جنگ و صلح

لئو تولستوی

کاظم انصاری

جنگ و صلح را تولستوی در سال ۱۸۶۹ به زبان روسی نوشت. در این اثر جاودانه که یکی از بزرگترین آثار ادبیات روسی و از مهمترین رمان‌های ادبیات جهان به شمار میرود بیش از ۵۸۰ شخصیت نقش آفرینی میکنند. این رمان یکی از معتبرترین منابع تحقیق و بررسی در تاریخ سیاسی و اجتماعی سده نوزدهم امپراتوری روسیه به شمار می آید. بن مایه این رمان زندگی اجتماعی و سرگذشت پنج خانواده اشرافی روس در دوران جنگ‌های روسیه و فرانسه در سال‌های ۱۸۰۵ تا ۱۸۱۴ است.

1,295,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 1750 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

لئو تولستوی, کاظم انصاری

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

1612

سال چاپ

1403

وزن

1750

قطع

رقعی

نوع جلد

سخت

موضوع

رمان خارجی

جنس کاغذ

تحریر (سفید)

تعداد مجلد

دو

کتاب جنگ و صلح نوشتۀ لئو تولستوی ترجمۀ کاظم انصاری

گزیده ای از متن کتاب

بخش اول
۱

در ژوییۀ سال ۱۸۰۵، آنا پاولونا شرر، یکی از بانوان مشهور دربار و ندیمۀ امپراتریس ماریا فیودورنا[1]، هنگام استقبال از شاهزادۀ واسیلی که رتبۀ عالی و مقام اداری مهمی داشت و پیش از دیگران به شب‌نشینی آمده بود، می‌گفت: خوب، شاهزاده، ژن و لوک[2] دیگر به‌صورت املاک شخصی خانوادۀ بناپارت درآمده است. نه، به شما اخطار می‌کنم که اگر به من نگویید که ما در حال جنگ هستیم و اگر باز به خود اجازه دهید که از رسوایی‌ها و ستمگری‌های این دشمن مسیح (به شرافتم سوگند که دشمن مسیح است) دفاع کنید ازاین‌پس دیگر اسم شما را نخواهم برد، دیگر شما را دوست خود نخواهم دانست. خوب، سلام! سلام! حال شما چطور است؟ می‌بینم که شما را ترسانده‌ام بنشینید و با من حرف بزنید.[3]

آنا پاولونا چند روزی بود سرفه می‌کرد و چنان‌که می‌گفت گریپ داشت (در آن موقع گریپ لغت جدیدی بود که فقط از طرف عدۀ قلیلی استعمال می‌شد). در دعوت‌نامۀ مختصری که صبح آن روز به‌وسیلۀ خدمتکار سرخ‌جامۀ خود توزیع کرد برای همه، بدون تفاوت، چنین نوشته بود: «کنت (یا شاهزاده)، اگر نقشۀ بهتری در پیش ندارید و اگر منظرۀ شب‌نشینی درخانۀ بیمار بیچاره‌ای شما را فوق‌العاده بیمناک و ناراحت نمی‌کند مرا از دیدار خود بین ساعت هفت تا دَه امشب خشنود سازید. آنا شرر».

شاهزاده که به‌هیچ‌وجه از این برخورد و پذیرایی مشوش نشده بود جواب داد: پروردگارا! چه حملۀ شدیدی!

شاهزاده واسیلی لباس رسمی قیطان‌دوزی درباریان و جوراب ساقه‌بلند و کفش سبک رقص پوشیده بود، ستاره‌ها بر سینه‌اش می‌درخشید و صورت پهن و قیافه‌ای بشاش داشت. شاهزاده با زبان فرانسۀ سره و برگزیده‌ای صحبت می‌کرد که نیاکان ما نه‌تنها با آن سخن می‌گفتند، بلکه حتی با آن زبان فکر می‌کردند و کلمات را با همان لحن آرام و بزرگ‌منشانۀ مرد مهمی که عمری را در میان درباریان گذرانده و پیر شده است ادا می‌کرد. شاهزاده نزدیک آنا پاولونا رفت، سر طاس براق و عطرزدۀ خود را خم کرد، دست او را بوسید و آسوده و راحت روی نیمکت نشست. بی‌آنکه صدای خود را تغییر دهد با لحنی که بی‌اعتنایی و حتی تمسخر را در خلال ادب و دل‌سوزی آشکار می‌ساخت به میزبان گفت: دوست عزیز، قبل از هرچیز به من بگویید که حال شما چطور است و خاطر دوست خود را آسوده و راحت کنید.

