کتاب «بوتهزار» نوشتۀ علیمحمد افغانی
گزیدهای از متن کتاب:
بخش اول
1
چهبسا خاطرهها و سرگذشتها که چون به قلمی نیامده و بر صفحه دفتری زیور ثبت به خود نگرفته، در زیر غبار ایام مدفون گردیده و به مرور از یادها رفته است. ریگی در برکه بیندازید و دایرهای را که پدید میآید بنگرید که چگونه گسترش مییابد و سپس بیسروصدا در فاصلهای دورتر محو میگردد. زندگی نیز با حوادثی که همهروزه برای هرکس دارد، داستانگوی یک روند و بیوقفۀ همین معنی است؛ عبور مورچهای است از کنار یک پشتۀ خاکی. اگرچه جای پایی هست و موران بعدی به بوی همدیگر از روی همان جای پا به سوی دانه میروند، لیکن چه اهمیت دارد، دقیقهای دیگر همهچیز همان است که اول بود؛ وزش نسیمی کوتاه در سطح زمین هر ردپایی را از میان برده و به دست نیستی ازلی سپرده است.
در یکی از روزهای آخر تابستان سال ۱۳۲۳ خورشیدی حوالی چهار بعدازظهر، اتوبوس آبیرنگی از نوع کامیون تبدیلشده ساخت شهرستان همدان، که بدنه و سقف گردگرفته و پرلکوپیس داشت، و روی باربندش در میان بنۀ مسافران، لودههای انگور و حتی ماکیان بهمبسته، با یا بدون سبد، مشاهده میشد، غرشکنان و صفیرکشان از جادۀ هموار و آسفالتۀ بیستون که از دامنۀ کوه میگذشت، به سمت کرمانشاه راه میسپرد. در طالع این شهر هنوز سالهای دردانگیز و ناخجستۀ بسیاری ذخیره بود مگر تا دمیدن آن صبح شکوهمندی که تولدی دیگر مییافت و در کورۀ گدازان جنبشی فراگیر و پرصلابت، نام دومی نیز به خود میگرفت.
راننده، علیرغم آفتاب تندی که از روبهرو توی چشمانش شتک میزد، در این آخرین مرحلۀ سفر که تا شهر بیشاز یک منزل فاصله نبود، به شوق استراحتی که انتظارش را میکشید سرعت میگرفت، و به این وسیله لحظههای دلهرهانگیزی را که در گردنهها همراه مسافران از سرگذرانیده بود غرورمندانه تلافی میکرد.
آن روزها راه دامنۀ بیستون، مستقیم تا طاق بستان، آبادی شمال شهر میآمد، و از آنجا با زاویهای تقریباً نود درجه کج میکرد و پس از عبور از روی پل قرهسو به سمت شهر میپیچید. طرف راست اتوبوس منظرۀ شکوهمند کوه بود، با ستیغها و بریدگیهایی که همواره و درهرحال برای بیننده تازگی داشت و از احساس شگفتی که هیچکس هنوز نامی برای آن نیافته است وی را در حیرت فرو میبرد. طرف چپ آن در چشمانداز گسترده و سرسبز دشتی هموار و یکدست، مانند هنرپیشگانی که به نوبت روی صحنه ظاهر میشوند و پس از رقصی یا کرنشی کوتاه در مقابل تماشاگران از در دیگر بیرون میروند، یکی پس از دیگری روستاها و باغستانها پدیدار میشدند که پس از لمحهای جا میماندند و از منظر دید مسافرِ ماشینسوار محو میگردیدند. این تغییر سینماوار که از گذشت عمر و گردش زمانه رمزی در خود داشت، بر اندیشۀ پرگرفتۀ تماشاگر از هر گروه و طبقهای که بود اثر میگذاشت، و پرسش کلی همۀ انسانهای اعصار و قرون را که کی هستم، از کجا آمدهام و به کجا میروم، عارفانه در ذهنش زنده میکرد.
مسافران اتوبوس به طور کلی یا روستاییانی بودند که در این موسم پس از برداشت خرمنهاشان برای دیدن خویشان و آشنایان دور و نزدیکی که احیاناً در کرمانشاه داشتند به این شهر میرفتند، یا زائرانی که پس از شب یا شبهای اتراق در شهر و انجام پارهای تشریفات لازم در رابطه با تذکرههاشان که رجوع به کنسولگری انگلیس را ایجاب میکرد، بهقصد زیارت عتبات عازم عراق میشدند. چهرههای وارسته و پیشانیهای روشن این گروه که نشان میداد کارهای خویش را در خانه مرتب کرده و حتی وضع زندگی پس از مرگ را در اینسو و آنسوی گور بالنسبه روشن نموده بودند، در روحیه و رفتار دیگر مسافران همان اثری را داشت که پنداشتی خود به زیارت میرفتند. زیرا امور مقدس گلهایی هستند که هنگام شکفتن، همگان را به یک نسبت از رایحۀ دلانگیز خود سرمست میسازند.
