کتاب «بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر» نوشته آنتوان چخوف ترجمه عبدالحسین نوشین
گزیده ای از متن کتاب
بانو با سگ ملوس
1
مىگفتند که در کنار دریا قیافۀ تازهاى پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دمیترى دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا مىگذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جستوجوى اشخاص و قیافههاى تازه بود. روزى در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانى، میانهبالا، موبور، برهبهسر، از خیابان کنار دریا مىگذشت و سگ سفید ملوسى به دنبالش مىدوید.
بعد، روزى چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد مىکرد. زن جوان همیشه تنها گردش مىکرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش. هیچکس او را نمىشناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس.
گوروف در این اندیشه بود که اگر شوهرش با او نیست و در اینجا دوست و آشنایى هم ندارد، خوب است با او آشنا بشوم.
گوروف هنوز پا به چهل سال نگذاشته بود، ولى یک دختر دوازدهساله داشت و دو پسر که در دبیرستان تحصیل مىکردند. خیلى زود، یعنى هنگامى که هنوز دانشجوى سال دوم دانشکده بود، به او زن دادند و زنش دیگر خیلى مسنتر از او به نظر مىآمد. زنى بلندبالا، با ابروان مشکى، سربهبالا راه مىرفت و خودپسند و متکبر بود و بنا به ادعاى خودش اندیشمند. زیاد کتاب مىخواند، در نامههایش حرف w [1] را به کار نمىبرد، شوهرش را بهجاى دمیترى، دیمیترى صدا مىزد. اما شوهرش او را سبکسر و محدود و دور از زیبایى و ظرافت مىدانست، از او مىترسید و دوست نداشت که زیاد در خانه با او بگذراند. از خیلى پیش بناى بىوفایى با او را گذاشت، غالباً به او خیانت مىکرد و شاید به همین جهت تقریباً هیچوقت نظر خوشى نسبت به زنها نداشت و هر وقت در حضور او صحبت از زنها پیش مىآمد، آنها را چنین مىنامید: «نژاد پست!»
اگرچه او فکر مىکرد تجربۀ تلخ به او حق داده است که زن را هرطور دلش مىخواهد بنامد، ولى با وجود این نمىتوانست حتى دو روز هم بدون «نژاد پست» به سر ببرد. در محفل مردان کسل مىشد، سردماغ نبود، کمحرف و سرد بود، ولى در میان زنها خود را آزاد احساس مىکرد و مىدانست دربارۀ چهچیز با آنها صحبت و چطور با آنها رفتار کند، در مجمع زنان حتى سکوت هم برایش لذتبخش و شیرین بود. در بروروى و خصلت و طبیعت او کشش توصیفناپذیرى وجود داشت که زنها را به طرف او مىکشاند و جلب مىکرد، او این را مىدانست و کشش دیگرى هم خود او را به طرف زنها جلب مىکرد.
از مدتها پیش تجربۀ مکرر و در حقیقت تلخ به او آموخته بود که هر نوع دوستى و نزدیکى با زنان که در آغاز به شکل مطبوع و دلپسندى زندگى را از یکنواختى بیرون مىآورد و پیشامد بىاهمیت و دلپذیرى به نظر مىرسد، براى اشخاص بسیار منظم و مرتب مانند او، بهخصوص براى اهالى مسکو که براى هر کارى باید آنها را با اهرم از جا بلند کرد و از طرف دیگر بىاراده و تصمیماند، رفتهرفته به مسئلۀ مهم و بسیار بغرنجى مبدل و عاقبت سربار انسان مىشود. ولى گوروف در هر برخورد تازهاى با زنى جذاب و دلربا این نتیجه را از یاد مىبرد و مىخواست زندگى را بهخوشى بگذراند و همهچیز به نظرش ساده و شوخ و خوشمزه مىآمد.
روزى هنگام غروب گوروف در باغ شام مىخورد، بانو کلاهبهسر آرامآرام پیش آمد و پشت میز مجاور او نشست. حالت و رفتار و جامه و آرایش موى بانو نشانۀ آن بود که از خانوادۀ محترمى است، شوهر دارد، اولین بار است که به یالتا آمده، تنهاست و در اینجا چندان به او خوش نمىگذرد. در حکایتهاى مربوط به ناپاکى آداب و اخلاق و زنبارگى در یالتا دروغ بسیار هم وجود داشت، گوروف به آنها اعتنایى نداشت و مىدانست که بیشتر آن داستانها ساختۀ کسانىاند که خودشان، اگر ازشان برمىآمد، همینطور مىکردند. ولى وقتى بانو پشت میز مجاور به فاصلۀ سه قدم از او نشست، همۀ آن داستانها دربارۀ آشنایى و کامیابى بىمعطلى و گردش در کوهها به یاد گوروف آمد و اندیشۀ وسوسهانگیز رابطۀ آسان و زودگذر، عشقبازى با زنى که حتى نام و نامخانوادگىاش را هم نمىدانى، بر او مسلط شد.
ابتدا با اشارههاى نوازشآمیز سگ را به طرف خود کشید، وقتى سگ نزدیک شد آن را با انگشت تهدید کرد، سگ به غرغر افتاد، گوروف دوباره تهدیدش کرد.
بانو نگاهى به او کرد و زود سرش را پایین انداخت.
_ گاز نمىگیرد.
بانو این را گفت و از خجالت سرخ شد.
_ اجازه مىدهید به او استخوان بدهم؟
بانو سرى به نشانۀ رضایت تکان داد و گوروف با ادب و گشادهرویى پرسید: «شما چه مدتى است که به یالتا تشریف آوردهاید؟»
_ پنج روز است.
_ اما من هفتۀ دوم را مىگذرانم.
مدتى ساکت بودند.
بعد بانو بىآنکه به او نگاه کند، گفت: «زمان خیلى تند مىگذرد و از این گذشته اینجا دل آدم تنگ مىشود!»
– نخیر، بعضى فقط از روى عادت مىگویند که اینجا دلتنگىآور است. مردم در یک کوره ده دورافتادهاى مثل بىلیوو یا ژیزدا زندگى مىکنند و دلشان تنگ نمىشود، اما همین که به اینجا مىآیند، مىگویند آخ، دلم گرفت! آخ چه گردوخاکى اینجا هست! خیال مىکنى که یارو یکسر از شهر قرناطه (اسپانیا) به اینجا افتاده!
[1]. یكى از حروف زبان روسى كه در هر كلمه قرار گیرد، حرف پیش از آن را باید سخت تلفظ کرد. م
کتاب «بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر» نوشته آنتوان چخوف ترجمه عبدالحسین نوشین
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.