آنا پاولونا گفت: با تحمل این‌همه رنج‌های روحی و اخلاقی چگونه ممکن است انسان سالم باشد؟ مگر ممکن است آدمی که احساسات و عاطفه دارد در عصر ما آرام و آسوده‌خاطر باشد؟ امیدوارم که تا آخر شب نزد من بمانید.

شاهزاده گفت: جشن سفارت انگلیس را چه کنم؟ امروز چهارشنبه است. باید به آنجا هم سری بزنم. قرار است دخترم به‌دنبال من بیاید و مرا به آنجا ببرد.

_ تصور می‌کردم که جشن امروز موقوف شده است. راستی که تمام این جشن‌ها و آتش‌بازی‌ها بی‌مزه و تحمل‌ناپذیر شده است.

شاهزاده که مثل ساعت کوک‌شده بی‌اختیار سخنانی را می‌گفت که حتی میل نداشت دیگران آن را باور کنند، طبق عادت خود گفت: اگر می‌دانستند که میل شما این است حتماً جشن را موقوف می‌ساختند.

_ سربه‌سرم نگذارید! خوب، دربارۀ تلگرام نووسیلتسف[4] چه تصمیمی گرفته‌اند؟ شما از همۀ امور اطلاع دارید.

شاهزاده بی‌اعتنا و بی‌حوصله جواب داد: چگونه به شما بگویم که چه تصمیم گرفته‌اند؟ به این نتیجه رسیده‌اند که بناپارت کشتی‌های خود را سوزانده است و ظاهراً ما نیز آمادۀ سوزاندن کشتی‌های خود هستیم.

شاهزاده واسیلی همیشه مانند هنرپیشه‌ای که نقش خود را در نمایشنامۀ قدیمی حرف می‌زند با تنبلی و بی‌میلی سخن می‌گفت. برعکس، آنا پاولونا شرر با وجودی که چهل سال از عمرش می‌گذشت، هنوز شور و هیجان داشت و از نیروی فعاله سرشار بود. وضع اجتماعی او ایجاب می‌کرد که همیشه خود را پرشور بنمایاند و گاه‌گاه، حتی اگر حقیقتاً به ابراز شوق و شیفتگی تمایل نداشت، باز خویشتن را پرشور و با حرارت نشان می‌داد تا انتظارات و توقعات کسانی که او را بدین صفت می‌شناختند به نومیدی و دل‌شکستگی مبدل نشود. لبخند فرو‌نشانده‌ای که پیوسته در اطراف چهرۀ آنا پاولونا جست‌وخیز می‌کرد، گرچه به‌هیچ‌وجه با سیمای پژمرده‌اش تناسب نداشت، ولی مانند لبخند کودکان لوس و فاسد نشان می‌داد که او از نقایص و معایب جذاب خویش مستحضر است، ولی نه قدرت و میل اصلاح آنها را دارد و نه اصلاح آنها را ضروری می‌داند.

