گزیده ای از کتاب “این هزار و یک شب لعنتی” نوشتۀ “مسعود میری”
این هزار و یک شب لعنتی
_ «نگریستن»چیست؟ نور چشمهاست که به صرافت طبع میدرخشند، چشمها که فقط به درون و نه بیرون تماشا میکنند، بیرون را نگاه نکردن _ باری، هشیار بودن _ معنای تماشای درون دارد؛ در واقع چیزی که بتوان تماشای درون نامش نهاد در کار نیست.
_ «گوش دادن» چیست؟ نور گوشهاست که به صرافت طبع میشنود، گوشهایی فقط به درون و نه بیرون گوش میسپارند. به بیرون گوش سپردن _ باری، هشیار بودن _ یعنی که گوش سپردن به درون؛ در واقع چیزی که بتوان آن را گوش دادن نامید در کار نیست.
راز گل زرین، هستینامۀ چینیان[1]
ص 83
وهم گزاره و پرفُورمنسِ «بیان» 108
دستگاه هزارویک شبی: پهنهای برای پیمودنها 214
در آغاز این کتاب می خوانیم:
اگر به گمان دیگران اعتماد کنم نویسنده هستم. امّا خودم باور دیگری دارم. احساس کردهام برای زندگی کردن آمدهام، کولی، بیخانمان و بیسرنوشت! نویسندۀ کُندی هستم که احوالاتام را گاهی به قلم درمیآورم، مینویسمشان و بعد به سرعت از خودم دور میکنم. نوشتههای بسیاری ندارم امّا ننوشتههای بسیارتری دارم که در من رژه میروند و زندگی را رونق میبخشند.
گاهی ماهها فکر میکنم، خیالپردازی میکنم، برای این خیالات خودم شعر مینویسم، ایدههای بسیاری از نثر در ذهن میسازم و بعد رهایشان میکنم. چون وقت ندارم بنویسمشان از فکر کردن دربارۀ آنها صرفنظر میکنم، امّا جور دیگری ادامهاش میدهم. از اینکه یک چیز همانطور که بوده است در من جاری شود حوصلهام سر میرود. به همین دلیل جنس پژوهشهایم را خودم انتخاب میکنم. به ایدهای گیر میدهم، با زوایای آن ور میروم اول تأویلاش میکنم، تا سرحد افقها و چشماندازهایش تأویلش میکنم، بعد احساس میکنم تأویل بیهوده است، از یک امپراطوری کهنسال ارث میبرد، از ارث بردن خوشم نمیآید، بیدرنگ برگی را پشت و رو میکنم و به تحریفاش دست میزنم، اصلاً دگرگوناش میکنم و به دنیای خودم میکشانمش. آنوقت اتفاق خوبی میافتد، خیالم راحت میشود که این چیزها آن چیزها نیستند. از کَندنِ ایدهها و صورتهای فکری از پهنه، بستر و تاریخشان لذت میبرم و اینکه مضمونها در فضایی غریب رها شوند. تقلاّهای من است که در تقلاّهای ایدهها شکل میگیرد. کلمات بیزمینه میشوند، معنای بیمعنایی، بس شگرف و جانفزاست. تصویرها گاه برعکس رخ میدهند، البته ممکن است در نوشته، در بدو امر چنین به نظر نیایند، که نمیآیند، امّا کمی که خیره شوید میبینید از پشت ورق، از پایین به بالا، از سایهها شروع میکنم و به متن برنمیگردم. متن جای عجیبی است، با اینکه متن را در هم و آشفته میکنم امّا باز هم خودم را متنشناسی قابل میشناسم، چون تنها یک متنشناس قابل از خوردهریزهای متن، سایههای متن، درهمریختهها و ازهمپاشیدههای متن میتواند برای خودش «متنی» مهیا کند. این همان صورتبندی