توضیحات
در آغاز کتاب دختر ایزدی می خوانیم :
نمی دانم ! گاه میخواهم از ندانستن شروع کنم. گاهی به ناآگاهی خود میبالم؛ گاهی از دانستههایم پشیمانم. میدانی! همنشینی با نادانها برایم افتخار بزرگی شده است. همیشه به نوری که از دور دستها میتابد باور دارم . به نوری که شاید روزی من را در این حصار شوم در برگیرد. گاهی چیزهایی که بر سر راه من قرار میگیرند؛ برخلف عقایدم هستند. آشفته میشوم، نظم فکریام به هم میریزد. به همه چیز فکر میکنم، اما کمی بعد فراموش میکنم که به چه چیزهایی فکر کرده بودم. زنان زیادی اطراف من خوابیده اند. صداهایشان را نمیشنوم. نوری در چشمانشان نیست. گرمای بدنشان را حس نمیکنم. تنها دیوانه وار میجنگم، ما ایزدیها از نسل حضرت آدم هستیم. دیدن فرزندان حضرت آدم در خواب ابدی حس عجیبی است.
می جنگم تا به جنگ نرسم. حتی اگر نتوانستم از جنگ بگریزم در عوض با پایان میجنگم. در این صبح، گوشهای تاریک را برای خود انتخاب میکنم و تمام ترس هایم را بر سفرهای میچینم. با اینکه حس میکنم چشمانی تیز بین مانند جغد و گوش هایی شنوا مانند سگ، تمام حرکات من را زیر نظر دارند. شاید منتظرند اشتباه کنم. منتظرند خطایی از من سر بزند تا من را نکشند و این نکشتنِ برایم عذاب بزرگی است. نمیدانم به کدام گناه عذاب زنده ماندن و دیدن جویهای خون بر من نازل شده است. نمیدانم چرا من انتخاب شدم. اما خوب میدانم که کجایم. میان آدمهایی که نمیگذارند فکر کنی. حتی اجازه ندارم؛ در خلوت، خودم را نسبت به آنها ذرهای برتر بدانم. آنقدر پستم کرده اند که میترسم به ایمانی که با آن بزرگ شدم فکر کنم.
حالا شما بیایید؛ شما کثافتها بیایید یک شبِ نابود کنید. قتل عام کنید. هر کاری میخواهید بکنید. در آخر همه ما به سرآغاز خود بر میگردیم؛ یعنی خاک همین سرزمین.
هنگام آفرینش زمین، ایزد منان هفت فرشته را به زمین فرستاد و به آنها فرمان داد که از زمین خاک بیاورند. تا با آن خاک آدم را بسازد. سپس ایزد با نفس خود به آن خاک جان بخشید و آدم خلق شد. آن خاک ، خاک این سرزمین بود. همین خاکی که روی آن ایستاده و شاهد سیراب شدنش توسط خون ایزدیها هستم. در این اسارت وحشتناک نباید به ایزد فکر کنم تا مبادا از نفسم بوی ایمان استشمام کنند. چون ایمان آنها را وحشی میکند. نه اینکه از آنها بترسم. فعلاً یک امانتی دست آنها دارم. امانتی که به خاطر آن راغب به زنده ماندن شدم. وجدانم را زیر پا گذاشتم تا کوچکترین آسیبی به امانتیام نرسد.
این روزها بزرگترین آرزوی من این است که فرشتۀ مرگ در این سلاخ خانه را بزند و بگوید: «هی دختر ! به تو تبریک میگویم ، تو انتخاب شدی» فکر به این آرزو هم تنم را میلرزاند. عجب زمانهای شده! من که خودم را نشناختم، ولی با این حال برای زنده ماندن میجنگم. خیلی چیزها را دیدم، بیشتر از همه خیلی چیزها را درک کردم. من رقص طاووس آبی را در آسمان بی کران دیدم. عاشق سرودههای نیاکانم بودم. زحمتهایی که کشیدم برای خودم نبود. اما هیچ چیز را تمام شده ندانستم. روزهای بود که در اوج سختیها لبخند میزدم. احساس قوی بودن میکردم. خیلی خب ! اعتراف میکنم؛ دروغ هم میگفتم. خیلی جاها خودم نبودم. بعضی روزها آرامش داشتم؛ روی تنهی داغ صخرههای اطراف روستایمان مینشستم. آفتاب آرامم میکرد. برای آخرین چهارشنبه ماه نیسان لحظه شماری میکردم. در یک چهارشنبهِ سرخ ایزد، ملک طاوس را از « روناهی » نور خود خلق کرد. سالگرد آن روز عید میشد و لبخند بر لب همه مینشست.
شعله به دست میگیریم. سرودهای نیاکان را زمزمه میکردیم، تا زمان جشن بتوانیم همه را به درستی با صدای بلند بخوانیم. زیبا برقصیم مثل رقص هفت فرشته بعد از آفرینش برای ایزد منان !
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.