آنا پاولونا در میان گفت‌وگو از اوضاع سیاسی آتشی‌مزاج شده گفت: آه! با من از اتریش صحبت نکنید. شاید من از این مسئله هیچ سر درنیاورم اما اتریش هرگز نمی‌خواست و نمی‌خواهد جنگ کند. در کار خیانت‌ورزی به ما است. روسیه باید به‌تنهایی نجات‌دهندۀ اروپا باشد. ولی‌نعمت ما از سرنوشت و تقدیر عالی خود آگاه است و به آن وفادار خواهد بود. این یگانه چیزی است که من به آن ایمان دارم. امپراتور مهربان و بزرگوار ما باید بزرگ‌ترین نقش را در جهان ایفا کند. او به‌اندازه‌ای پرهیزکار و شریف است که خداوند هرگز تنهایش نخواهد گذاشت و سرانجام رسالت تاریخی خودر انجام خواهد داد و افعی نه‌سر انقلاب را که اینک به‌صورت وحشتناک‌تری در وجود این آدم‌کش و تبهکار و بی‌دین خودنمایی می‌کند سرکوب خواهد کرد. ما باید به‌تنهایی این جهاد دینی را پیش ببریم. از شما می‌پرسم که به چه‌کس می‌توانیم امیدوار باشیم؟ انگلستان با خصلت تاجرمآبانۀ خود عظمت روح و بزرگواری امپراتور الکساندر را درک نمی‌کند و نمی‌تواند درک کند، از تخلیۀ مالت امتناع ورزیده است، در راه جست‌وجو و کشف نقشه‌های پنهانی فعالیت‌های ما کوشش می‌کند. آنها به نووسیلتسف چه گفته‌اند؟ هیچ! آنها گذشت و فداکاری امپراتور ما را که برای خود هیچ‌چیز نمی‌خواهد و همه‌چیز را برای خیر و صلاح بشریت آرزو می‌کند درک نکرده‌اند و اصولاً قدرت ادراک آن را هم ندارند. آنها چه وعده‌ای داده‌اند؟ هیچ! و به وعده‌هایی هم که داده‌اند وفا نمی‌کنند. ذ پروس اعلام کرده است که ناپلئون شکست‌ناپذیر است و تمام اروپا قدرت برابری و مقابله با او را ندارد و من یک کلمه از حرف‌های هاردنبرگ[5] و هوگویتس[6] را باور نمی‌کنم. بی‌طرفی کذایی پروسی هم دامی بیش نیست. من فقط به خداوند و سرنوشت عالی امپراتور محبوب خودمان ایمان دارم و مطمئنم که او اروپا را نجات خواهد داد.

ناگهان آنا پاولونا شور و التهاب خود را با لبخند تمسخر خاموش ساخت. شاهزاده تبسم‌کنان گفت: گمان می‌کنم که اگر شما را به‌جای وینتسن‌گرود[7] عزیز ما فرستاده بودند با توپ‌وتشر موافقت قیصر پروس را جلب می‌کردید. چه بیان شیوایی دارید! راستی چای به من می‌دهید؟

التهاب آنا پاولونا فرو‌نشست و با لحن آرامی‌گفت: الساعه. راستی امشب دو مرد بسیار جالب‌توجه به خانه من می‌آیند. یکی از آنها ویکنت مورتمار است که به‌واسطۀ روهانوف[8] با مون مورانسی[9]، یکی از بهترین خانواده‌های فرانسه، خویشاوندی دارد و از مهاجران خوب و حقیقی است. دیگری موریوی کشیش است. راستی با افکار عمیق این دانشمند آشنا هستید؟ حتماً خبر دارید که افتخار شرفیابی به حضور امپراتور را پیدا کرده است؟

شاهزاده گفت: آه! بسیار خوشوقت خواهم شد. پس ناگهان مثل کسی که مطلبی را به یاد آورده است پرسید: راستی بگویید بدانم آیا صحیح است که امپراتریس مادر میل دارد بارون فونکه را به‌سمت دبیر اول سفارت ما در وین منصوب کند؟ ظاهراً این بارون موجود بیچاره و بی‌ارزشی است.

با آنکه انگیزه و هدف اصلی ملاقات شاهزاده از آنا پاولونا تحقیق همین مطلب بود، این سؤال را با کمال بی‌اعتنایی پرسید. شاهزاده واسیلی میل داشت پسرش را به این مقام بگمارد، ولی دیگران می‌کوشیدند آن را به‌وسیلۀ امپراتریس ماریا فیودورنا برای بارون دست‌وپا کنند.