جدید بورخس از ردهبندی حیوانات است، جدولی که من در متن خودخوانده مهیا میکنم، خود من است. صورتی است ناب از ناخالصی، یعنی ناخالصی هم خود در خلوصی بینهایت خودش را ادامه میدهد. به نظر من خلاقیت یعنی قدم زدن در خیابانی که از دو سمت آن، دو اردوگاهِ دشمن به سمت هم شلیک میکنند. مهم این است که چه وقت سرت را بدزدی تا گلولهها به تو اصابت نکند. سالهاست که اینطور وقتها کلاه بر سر میگذارم. حتی همین صورتِ سَر هم، آدمها را لو میدهد، حتی شفافیت رخساره هم آدمها را افشاء میکند. دشمنشناسان همیشه خطا میکنند. آنها اول شلیک میکنند و بعد وارسی! و این وارسی به درد زندگی نمیخورد، به درد مرگ میخورد. امّا چون به زندگی بسیار اعتقاد دارم، و شاید تنها اعتقادِمن همین احساس و تعلق خاطر به زندگی باشد، هر روز نمایش تن را دگرگون میکنم. دگرگونی حاصلی است که از تحریف بهدست میآید. در «تحریف» و نه تأویل تا بینهایت راه رفتن در خیابانهای مطول ممکن و مقدور است. در «تأویل» و نه تحریف تنها کوچهای بنبست روبروی ما قد میکشد. کوچهای که به مشروعیتها و مقبولیتهای درون متنی مقیّد میماند. این لاقیدی، متن را ولنگار میکند. البته ولنگاری کارِ دلانگیزی نیست، امّا وقتی نخست سالها با متن _ با خودت _ راه میروی، سالها تاریخ بیهقی و جهانگشا و ارداویرافنامه و هزارویک شب و کلیله و دمنه و فقه و حدیث میخوانی، و هنوز هم بالای سرت، همیشه قرآن و تورات و اوپانیشادها حاضر _ آماده است تا هر شب و ناشبی چند سطری ازآن را ورق بزنی و بخوانی، ولنگاری خودش نوعی آدابِ متنخوانی ایجاد میکند. فرقاش این است که در اوّلی تو راه را طبق نقشه میروی، طبق واقعیت، در دوّمی راه بر طبق قدمهایت میرود، نقشه طبق روال و منش تو رسم میشود. این تحریفها، تعریفهای خودش را پدید میآورد. دانش، خصلتی تعریفی دارد، امّا درد، رنج، شادی، قهقهه، همآغوشی، بوسیدن، کودکی، سفر و پیری، بیتحریف واقعیت به کمک خیالِ بیمرز، واجد اهمیت و ارزش نیست.
قصۀ نویسنده بودن من در این حدود و مرزها مخدوش میشود. هیچ پروژهای تا پایان با من نمیرود. هرچند هر پروژهای به محض پایان یافتن در جایی دیگر خودش را نشان میدهد. این نشانهها خوشایند من است. گاهی چیزهایی که نوشته میشوند بههمپیوسته به نظر میرسند، البته هم هستند، امّا خوانندۀ فهیم و زیرک با لختی درنگ درمییابد که شکافها و گسستها غیرقابل اغماض است. این گسستها رنگی غلیظتر و دلنوازتر دارند. حدّگذاریِ راهها ناممکن نیست امّا دشوار است. در این دشواری است که تحریف جای تأویل خودنمایی میکند. چنین پژوهندگانی بهتر است کارشان را به انجام برسانند. مهمترین کارِ چنین نویسندگانی زندگی کردن است. نوشتن در ذیل و جوف این زندگی کردن میتراود، امّا برای نویسندهای که آسمانجُل است، نوشتن در دقیقۀ اکنون، «وقتِ» تماشا و تمناست و نه فزونتر از آن.
