جاوید ایران

بهزاد خداویسی

گم شدن یک گم گشته

یکهوغیبش زده بود. شاید هم مدتها بود این اتفاق افتاده بود، و این من بودم که یکهو دلم برایش تنگ شده بود. درست از همان روزی که باران می آمد. به هر کسی توی پاریس می شناختم زنگ زدم وسراغ جاوید را گرفتم . اما همه شان می گفتند نمی دانند جاوید کجاست . مثل اینکه برفی باشد که با آمدن بهار آب شده است. یعنی حالا کجاست !
 میان زباله ها ؟ توی تونل های نمور مترو، کنار خیابان !
باید دنبال عکسش بگردم .کاش از راه دور می توانستم عکسش را بدهم روزنامه ها چاپ کنند و بالایش بنویسند

“گمشده”

38,500 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

بهزاد خداویسی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

شابک

7 – 801 – 376 – 600 – 978

قطع

رقعی

تعداد صفحه

210

سال چاپ

1400

موضوع

داستان ایرانی, داستان و رمان فارسی

وزن

300

کتاب جاوید ایران نوشته بهزاد خداویسی

 

گزیده ای از متن کتاب

 

فصل اول:گم‌شدن یک گم‌گشته

یکهو غیبش زده‌بود. شاید هم مدتها بود این اتفاق افتاده بود و این من بودم که یکهو دلم برایش تنگ شده بود. درست از همان روزی که باران می‌آمد و من نمی‌دانم چرا گذرم به بازار بزرگ تهران افتاده بود، رفته‌بودم ارگ و بعد به صدای ضرباهنگ نعل اسب‌ها گوش داده بودم که داشتند درشکه‌های بزک‌شده را با آن تزئینات نفیس پارچه‌ای، زیر بارانی که بوی خاک آورده بود، روی سنگفرش خیابان می‌کشیدند جلو. راهم را کج کرده بودم و رفته‌بودم سرای امیر و بازار کفاش‌ها، ارسی‌دوزها، رفته‌بودم بازار مشیرخلوت،  رفته بودم چهارسوق و مثل کسی که دنبال خاطره‌ها باشد به طاق‌های ضربی، یزدی‌بندی‌ها، مقرنس‌کاری‌ها، گچ‌بری‌ها نگاه کرده‌بودم.  چرخ زده بودم توی راسته‌ها، تکیه‌ها، زیرگذر‌ها، سقاخانه‌ها، ندایی در دلم می‌گفت امروز اینجا را بو بکش، اینجا را مثل انار آب‌لمبو مک بزن…