آنا پاولونا چشمش را تقریباً بست تا به مخاطبش بفهماند که نه او و نه دیگری، می‌تواند دربارۀ آنچه مورد پسند امپراتریس است و ارادۀ عالیۀ او به انجام آن تعلق می‌گیرد داوری کند و با لحن خشک و غم‌زده‌ای گفت: آقای بارون فونکه از طرف خواهر امپراتریس به علیاحضرت توصیه شده است.

هنگام ذکر نام امپراتریس آثار صمیمیت و احترام بسیار عمیق و صادقانه‌ای که آمیخته با افسردگی بود و هر بار در موقع یادآوری از ولی‌نعمت والاتبار خود بر او چیره می‌شد باز در سیمایش آشکار گشت و دوباره وقتی‌که گفت: «علیاحضرت امپراتریس بارون را مورد لطف و تفقد مخصوص قرار داده‌اند» سایۀ اندوه و افسردگی بر چهره‌اش لغزید.

شاهزاده قیافۀ بی‌اعتنا به خود گرفت و سکوت کرد. آنا پاولونا که می‌خواست با زرنگی و مهارت زنان درباری و آداب‌دانی و مردم‌داری مخصوص خویش، شاهزاده را برای جسارت و بی‌پرواییش در انتساب آن کلمات موهن به شخصی که به امپراتریس توصیه شده بود گوشمالی دهد و درضمن نیز از او دل‌جویی کند گفت: راستی از خانوادۀ شما صحبت کنیم. آیا می‌دانید که دختر شما از وقتی به اجتماعات قدم گذاشته همه‌کس را شیفته و فریفتۀ جمال خود ساخته است. مردم می‌گویند که مثل خورشید زیبا و درخشان است.

شاهزاده سر را به علامت احترام و سپاسگزاری خم کرد. آنا پاولونا به شاهزاده نزدیک شد و صمیمانه به وی لبخند زد، گویی می‌خواست با این لبخند نشان بدهد که دیگر بحث از امور سیاسی و طبقات ممتازه به پایان رسیده است و اینکه گفت‌وگوی محرمانه و خودمانی آغاز می‌شود. پس از لحظه‌ای سکوت چنین گفت: غالب اوقات فکر می‌کنم که چرا سعادت زندگی را، همیشه عادلانه قسمت نمی‌کنند. چرا سرنوشت به شما دو فرزند خوب، دو فرزند زیبا و جذاب، داده است؟ آناتول پسر کوچک شما را به حساب نمی‌آورم، زیرا دوستش ندارم (ضمن صدور این حکم غیرقابل‌استیناف ابروانش را بالا کشید) اما راستی که شما کمتر از هرکس قدروقیمت ایشان را می‌دانید و به این جهت هم لیاقت پدری چنین فرزندانی را ندارید.

با این سخن لبخند نشاط‌انگیزی بر لبش نقش بست.

شاهزاده گفت: چه می‌شود کرد؟ به‌قول لافاتر[10] من فاقد فهم و احساسات پدری هستم.

_ مزاح را کنار بگذارید. من می‌خواستم جدی با شما گفت‌وگو کنم. بدانید که از پسر کوچک شما ناراضی هستم. بین خودمان باشد (قیافۀ ماتم‌زده‌ای به خود گرفت) عده‌ای پیش علیاحضرت راجع به او صحبت کرده و به حال شما دل‌سوزی نموده‌اند.

شاهزاده جوابی نداد. اما آنا پاولونا با نگاه‌های پرمعنی به او می‌نگریست و خاموش در انتظار جواب بود.

بالاخره شاهزاده واسیلی با چهرۀ درهم‌کشیده گفت: به نظر شما تکلیف من چیست؟ شما بهتر از هرکس اطلاع دارید که من آنچه از دست یک پدر برمی‌آید در راه تربیتشان انجام داده‌ام. بااین‌حال هر دو احمق بار آمده‌اند. ایپولیت اقلاً احمق آرامی است، اما آناتول هم احمق است و هم ناراحت. تنها اختلافشان همین است.