این نوشتهها هم چنیناند. کتابی نیست که از آن دانشی برگیری، زندگی است که باید با آن راه بروی. حقیقتاً چاینوشیِ سهل و آسانی است که از یک غروب آغاز شده است. گاهی پیچ برداشته و گاهی صاف و مستقیم به اصل مطلب رسیده است. در عین حال حوصله کردن میخواهد. تحمّل حرفهای بیربط آدمی که زندگینویس است، نه پژوهندهای که تعاریف را سرهمبندی میکند، خستهکننده خواهد بود. مردم باحوصله این مجمل را اگر بپسندند اقلاً تا پایان با او خواهند رفت. زندگی حاصلی ندارد جز خودش، متنهایی هم که اینگونه به ردهبندی اجزاء و کلیات میپردازند، حاصلی جز خودِ نوشتن ندارند. اگر این متن نوشته نمیشد اتفاق نادری نمیافتاد. امّا حالا که نوشته شده است باید از خود پرسید چه میخواهد بگوید؟ از من پاسخ نطلبید، متنخوان به اشارتها میپردازد، دانشمندان وقوف دارند، امّا متنخوانان مشکوکاند. شک بین این و آن برای متنخوان به انتخاب این و آن منجر نمیشود. متنخوان به دوئیّت این و آن، موارد شکبرانگیز تازهای میافزاید. در کوهستانِ میان این قله و آن قله، شک را تکثیر میکند، تا جایی کثرت شکها پیش میرود که ما یقین داریم شکها وجود دارند، در ما عمل میکنندو رونقِ آبادانیِ زندگیاند. این جنس از تَیّقُنها ابواب معرفت به اکنوناند، این صورتبندی از یقین است که به فهمی از فردا یاری میرساند. قطعاً باورهای ما تکافوی زندگی را نمیکنند، شکهایی هم که برای ایمان ساخته میشوند، به خودِ شک برنمیگردند، از شک شروع میکنند و در تیّقن میآرامند، در حالی که شکهای تحریف، از تیّقن شروع میکنند و هرگز به بیگمانی بازنمیگردند، ایلیاتی و سرگردان میمانند، شک را با شک میپرورانند و به منطقِ فکر دامن نمیدهند. میگویم دامن نمیدهند، چون بیشتر به بییقینیهای زندگی دامن زدهاند، یقین مدام برای گرفتن دامنِ شک و اثبات ضرورت ایقان کوشاست. متنخوان، جز آنکه از خشکی و جمود متن بگذرد کارهای دیگری هم در پیش دارد. نخست آن است که از زبانِ پژوهیدن انعزال جوید، چون در زبانِ پژوهیدن همان جایی که «ممکن» است دامن «بدهد» دامن میدهد. زبانِ متنخوان زبانِ «متننویسی» است. نسخهخوان زباناش «زباندار» بودن است، متنخوان باید «بیزبانی» را بیازماید و بیاموزد. این، نسبت او با متن است. نسبتی که یک متنخوان را زمانی متندان میکند که «متن خودش» را سرهمبندی کند. وگرنه متن به چه کار میآید؟ دوّم: متنخوان ناچار است در هر فراز، متن را ترک کند و در فراز بعدی به متن مراجعت نماید. این آمدورفت، ضرورتِ «بیچیزی» است. بیچیزی متن را میتکاند. بیچیزی همان «بیمتنی» است. یعنی تهیدستیِ متنخوان او را به بیابانِ خاطرِ او میبَرَد. حافظهاش را خالی میکند و بدعت را ممکن میسازد. فرار از گذشته ممکن نیست، گریز از گذشته در حین با متن بودن رخ میدهد. متن را با خود به بیابان ببرید: به تهیدستیِ بشر از تصوراتِ آفریده شدهاش. نقابهایش را بردارید، رؤیاهای گنگاش را بیدار کنید و بگذارید حرف بزند. مستیِ متن در این حرف زدنِ بیهدفاش به هستیِ نو میانجامد. این هستیها ناپایدارند امّا جذاب و خواندنیاند. سوم: متن را آزاد بگذارید از شما فاصله بردارد. قدم به قدم از شما دور شود. برگردد به اقلیم خودش. متن تنها متعلّق به شما نیست، به آینده هم تعلّق دارد. خوانندگان فردا متنخوانان امروز خودشانند. جزمها و صورتهای سنگشدۀ شخصیتان را به متن متصل نکنید. الحاق متنی کاری زشت و بیفرجام است. یک متن خواستگارانِ زیادی دارد. دوشیزهای نیست که به یک شوهر قناعت ورزد. پس بگذارید متن پابهپا از شما دور شود. در عین حال حضورش را در غیابهای برونمتنی سرشار کنید. بپذیرید شما همانقدر برایش غایب هستید که متن برای شما غایب است. بگذارید کلماتاش پس از تحریفهای شمابه قرارگاه و وعدهگاهِ خاصاش معاودت کند. بازگشتها در زمان رخ نمیدهند، در احساس و عواطف شما رخ میدهند. تکرارهای متنی نمایندۀ وفاق شما با متن نیستند، نمایشگر فراقهای شما با متناند.