در ردیف دوم جایگاهها، سمت چپ که پشت سر راننده بود، روستایی چهارشانه و کبودچشمی نشسته بود که بیشاز بیستوهشت سال نداشت. اما هیکل درشت، گردنافراشته و سیمای آفتابخوردۀ نیرومندش که با گونههای فرورفته و چانهای سنگین مشخص میشد او را سیوپنج ساله معرفی میکرد. مانند اکثر مسافران اتوبوس از شهرستان ملایر بود و در کرمانشاه پیاده میشد. همرنگ با چهرۀ قهوهای تیرهاش، کلاهنمدی دولتآبادی به سر داشت که در سختی نمد معروف بود، و روی آن بهاصطلاح اهل محل، میشد اسب و الاغ را نعل کرد. پیراهن یقه راستا که از وسط دکمه میخورد نه از کنار _ چلوار سفید کار بروجرد _ و کت دست دوم از نوع جنسهای وارداتی قاچاق به تن داشت. همه تمیز و بدون لکه. عاجیدههای پاشنهخوابیدهاش کار علیآباد ملایر و از بهترین نوع نواردوزی شدۀ آن بود، که تختهای چرمیاش از زیر با نخ پرک تابدارِ مومخورده، تنیده شده بود و تهیهاش معمولاً از عهدۀ هرکس برنمیآمد. شلوار سیاه لیفهدارش که با بند پنبهای ضخیم از رو گره میخورد و هنوز برقِ نویی و آهار آن از بین نرفته بود بیشاز هر چیز اصالت ناب روستاییاش را آشکار میکرد. اگر از سایۀ دژمناکی که گاه بهطور گذرا بر پیشانیاش میافتاد و ابروها و مژگان شاداب پرقوتش را آشفته میکرد میگذشتند، رویهمرفته سبکباری یا دلآسودگی چشمگیری از سرورویش میبارید که حاصل بینیازی بود. غم نان در سیمایش نبود. و آن نالۀ لرزشناکی که بیشباهت به صدای نی ترکدار نیست و از تحمل یک روند بار زندگی بر دوشهای ناتوان حکایت میکند، بههنگام صحبت در لحن بیانش مشاهده نمیشد. با این همه، پاشنههای قاچقاچ و سیاهش که جورابی آن را نمیپوشاند و از پشت گیوه از چشم کسی پنهان نمیماند، به بینندهای که موی را از ماست میکشید نمیگفت که او سالهای عمرش را توی سایه بزرگ شده و معنی رنج و عرقریزی زیر آفتاب سوزان را درک نکرده است.
هوا گرم بود. ولی باد خنکی که اینک در نتیجۀ سرعت ماشین از شیشه به درون میوزید در مسیر جادۀ هموار، جانی به کالبد خستۀ مسافران میدمید. کمرها راست میشد و به خود نیرو میدادند تا با لبخندی مژدهبخش نگاهها را پاسخ گویند و با هم بیسخن لب به کلامی بگشایند. مقصد نزدیک بود و بهزودی آوای شهری پرجوشوخروش که مرکز استان به شمار میرفت و همچون دریا جویبارهای بسیاری سر به آن باز میکرد، شهری که مردمان گشادهرو و گشادهدستش در تمام صفحات غرب به مهماندوستی و احترام بیخدشۀ انسانی شهره بودند، آنان را پذیرا میشد.