دلم گرفته‌بود و ظهر که شده‌بود، رفته بودم رستوران شمشیری که بر سبزه‌میدان بود و یک پرس چلوکباب کوبیده سفارش داده‌بودم. مدتها بود دیگر لب به گوشت نمی‌زدم. یک دلیلش این بود که آنقدر روی همه اجناس رفته بود که دیگر آدم‌های قشر متوسط هم نمی‌توانستند گوشت بخورند اگر هم آدم گوشت می‌خورد به دهانش مزه نمی‌کرد برای همین هم دیگر رسما گیاه‌خوار شده بودم. با این‌همه چشمم که به منو افتاد و عبارت چلوکباب کوبیده را به آن خط نستعلیق روی کاغذ پرس‌شده با طلق خواندم، پرت شدم به گذشته انگار، دهه‌های چهل و پنجاه، وقتی بچه‌ بودم، بعد هم در عالم خیال حس کردم که صدای چرخ‌های طوافی هم آمد و بفرمازدن‌های چلویی‌های قدیم توی بازار، بعد هم خیابان‌ها انگار پر شد از کادیلاک وموستانگ و ژیان مهاری و فولکس‌واگن‌های قورباغه، و باد که داشت ابرها را با خودش می برد صدای جاوید را آورد که خش داشت و مثل صبحی مهتدی بود وقتی قصه‌می‌گفت، صدایش رود شد و جاری شد و طنین انداخت توی گوش‌هایم. سالها بود که جاوید از ایران رفته‌بود. درست از همان سالی که توی قرعه‌کشی، یک موتورسیکلت یاماها  برنده شد و فردایش برد بازار فروختش، سیزده‌هزار تومان گرفت و با آن یک بلیت رفت و برگشت ایرفرانس خرید و رفت پاریس، رفت پاریس و دیگر هرگز نتوانست برگردد؛ جاوید آنجا تبدیل شد به نماد وطن‌دوستی ایرانی‌های مقیم لیل. مردی که فقط و فقط با خاطره‌هایش زنده بود و می دانستم آنقدر ساده و بی‌خواهش و بی‌پیرایه است و جهانش آنقدر کوچک و زلال است که یک پرس چلوکباب می بردش تا خود بهشت. جاوید، عاشق چلوکباب بود، حرف چلو‌کباب که می‌شد، آب از لب و لوچه‌اش آویزان می‌شد انگار که وطن با چلوکباب‌هایش به خواب‌هایش می‌آمد و می‌گفت: «کی برمی‌گردی جاوید؟کی‌می‌آیی شمشیری و سر بساط آن کبابی‌های دوره‌گرد میدان اعدام؟» و او بو می‌کشید و درختی می‌شد که در بهار گل کرده‌ و پر از شکوفه شده‌، درخت به، درخت انجیر. درخت گوجه سبز. از همان درختان خمیده از بار و بر که توی کوچه‌باغ‌های اوین و درکه فراوان بود و شاخه‌هایشان انگار از فراز چینه باغ‌ها پا‌بلندی می‌کردند. جاوید با آن درختها، با آن باغ‌ها هم عکس داشت. توی آن آلبوم جلد چرمی زرشکی رنگ که نایلوهایش غبار گرفته‌بودند انگار آدم‌های توی عکس همه مرده‌باشند. اما او زنده بود. فقط یکهو غیبش زده‌بود و من دلم می‌خواست پیدایش کنم برای اینکه همه‌جا می‌دیدمش، من حتی پژواکی از تمام قدش را روی شیشه‌های عرق‌کرده سالن چلوکبابی هم دیده‌بودم. با آن صورت پر و آن موهای فلفل‌نمکی و آن قد کوتاه که هی داشت از خیابان‌های تهران سوال می‌پرسید. اصلا برای همین سوال و جواب‌ها بود که دلش می‌خواست هر وقت از ایران می روم فرانسه، به جای اینکه بروم خانه قوم و خویش، شب‌ها توی خانه کوچک او در طبقه یازدهم آن مجتمع سیمانی بلند بمانم بخوابم. یک جایی نزدیک به او تا به همه سوال‌هایش جواب بدهم. همه سوال‌هایش درباره ایران. خوب یادم هست که مدام می‌گفت: «چرا اینجا نمی‌مونی. ببین خونه من جاداره. من دو تا اتاق دارم. جا هست. همین‌جا بمون» و شب که میشد رختخواب پهن می‌کرد و می‌نشست توی درگاهی اتاق و سیگار بهمنش را دود می‌کرد و  هی از تهران و تجریش می‌پرسید و گردوفروش‌های سر پل. مثل عاشقی که سراغ معشوقش را می‌گیرد و آخرش هم از دلتنگی و استیصال می‌زند زیر گریه….

-آخ که چقدر دلم برای ایران تنگ شده… بیشتر از همه واسه فال گردو خوردن، هستن هنوزم گردوفروشای سرپل؟

-آره بابا هستن. هنوزم دارن گردوای شیکسته رو با خلال دندون به هم می‌چسبونن و میندازن به خلق‌الله

-آخ که هنوزم طعم اون گردوها زیر زبونمه…

من غلت می‌زدم و به اریب نور مهتاب که از پس پنجره‌های مربعی اتاقش می‌افتاد روی گل‌های ملحفه نگاه می‌کردم و دلم می‌خواست تخت بخوابم اما او مرا یک تکه از وطن می‌دید که عطرآگین و دلکش رایحه‌ای شده‌ام توی خانه‌اش. و هی می‌خواست بو بکشد. دلش می‌خواست عطر ایران را با دود سیگار وطنی بفرستد توی ریه‌هایش. و من باید حرف می زدم تا این رایحه خانه را پر می‌کرد.

-ایرج! ایرج بیداری؟

-بیدارم … دیگه چیه؟

-میگم لبو چی؟لبوام میارن هنوز؟

وقتی این‌ها را می‌پرسید، چشم‌هایش برق می‌زد، می‌درخشید. توی سیاهی شب هم می‌درخشید و تو دلت می‌خواست بروی دست‌های کوچک کمی گوشتی‌اش را بگیری توی دستت و بگویی: «اصلا برو یه دفترچه بیار تهرانو برات نقاشی کنم…»

-لبوی سرخ و شیرین… میارن هنوز؟ایراج؟ایرج با توام. خوابیدی؟

-آره میارن، با چرخ طوافی درست مثل قدیما تو سرمای زمستون وقتی از دهنت بخار بیرون میاد

-می‌خوری تو؟آره؟

این را با حسرت می‌پرسید و چنان مثل بره‌ای مظلوم منتظر جواب می شد که دلت می‌خواست بگویی: « نه من پرهیز دارم. دکترها منعم کرده‌اند خوراکی‌های نوستالژیک تهران را بخورم. من آنجا توی وطن هیچ کدام از این چیزهایی را که تو دلت برایشان لک زده نمی‌خورم.»

