سکه‌سازان

آندره ژید

ترجمۀ حسن هنرمندی

سکه سازان نوشته آندره ژید را اثری پیشگام در ژانر رمان نو و منعکس کننده سبک کوبیسم دانسته‌اند. شخصیت ادوارد خود نویسنده است که قصد دارد رمانی بنویسد و در طی آن با شخصیت‌های فراوان و مسیرهای داستانی متعدد و جذاب و به شیوۂ رمان در رمان، اصل یا بدل بودن کنش‌ها و عواطف آدمیان و نقطه تمایز این دو را ضمن حوادث داستان نمایان می‌کند. چندین دهه پیش دکتر حسن هنرمندی سکه‌سازان را از زبان فرانسه و با نثری فاخر به زبان فارسی ترجمه کرده است.

 

285,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 175 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

آندره ژید, حسن هنرمندی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

472

سال چاپ

1402

موضوع

ادبیات فرانسه

وزن

200

کتاب سکه سازان نوشتۀ آندره ژید ترجمۀ حسن هنرمندی

گزیده ای از کتاب

1
باغ لوکزامبورگ

برنار پیش خود گفت: حالا وقتی است که گمان کنم در دالان صدای پا می‌شنوم.

سر برداشت و گوش فراداد، ولی نه؛ پدر و برادر بزرگش در کاخ دادگستری مانده بودند، مادرش به دیدوبازدید رفته بود و خواهرش به کنسرت، و اما برادر کوچکش کالوب را هر روز، هنگام بیرون آمدن از دبیرستان، پانسیون در بر می‌کشید. برنار پروفیت آن‌ديو در خانه مانده بود تا به‌دقت درس‌های امتحان دیپلم را روبه‌راه کند. سه هفته بیشتر وقت نداشت. خانواده‌اش تنهایی او را محترم می‌شمردند اما شیطان نه. با آنکه کت خود را درآورده بود گرما داشت خفه‌اش می‌کرد. از پنجره‌ای که رو به کوچه باز می‌شد جز گرما چیزی به درون نمی‌آمد. عرق از پیشانی‌اش روان بود. يک قطره عرق در امتداد بینی‌اش جاری شد و روی نامه‌ای که در دست داشت افتاد. برنار فکر کرد: «این قطره وظیفۀ اشک را انجام می‌دهد، اما عرق ریختن از گریه کردن بهتر است.»

آری، تاریخ نامه قطعی بود. بهانه‌ای برای تردید در میان نبود؛ موضوع، البته مربوط به برنار می‌شد. نامه به‌عنوان مادرش بود؛ نامۀ عاشقانه‌ای که هفده سال از تاریخش می‌گذشت و امضا نداشت.

«معنی این علامت اختصاری چیست؟ يک V که N هم می‌تواند باشد. آیا مناسب است که از مادرم بپرسم؟ به خوش‌ذوقی او اعتماد کنیم. من مختارم که تصور کنم نامه‌ها از يک شاهزاده است. امتیاز خوبی است که بفهمم پسر مرد بی‌سروپایی هستم! انسان اگر نداند پسر کیست، از این ترس که مبادا شبیه او باشد، در امان است. هر کنجکاوی‌ای مقيّدکننده است. از این کار جز رهایی نظری نداشته باشیم. عمیق نشویم. این‌هم برای امروز من بس است.»

برنار نامه را تا کرد. این نامه به قطعِ دوازده نامۀ دیگری بود که در بسته قرار داشت. نوار سرخی آن‌ها را به هم بسته بود که برنار نیازی به باز کردن گره آن نداشت و مانند قبل بند را برای بستن به دور بسته لغزاند. بسته را در صندوقچه و صندوقچه را در کشوی میز قرار داد. کشو باز نبود اما او از بالا به راز آن پی برده بود. تیغه‌های پراکندۀ سقف چوبی میز را، که بایستی صفحۀ سنگین عقیقی را می‌پوشاند، به‌ جای خود نصب کرد؛ آهسته و با احتياط آن را پایین آورد و بر روی آن دو جار بلورین و ساعت‌دیواریِ جا تنگ کن را، که تازه از سر تفریح تعميرش کرده بود قرار داد.

ساعتْ چهار ضربه نواخت. برنار آن را میزان کرده بود.