چهارم: بامتن حرف نزنید، لمساش کنید، مساحیاش کنید و در لحظاتی ناب با لحنهایی از آن مغازله کنید، امّا عاشقاش نشوید. تنها عشقِ به انسان معنی دارد، عشقِ به متن معنی ندارد؛ استعاره بر استعاره افزودن است. در یک کلام: با متن «حال» کنید، مقالاتاش را بشنوید امّا در برابرش زانو نزنید. جز در برابر معشوق و محبوب در برابر هیچ چیزی نمیتوان زانو زد. فریبایی متنها گولزنک است. میخواهد شخصیت پیدا کند، مثل آدمها بیاید و در گوشۀ قلبتان برای خودش محرابی احداث کند و جاودانه بماند. شما عامل این سوءتفاهم نشوید. عامل اجرای تمنّای غلطی که نرمنرمک ایمان تولید میکند و خشتِ دَرِ لحد آدمی میشود.
اگر بخواهم ادامه دهم، این قلم خودش را میکشاندتا خستگی چشمهایتان. امّا نویسنده _ اگر حرف دیگران درست باشد _ در این دفتر میخواهد در باب نوعی از «خواندن» حرف بزند. ممکن است درست باشد، یا نه، غلط از کار درآید. هزارویک شب از سَرِ اتفاق به همین اغتشاشات دامن میزند. درست و غلط را با هم سرهمبندی کرده است. نعمت بزرگی است. گاه غلطهای زندگی درخشانتر از درستهای آن به نظر میآید. اگر غلطهای زندگی نبود، ما آدمی نمیشدیم. پس هزارویک شب را با غلطنویسیهایش مرور کنید. لذت ببرید و با «خواندن»های متفاوت از آن، وقتِ چاینوشی و دوست داشتن و دوست داشته شدن را از دست ندهید.
در این لحظه لازم میدانم از همکارم سرکار خانم سیده مریم حسینی که در تنظیم و تدوین این وجیزه نقشی بسزا ایفا نمودهاند سپاسگزاری نمایم.
اوپا _ پرند
25 دیماه 1397
«لام کام چوئن» در کتاب «دربارۀ چای» گفته:
«چای برای چینیها مانند شراب برای اروپاییهاست. تغییرات نامحسوس رنگ، عطر و طعم چای چشمۀ بیپایانی از عشق و الهام میآفریند. برای رضایت تکتک افراد و لذت همگانی انواع گوناگونی از چای تولید شده که هریک به تنهایی مذاق را تازه و روان را زنده میکند و در بهبود و پیشگیری از ناراحتیهای کوچک مؤثرند. هزاران سال پیش کشاورزان محلّی چینی با عشق و علاقه از بوتههای چای مراقبت میکردند، برگهای آن را میچیدند و عمل میآوردند. چای، نوشیدنیِ مخصوص پادشاهان و شهروندان طبقۀ برتر بود. برگهای با کیفیّت عالی برای ذائقههای مشکلپسندِ پادشاهان نگهداری میشد…»[2]
این هیجانِ واقعیِ کتاب است. بیش از آنکه دربارۀ چای باشد، دربارۀ هیجان چای نوشیدن حرف زده شده است. چوئن قصهگوی قابل و بالیاقتی است. مثلاً موقعی که دربارۀ چای سفید حرف میزند، طوری کلمات را در دهان میغلطاند که گویی چشمه ساری است که آب بر سنگها میلغزد و راهش را پیدا میکند:
«چای سفید، برخلاف سایر چایها که بوی خالص و بارزی دارند، رایحۀ اندک ولی ماندگاری دارد؛ مثل وقتی که در پائیز نفس عمیق میکشید و هنوز رگههایی از تابستان را در فضا حس میکنید؛ یا مثل زمانی که سازی مینوازید و ناگهان میایستید و لحظاتی طولانی احساس میکنید هنوز موسیقی ادامه دارد؛ انگار موسیقی فضا را تسخیر کرده است.»[3]