بغل دست مرد کلاهنمدیِ درشتقامت، پسرک چهاردهسالۀ ریزنقشی نشسته بود که خانوادهاش در آخرین ردیف، ته اتوبوس جا داشتند. ظاهراً چون اولین سفر آنها با ماشین به شهری دوردست بود از اینکه بههرحال تحویلشان گرفته بودند، هرچند شاید جلوتر هم میتوانستند بنشینند، شادمان بودند. با هم حرف نمیزدند نکند کسی بگوید شما پیاده بشوید و با ماشین بعدی بیایید. پسرک، صدایش تازه در حال دورگهشدن بود. سر کوچک کممویش روی گردن باریک و سیاه لق میخورد، و نگاه چشمان پرهوش و کنجکاوش از داشبرد و فرمان ماشین گرفته تا چهرۀ مسافران، روی همهچیز میگشت. روستازاده بود لیکن نشان میداد که آوای شهر همچون پژواک صدا در ذهنش بازتابی دارد و از شکفتگی سیمایش بر میآمد که پدر و مادر او امیدهای خوش بسیاری را در این سفر توشۀ راه خود کرده بودند که همگی برآورده میشد. از آن دسته کودکان یا نوجوانان علاقمندی بود که بزرگسالان را با چشمانی گشادهتر از معمول مینگرند، و تجربههای تلخ و شیرین آنان را بهخصوص زمانی که توسط خودشان به بیان میآید، همچون داستانی حماسی کلمهبهکلمه گوش میدهند و شگفتزده به حافظه میسپارند. در این لحظه ضمن اینکه منظرۀ دوری از فضای گسترده و سرسبز بیرون را مینگریست، دزدانه هربار چهرۀ نیرومند مرد را که چشمان زاغ درشت داشت و مانند خود آنان اهل روستا بود از زیر نظر میگذراند. کاملاً میشد فهمید که در پی گفتاری قطعشده، حالا که اتوبوس به جادۀ هموار میافتاد و حوصلهها سر جای خود برمیگشت، انتظار سخنی از جانب وی را داشت. عیب پسرک این بود که در حالت آرامش و سکوت سینۀ اندکی برآمدهاش مانند گربه خِزخِز میکرد. مرد کلاهنمدی که بهسبب هیکل ستبر و پاهای بلندش یکوری نشسته و بیشاز دوسوم جایگاه را به خود اختصاص داده بود، از وجود وی در کنار خود ناخشنود نبود. همچنانکه نگاهش میکرد گره از پیشانی گشود و لبهای تیره و اندکی برگشتهاش را که پنداشتی در غبار راه بهم چسبیده بود از هم گشود. با صدای نیمگرفتهای که در نالۀ ماشین گم میشد گفت:
_ گویا از من پرسیدی قبلاً به کرمانشاه سفر کردهام و این شهر را دیدهام؟ گردنۀ اسدآباد و صلواتهایی که مسافران پیاپی میفرستادند نگذاشت جوابت را بدهم. قیافهام و چین و چروکهای صورتم را نگاه کن، ببین چه میفهمی: خدمت سربازیام را توی این شهر گذرانیدهام؛ و آنهم چه خدمتی؛ پیشاز جنگ و در زمانی که ارتش ابهتی داشت. اسم گروهبان دسته را که میشنیدیم لرزۀ مرگ بر جانمان میافتاد.
پسرک کاملاً به سوی او برگشت. از سیمای شادابش حیرت میبارید:
_ خیلی سخت بود؟
_ سخت نبود کشنده بود. دو سال و چیزی بیشتر، آش گِل گیوه خوردم. حالا میگویند ساچمهپلو. اما آن روزها پلویی در کار نبود. هرچه بود آش گِل گیوه بود.
گویندۀ کلاهنمدی، از بیمی که خدمت وظیفه یا بهگفتۀ دیگر نظام اجباری در دل نوباوگان روستا ایجاد کرده بود، و اینک در سالهای اولیۀ پس از سوم شهریور20 هنوز همچنان پابرجا بود، بهخوبی آگاهی داشت. و نیز میدانست که یک مردِ خدمتکرده تا چهاندازه در نظر این نوع جوانان ابهت داشت. با نوعی گزافهگویی ادامه داد:
_ مرگ خودمان را از خدا میخواستیم و روزی صدبار میمردیم و زنده میشدیم. ریگ توی پوتینهای ما میکردند و بدون بستن بندهای آن فرمان میدادند بهدو! سنگ توی کولهپشتیهامان میگذاشتند و آنقدر بدبختی به سرمان میآوردند که اسم خودمان را از یاد میبردیم. منگ میشدیم و موقع حاضر و غایب کردن روی اسم خود جواب نمیدادیم. دست راست و چپمان را از یاد میبردیم که در وقت فرماندادن به اشتباه میافتادیم و اگر میگفتند به چپ چپ، به راست راست میکردیم، یا همینطور بیحرکت و احمق مثل سنگ سر جای خود میماندیم. ریگ یا چوب یا گچ که گروهبان بهخاطر نشانه توی یکی یا هر دو دست ما میگذاشت فایده نمیکرد و همان سردرگمی و اشتباه هرباره تکرار میشد. یک دست ما را از مچ به گل کمربندمان میبستند تا موقع راه رفتن هردودست را با هم حرکت ندهیم و یاد بگیریم چطور باید هماهنگ با پاها دستها را حرکت دهیم. خب، حالا اگر از دور به راه رفتن یک نفر نگاه بکنی فوراً میفهمی که خدمت سربازی رفته است یا هنوز نه. از طرز گامبرداشتن و حرکت همآهنگ دستهایش میشود این را فهمید. سربازی رفتن سخت است. پدر آدم در میآید اما بیفایده هم نیست. خیلی چیزها هست که یاد میگیری. اگر میخواهی جوهر پیدا کنی و مرد بشوی سربازی برو.
کتاب «بوتهزار» نوشتۀ علیمحمد افغانی
علیمحمد افغانی علیمحمد افغانی علیمحمد افغانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.