«آقای بازپرس و پسر ایشان، آقای وکیل، قبل از ساعت شش برنمی‌گردند. وقت دارم. باید آقای بازپرس در بازگشتْ نامۀ قشنگی را که در آن عزیمتم را اعلام می‌کنم روی میز خود بیابد؛ اما پیش از نوشتن نامه به او، نیاز فراوانی احساس می‌کنم که افکارم را اندکی آزاد بگذارم و بروم و اولیویه را پیدا کنم تا دستِ‌کم به‌طور موقت لانه‌ای برای خودم تأمین کرده باشم. اولیویه، دوست من، برای من وقت آن رسیده است که حاضرخدمتیِ تو را بیازمایم و برای تو وقتِ آن است که ارزش خود را به من نشان دهی. لطف دوستی ما در این بود که تاکنون هرگز، هیچ‌یک از ما به دیگری خدمتی نکرده بود. بَه! تقاضای خدمتی که انجام‌دادنش یک‌نوع تفریح است ناگوار نیست. ناراحت‌کننده این است که اولیویه تنها نباشد، بادا باد! می‌توانم او را کنار بکشم. می‌خواهم او را با آرامش خود بترسانم، در فوق‌العاده بودن احساس می‌کنم که طبیعی‌‎تر هستم.»

کوچۀ «ت» که برنار پروفيت آن‌ديو تاکنون در آن می‌زیست بسیار نزديک باغ لوکزامبورگ است. در باغ لوکزامبورگ، نزديک فوارۀ مدیسیس، در خیابانی که مشرف بر آن است، هر روز چهارشنبه بین ساعت چهار و شش، چند تن از رفقای برنار قرار داشتند همدیگر را ببینند و دربارۀ هنر و فلسفه و ورزش و سیاست و ادبیات بحث کنند. برنار تند راه می‌رفت، اما ضمن عبور از کنار نرده اولیویه مولی‌نیه را دید و پا را کُند کرد.

آن روز انجمن آن‌ها شلوغ‌تر از معمول بود؛ بی‌شک برای اینکه هوا خوب بود. چند تنی به جمع پیوسته بودند که برنار هنوز آن‌ها را نمی‌شناخت. هر يک از این جوانان، همین که در برابر دیگران قرار می‌گرفت، به‌صورت شخصیتی مهم جلوه می‌کرد و تقریباً هرچه را در وجودش طبیعی بود از دست می‌داد.

اولیویه چون دید برنار نزديک می‌شود سرخ شد و زن جوانی را که با او سخن می‌گفت ناگهان ترک کرد و دور شد. برنار صمیمی‌ترین دوست او بود و اولیویه بسیار دقت به‌خرج می‌داد که هرگز تظاهر نکند که در جست‌وجوی اوست. حتی گاهی وانمود می‌کرد که او را ندیده است.

برنار پیش از اینکه به اولیویه بپیوندد بایستی با چند دسته برخورد می‌کرد و همچنان‌که مانند اولیویه وانمود می‌کرد او را ندیده است معطل می‌شد.

چهار تن از رفقایش يک ریشوی کوتوله را دور کرده بودند که عينک پنس داشت و محسوس بود که سنش از آنان بیشتر است و کتابی در دست داشت. این دورمه بود و درحالی‌که مخصوصاً يک‌نفر را مخاطب قرار داده بود، اما کاملاً خوشحال بود که همه به حرفش گوش می‌دهند، می‌گفت:

_ چه می‌گویی. من تا صفحۀ سی پیش رفتم بی‌آنکه يک رنگ یا تنها کلمه‌ای که در وصف باشد در آن ببینم. از زنی سخن می‌گوید و من حتی نمی‌دانم آیا پیراهنش قرمز بود یا آبی. مطلب بسیار ساده است: وقتی رنگی در کار نباشد من چیزی نمی‌بینم.

و بر اثر احتیاجی که به مبالغه داشت، هرچه بیشتر احساس می‌کرد که کمتر سخنش را جدی گرفته‌اند اصرار می‌ورزید:

_ مطلقاً چیزی نمی‌بینم.

برنار دیگر به سخن گوینده گوش نمی‌داد، اما دور شدن سریع را هم مناسب نمی‌دانست. در همان‌وقت به دیگران که پشت سرش مباحثه می‌کردند گوش فراداده بود و اولیویه نیز پس از ترک‌گفتن زن جوان به آن‌ها پیوسته بود.

یکی از این جوانان روی نیمکتی نشسته بود و روزنامۀ آکسیون فرانسز را می‌خواند.

در میان همۀ این‌ها اولیویه مولی‌نیه چه جدی جلوه می‌کند، با آنکه جوان‌ترین آن‌هاست. سیمایش که هنوز کمابیش کودکانه است با نگاهش از زودرس بودن اندیشه‌اش خبر می‌دهد. به‌آسانی چهره‌اش سرخ می‌شود. مهربان است؛ بیهوده خودش را نسبت به همه مهربان نشان می‌دهد. نمی‌دانم چه قید پنهانی و چه آزرمی رفقایش را از او دور نگاه می‌دارد. اولیویه از این نکته رنج می‌برد. اگر برنار نبود بیش از این رنج می‌برد.