بسیاری از کتابها نوشته نمیشوند، ادامه مییابند. سرزمینهای دور در خیال ما اینگونه پدیدار میشوند. با وجود اینترنت و صفحات جادوییِ آن، که انگشتهای ما ریز و درشتِ جهان را ظاهر میکنند، همچنان جادوی عجیبی وجود دارد که از جادوی واقعی _ اینترنت _ کناره میگیرد تا در انعزال خود، زوالاش را به تعویق بیفکند. این جادو در صفحۀ خیال ما به هم میآید، گردآوری میشود و ظهور میکند. اینها رؤیاهای در بیداریِ ما هستند، از این رو هرچند علم، پاورچین پاورچین میخواهد به جای آنکه خیال از مغزهای ما شروع بشود و در هنرها و علمها پیش برود، اشتیاق آن را دارد تا خیال از لابلای نورهای ماشین آغازیدن گیرد و در وجود ما ادامه پیدا کند. امّا داستان چیزی دیگری است. «شروع» دیگر چیز مهمی نیست. ما همه وسط معرکه به دنیا میآییم، وسط معرکه برومند میشویم و در میانۀ میدان میمیریم. دیگر سرآغازها شوری نمیآفریند، همه دوست داریم «جایی» در دنیا را داشته باشیم، که آن «جا»، پیشتر هم «جای دیگری» بوده است. پیچیدهاش نکنیم. سخن آلبر کامو به هر مقصدی که نوشته شده باشد، اشارۀ دقیقی است به اینکه «سرآغازها» لحظۀ مهمّی نیستند، آن شورِ سرآغازها که در زندگی میغلطد و میرقصد و دوام میآورد مهم و اساسی است، چرا که «تمامیِکارهای بزرگ و اندیشههای والا آغازی ریشخندآمیز دارند. آثار بزرگ اغلب در خم یک کوچه، یا هیاهوی یک رستوران زاده میشوند. پوچی نیز به همینگونه پدیدار میگردد.»[4]
جادوی کتابهای جادویی، جادوی چای نوشیدن است. همینطور که استکان را از گودی نعلبکی جدا میکنیم و به سمت دهان میبریم، احساس میکنیم «خیال» اقلیم تسلّیبخشی است. چای و جادو، چای برای چینیها و جادو برای ایرانیان و شرقیها به نوعی آرمانشهر راه میبرد. البته گاهی این آرمانشهرها به «ناجورجا» هم سَرَک میکشند و موجب نگرانیِ ما میشوند. تشویش به خود راه ندهید! این «ناجورجا»ها مثل تلخیِ جرعۀ اوّلِ چای، در لذتِ نوشیدنِ چای گم میشوند. فوکو راست میگوید:
«آرمانشهرها باعث تسلّی میشوند: اگرچه آنها هیچ محل واقعی ندارند با این حال ناحیهای خیالی و آرام وجود دارد که میتوانند در آن پدیدار شوند؛ آنها شهرهایی را با خیابانهای گسترده و باغهایی را با گلکاری عالی ممکن میسازند و نیز کشورهایی را که زندگی در آنها آسان است، اگرچه راههایی که به آنها ختم میشوند خیالی هستند.»[5]
در حین چای نوشیدن، اتفاقات مهمی میافتد. ممکن است در قهوهخانه یا کافهای نشسته باشید و کتاب را ورق بزنید. امّا اغلب اوقات نشستن در خانه با لباس راحتی و ورق زدنِ کتاب دلپذیرتر است. ما در خانههایمان بیش از جاهای دیگر میترسیم. دلیل روشن آن این است که تنهایی خورۀ خانههای کوچک ماست. اگر آشفتگیها و ناکامیهای ما سر باز کند، خانه جهنمِ غیر قابل تحملی است. اینجاست که چای و کتاب به کارمان میآیند، چرا که ما از خودمان بیشتر از خانههایمان هراس داریم. باری خانه اقلیم بیدار شدن رؤیاها و کابوسهای ماست. در چنین لحظاتی است که هر خانهای باید در کنار قرآن، حافظ و سعدی، یک دوره هزارویک شب هم دمِ دست ما گذاشته باشد.