لبخندی مصنوعی‌تر و با حرارت‌تر از معمول بر لبان شاهزاده نقش بست و چین‌های اطراف دهانش را به‌طرز حیرت‌انگیزی خشن و نامطبوع ساخت. آنا پاولونا اندیشناک چشمش را بلند کرده گفت: راستی چرا کسانی مانند شما دارای فرزند می‌شوند؟ اگر شما پدر نبودید من نمی‌توانستم از شما هیچ ایرادی بگیرم.

_ من غلام باوفای شما هستم و تنها نزد شما می‌توانم اعتراف کنم که فرزندانم بلای جان من شده‌اند. خوب، چه باید کرد؟

[1]. امپراتریس ماریا فیودورنا (۱۸۲۸_ ۱۷۵۹) همسر پاول اول و مادر الکساندر اول بود.

[2]. ژن و لوک؛ ناپلئون در سال ۱۸۰۵ جمهوری ژن را که در سال ۱۷۹۷ تأسیس شده بود ضمیمۀ فرانسه کرد و لوک را به‌عنوان شاهزاده‌نشین به خواهرش ماریا اننا الیزا یاسیوچی بخشید.

[3]. مکالمات یا قسمت‌های دیگری از کتاب که به زبان فرانسه یا آلمانی بوده به فارسی برگردانده شده و با حروف ایرانیک چاپ شده است. ناشر

[4]. Nowosilzew: نیکلای نووسیلتسف (۱۸۳۸_ ۱۷۷۰) سیاست‌مدار روسیه بود.

[5]. Hardenberg: شاهزاده کارل اوگوست هاردنبرگ (۱۸۲۲_۱۷۵۰) سیاست‌مدار پروس و از سال ۱۸۰۴ تا ۱۸۰۵ وزیر خارجه بود. به در خواست ناپلئون ناگزیر به استعفا شد. سال ۱۸۱۰ مقام صدراعظمی به وی تفویض گشت. در سیاست خارجی از فرانسه پیروی می‌کرد و در سیاست داخلی می‌کوشید تا به اشتراک اشتاین عقب‌ماندگی پروس را به‌ وسیلۀ انجام اصلاحات از میان بردارد. اما با آنکه در سال ۱۸۰۷لغو بردگی دهقانان در پروس اعلام شده بود هنوز روستاییان به حال بردگی به سر می‌بردند.

[6]. Haugwitz: سنت کریستیان اوگوست هاینریش کورت فون هوگویش (۱۸۳۱_۱۷۵۲) سیاست‌مدار پروسی و از سال ۱۸۰۲ تا ۱۸۰۴ وزیر خارجه بود. چون پادشاه پروس از اعلان جنگ به فرانسه خودداری کرد استعفا داده به املاک خود رفت. در سال ۱۸۰۵ برای دادن اولتیماتوم به ناپلئون به کار دعوت شد و تا پیروزی قطعی فرانسویان در اوسترلیس در مقام خود باقی بود و قرارداد شونبرونرا منعقد ساخت که طبق آن آنسباخ، کلوه، نویشن بورک به فرانسه واگذار شد و در عوض هانور ضمیمه پروس گشت.

[7]. Wintzingerode : فردیناند فیودوروویچ فون وینتسن‌گرود (۱۸۱۸_ ۱۷۷۰) ژنرال روس و ژنرال آجودان تزار الکساندر اول و از اواخر سال ۱۸۱۲ فرمانده سپاه بود.

[8]. Rohanof : یکی از خانوادۀ نجبای قدیمی فرانسه بود.

[9]. Montmorency : یکی از خانواده نجبای قدیمی فرانسه بود.

[10]. Lavater: یوهان کاسپار لافاتر (۱۸۰۱_ ۱۷۴۱) فیلسوف و نویسندۀ مذهبی در اثر خود تحت‌عنوان «سیماشناسی برای تعیین شناخت انسانی و عشق بشری» هنر شناسایی سیرت انسان را از قیافۀ او توضیح می‌دهد. اما در این اثر از تحقیقات علمی دور افتاده از نظریات مذهبی خود پیروی می‌کند.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب آنا کارنینا نوشتۀ لئو تولستوی ترجمۀ مشفق همدانی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “جنگ و صلح”