مولی‌نیه، همچنان‌که برنار اکنون مشغول است، لحظه‌ای برای خشنودی خاطر هر دسته به آنان گوش فراداده بود اما از آنچه می‌شنید چیزی مورد علاقه‌اش نبود.

از بالای شانۀ روزنامه‌خوان خم شد. برنار بی‌آنکه سر برگرداند شنید که می‌‌گوید:

_ اشتباه می‌‌کنی روزنامه می‌‌خوانی؛ خونت را به جوش می‌آورد.

و دیگری با صدای زنده‌ای جواب داد:

_ تو، همین‌که حرف مورراس به میان می‌آید رنگت می‌پرد.

و بعد، نفر سومی به لحن مسخره‌آمیزی پرسید:

_ تو از مقالات مورراس خوشت می‌آید؟

اولی جواب داد:

_ عُقم می‌گیرد، اما می‌بینم حق با اوست.

بعد نفر چهارمی که برنار صدایش را نمی‌شناخت گفت:

_ تو گمان می‌کنی آنچه کلافه‌ات نکند عمیق نیست.

اولی تند گفت:

_ آیا گمان می‌کنی آدم برای اینکه شوخ و مسخره باشد، اگر ابله باشد کافی است؟!

برنار درحالی‌که ناگهان بازوی اولیویه را گرفته بود به صدای آهسته گفت:

_ بیا.

آن‌وقت او را چند قدم دورتر کشید و گفت:

_ زود جواب بده! من عجله دارم. تو به من گفته‌ای که در همان طبقه که پدر و مادرت می‌خوابند می‌خوابی؟

_ من درِ اتاقم را نشانت داده‌ام؛ سرراست رو به پلکان باز می‌شود، نیم‌طبقه مانده به طبقۀ ما.

_ به من گفتی که برادرت هم آنجا می‌خوابد.

_ ژرژ، بله.

_ هر دو تان تنهایید؟

_ آره.

_ کوچولویه می‌تواند ساکت بماند؟

_ در صورت لزوم بله، برای چی؟

_ گوش کن. من خانه‌ام را ترک کرده‌ام یا لااقل امشب ترکش می‌کنم. هنوز نمی‌دانم کجا خواهم رفت. می‌توانی برای یک شب از من پذیرایی کنی؟

اولیویه رنگش پرید. هیجانش به‌قدری شدید بود که نمی‌توانست به برنار نگاه کند. گفت:

_ بله، اما پیش از ساعت یازده نیا. مادرم هرشب پایین می‌آید که به ما خدانگهدار بگوید و در را با کلید ببندد.

_ و در این‌صورت …‎‎ .

اولیویه لبخندی زد و گفت:

_ من کلید دیگری دارم. آهسته در بزن تا اگر ژرژ خوابیده است بیدار نشود.

_ دربان می‌گذارد تو بیایم؟

_ خبرش می‌کنم. آه… بله، من میانه‌ام با او خیلی خوب است. خود او کلید دیگر را به من داده.

بی‌آنکه به همدیگر دست بدهند یکدیگر را ترک گفتند. در همان حال که برنار دور می‌شد، و در فکر نامه‌ای بود که بایستی می‌نوشت و قاضی در بازگشت به خانه آن را می‌دید، اولیویه که نمی‌خواست دیگران او را جز با برنار تنها ببینند، به سراغ لوسین برکای رفت که دیگران از او اندکی فاصله می‌گرفتند. اولیویه اگر برنار را به او ترجیح نمی‌داد زیادتر دوستش می‌داشت. هرچه برنار جسور است لوسین محجوب است. انسان او را ضعیف احساس می‌کند. گویی تنها با دل و روح خود وجود دارد و بس. کمتر جرئت می‌کند پیش بیاید اما وقتی می‌‌بیند اولیویه نزديک می‌شود از خوشحالی دیوانه می‌شود. در اینکه لوسین شعر می‌‌سازد هیچ‌کس شک ندارد. با این‌حال من خوب می‌دانم که اولیویه تنها کسی است که لوسین نقشه‌هایش را برای او فاش می‌کند.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب سکه سازان نوشتۀ آندره ژید ترجمۀ حسن هنرمندی

موسسه انتشارات نگاه

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “سکه‌سازان”