-نه من چغندر می‌خرم خودم بار میذارم چون نمی دونم آب اونا تمیزه یا نه

-تمیزه یعنی چی؟ برو بخور، کیف کن، بدن آدم میکروبم لازم داره، اصلا میکروب قوت آدمه… زندگی دو روزه سخت نگیر اینقدر

بعد شروع می‌کرد به حرف زدن از دوغ اراج و دوغ آبعلی که توی حوض‌های فیروزه‌ای تگری می‌شد، و نمی‌دانم چطور بود که بلافاصله از جاده به شهر برمی‌گشت و از ساندویچ فریدون حرف می زد و با خنده می‌گفت: «کسی هم هست ساندویچای فری کثیفو دوست نداشته‌باشه؟کجا بود؟خیابون عشقیار؟» بعد از کافه گل‌رضائیه می‌گفت و میزی که مال صاحب کافه بود و رومیزی پیچازی سفید و سرخ داشت با گلدان بارفتنی پر از زنبق که پشت آن میز از فروغ فرخزاد خواستگاری کرده بود و فروغ گفته بود دفعه بعد که آمدم جوابت را می دهم و هیچ وقت نیامده بود. بعد هم می‌رسید به بستنی اکبرمشتی و از آن بستنی‌فروشی بزرگ گل و بلبل می‌گفت که نبش پیچ شمیران بود، یک بستنی فروشی عریض و طویل چنددهنه بزرگ با طاق‌های برافراشته که هم فالوده شیراز داشت و هم بستنی، بعد هم شروع می‌کرد به حرف زدن از گز اصفهان و باقلوای یزد و کلمبه کرمان و هر وقت یکی از اینها از ایران به دستش می‌رسید، گویی معشوقه‌اش را دیده‌باشد پر پرواز درمی‌آورد، عشق‌بازی می‌کرد با جعبه‌های مقوایی باقلوای حاج خلیفه و قوطی‌های سوهان قم و هی تاکید می‌کرد: «ایرج! ایرج ببین چی میگم بهت…! این بار که رفتی ایران برام حلیم بیار، خب؟حلیم»و آنقدر از حلیم بوقلمون حرف زده بود که همسایه فرانسوی‌اش در سفر به ایران اولین کارش شده بود چشیدن طعم حلیم که حالش را به هم زده بود و گفته بود مثل غذای بچه‌است.

-اینا چه می‌فهمن خاطره یعنی چی؟حلیم سدمهدی یعنی چی… چه می‌فهمن چایی لاهیجان یعنی چی؟ نمی‌تونن بفهمن چای لاهیجان مزه زمینای شمالو میده، بوی شالی میده، آدمو میبره سفر، میبره جاده چالوس، میبره تا اون سوغاتی فروشیای جاده هزار…

سالهای اول همیشه از همه ما سیگار آزادی می‌خواست، بعدها می‌گفت دیگر آزادی نیاورید. فقط برایم سیگار هما فیلتردار بیاورید، هما بیضی و این آخری‌ها سیگار بهمن می‌کشید. عاشق این سیگارها بود. آنها هم بوی وطن را می‌آوردند برایش. شب‌ها بعد از غذا پنجره اتاق را باز می کرد، پرده‌ها را پس می زد و  شهری را که دوستش نداشت از فراز طبقه یازدهم نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد حالا توی ایران مردم دارند توی خیابان‌ها باقالی با گلپر می‌خورند… بعد طعم تند توتون‌های وطنی را حس می‌کرد زیر زبانش، توی گلویش که در مزرعه‌های ایران کشت شده‌ بودند و این خوشحالش می‌کرد. دوستان فرانسوی‌اش هم وقتی از سیگارهای جاوید می‌کشیدند از طعم جالبش تعریف می‌کرد. نمی‌دانستند چون اسانس‌ها گران است، سیگارهای ایرانی فقط توتون دارند و برای همین هم با سیگار‌های آنها که آن همه اسانس دارند، فرق می‌کنند.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب جاوید ایران نوشته بهزاد خداویسی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “جاوید ایران”