوی تازهآشنا تا این حد بیرحم بود؟ که بود و چرا بدون سبب از او نفرت دارم؟ چرا بیرحمانه گیلاس نوشابهام را از کفم گرفت و گفت: «ننوش! این بادۀ لعنتی عاقبت تو را دیوانه میکند!» مقصود چیست؟ جنون و دیوانگی؟ کیست که در این دنیا سهمی از آن ندارد؟ همۀ جهانیان بیشوکم دیوانهاند. مگر آن دانشمند نابغهای که در دانش خود چنان غره میشود که به آفریدگار طعنه میزند دیوانه نیست؟ مگر آن کشیشی که مانند «سندامیان» خود را قربانی دیگران میکند جنون ندارد؟ مگر آن قهرمانی که چون «گوردن» انگلیسی، در پست وظیفهاش، جان خود را فدا میکند از دیوانگی بیبهره است؟ یا آن پولدار لئیمی که یک عمر به خست گرسنگی میکشد و پساز مرگ وسیلۀ تعیش دیگران را فراهم میکند مجنون نیست؟ آری، همه دیوانهاند! پس بگذار من هم دیوانه باشم. بگذار من هم با تأثیر مهلکترین نوشابههای جهان «ابسنت»[1] دیوانه شوم، بلکه لحظهای از نارواییها و ستمکاریهای این دنیا آسوده باشم.
ما فریاد میکنیم «پاینده باد دیوانگی!»، «زندهباد حیوانیت!»، «جاوید باد عشق!» و «برقرار باد آنانی که قادرند بدون وجدان با لذت زندگی دمساز باشند!»
این روزگار تنها مردم بیوجدان و بیعاطفه میپرورد. آنکسانی که فاقد شرافت هستند بیشتر پایدارند. اصولاً وجدان در این دنیای متمدن که لازمۀ بقایش فساد اخلاق است نمیتواند جاویدان بماند. بشر مطلقاً طالب درستکاری نیست، پایبند ظاهر است و باطن نمیخواهد.
***
این میلیونها ستارگان سرد و آرام که اکنون برابرم در دامان آسمان نیلگون مانند خردههای الماس میدرخشند چرا به وجود آمدهاند؟ این پرسشی است که قرنهای متمادی بشر از خود کرده و هنوز به پاسخش نائل نیامده است.
هنوز کسی افکار خود را برای درک وجود دستگاه آفرینش خسته نکرده و به ثبوت نرسانده است که پروردگاری در ماورای ابرها، آنجا که ادراک بشرى قادر به فهمش نیست، وجود دارد. و من از این شکست بسیار خشنودم؛ چه اگر میدانستم که خدایی قادر و لایزال بر یک دستگاه معظم عدالتگستری، در جایی فراز این کرۀ خاکی وجود دارد و عدالت میکند آن وقت من سخت بیمناک بودم و از همهچیز میترسیدم، از روزهای درخشان و شبهای تار، از آسمان نیلگون و ستارگان درخشنده، از آبهای غلتان و سایههای لرزان اشجار و سرانجام از آن چهرههای بیحرکتی که چند لحظه قبل مرا از درون آب مینگریستند میترسیدم و میگریختم.
اما چرا اینچنین ناتوان و سست ارادهام؟ چرا بایستی از خالق مخلوقات هراسی داشت؟ فرضاً که وجود داشته باشد. زیرا او آفرینندۀ همۀ وجود ما و اعمال عموم آفریدگان بهحکم اوست، خوبیها و بدیها را او به وجود آورده و اوست که ما را به انجام هر گناه یا ثوابی برانگیخته است.
ای خداوند بزرگ! من اعتراف میکنم که بندهای گناهکار هستم، اما بیش از دیگران رنج دیدهام و محنت کشیدهام. من در همین جهان کفارۀ اعمال ننگین خود را دادهام. آیا اینهمه آلام و مصائبی که من متحمل شدهام برای مجازات من کافی نیست؟ اگر هزاران دانشمند روانشناس مرا تحت معاینه قرار دهند همه همعقیده خواهند گفت که گناهان من فقط بهحکم طبیعت من و ساختمان مغزی من بوده، همانهایی که از منبع آفرینش به من اعطا شده است.
[1]. «ابسنت» نوشابهای است که سابقاً در فرانسه متداول بوده و ظاهراً از گیاهی به نام «افسنتین» که در اصطلاح انگلیسی آن را «Wormwood» _ نام کتاب _ میخوانند گرفته میشود. مایعی است به رنگ سبز روشن و مزۀ تلخ. اغلب اشخاص معتاد به آن دچار بیماریهای عقلانی شدهاند.
کتاب «درام پاریس» نوشتۀ ماری کرلی ترجمۀ حسن شهباز
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.