هزارویک شب جادوی قصههاست. گرمیِ استکان را حس میکنید و ناگهان در شب چهارم، صیاد سالخورده و بیچیز ما در مرتبۀ چهارم از دام انداختن در دریا، ظرفی روئین را از آب بیرون میکشد که «دَرِ آن بسته و به خاتم حضرت سلیمان(ع) مُهرش کردهاند. پس کاردی گرفته، مهر از سر آن ظرف روئین دور ساخت و آن را سرنگون کرده، بجنبانید که اگر چیزی در میان داشته باشد فرو ریزد. دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت. صیاد را تعجب آمد و حیران گشت. تا آنکه در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی بهدر آمد که سر به ابر میسود. چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. امّا عفریت چون صیاد بدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده، گفت:ای پیغمبر خدا مرا مکُش، پس از این، سر از فرمان تو نپیچم. صیاد گفت:ای عفریت اکنون آخرالزمان است و از زمان سلیمان هزاروهشتصد سال است سپری شده، حالا حکایت خویش بازگوی. چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت:ای صیاد آمادۀ مرگ باش.»[6] هراس نباید به دل راه داد. در قصهها برای هر کار ناممکنی راه ممکنی پیش رویِ ما گشوده است. مرد صیادِ سالخورده و بینوای ما، اگر سکّهای در همیان نداشته باشد، حتماً خردمند و حیلهساز که باید باشد. حیلۀ او برای مغز کوچک عفریت، بزرگ و کارساز است. «صیاد با خود گفت: تو آدمیزاد هستی و این از جنّیان است. تو باید در هلاک این تدبیر کنی. پس به عفریت گفت: اکنون که مرا خواهی کشت تو را به نام بزرگ خدا سوگند میدهم که راست بگو که تو با این هیکل بزرگ چگونه در این خمره جا گرفته بودی؟ عفریت گفت: مگر ترا گمان این است که به خمره اندر نبودم؟ صیادگفت: تا عیان نبینم باور نکنم.»[7] قصه در شب چهارم به پایان نمیرسد، شهرزادِ قصهگو به شب دیگر اندر، عفریت را چون دودی برخاسته بر هوا، به خمره میافکند و مُهر سلیمانی را بر سر خمره میگذارد. این داستانها شبِ آدم را شیرین میکند و در خلسۀ لذتبخشی رهایمان میسازد. «انسان میخواهد در هزارویک شب گم شود… میدانیم که با وارد شدن در این کتاب سرنو شت حقیر انسانیِ خود را فراموش میکنیم؛ و میتوانیم به دنیای دیگری راه یابیم. دنیایی که از تعدادی صُور مثالی و همچنین اشخاص ساخته شده است. آنچه در عنوان هزارویک شب خیلی مهم است، این است که احساسِ کتابِ بینهایت را به انسان میدهد، و این کتاب بالقوه چنین است. عربها میگویند که هیچکس نمیتواند هزارویک شب را تا آخر بخواند. نه از این رو که ملالآور باشد. حس میکنیم که کتاب بیپایان است.»[8] خورخه لوئیس بورخسِ عجیب، اینطور میگوید. بعد، در همین مقاله، همین قصّه را نقل میکند؛ و اینکه چطور قصهها از هم جدا میشوند و در هم فرو میروند، غرق میشوند و باز از جایی دیگر سر درمیآورند: مثل دُرج! که هم در قدیمالایام صندوقچه و طبلۀ زنان بوده، تا در آن زیورآلات خود را حفظ کنند، و هم «نَوَردْنامه» یا طوماری بوده که چون اندک اندک گشوده شود، نوشتهها از آن ظاهر شود. بورخس میگوید، مثل گویهای چینی که فکر میکنید گویهای دیگری در خود دارند، یا شبیه عروسکهای روسی، که گویی تا بینهایت، هر عروسک در عروسکی دیگر جای گرفته است.[9] به همین دلیل هزارویک شب را از هر جا که دلتان خواست شروع کنید، چون آغاز در هزارویک شب امری بیهوده است، و برای وقتهای بیحوصلهگی، انگشتتان را هر جای کتاب که بگذارید، داستانی تازه دهان باز میکند و شما را سرگرم میکند. هزارویک شب هدفی ندارد، غایتها و نهایتهای هزارویک شب در چشمهای شما بیتوته میکند، میخسبد، بیدار میشود، حرف میزند وخیالهای ناباش شهرآشوب است. همان وقت که میترساند، امنیّت هم میآورد، آرامی هم میآفریند. با شما شروع میشود و با شما به پایان میرسد. از آدم دل نمیکند، اجنّهها را رام میکند، حیوانات را به گفتگو دعوت میکند و شبهایتان را به هزارویک شب افزونی میبخشد.
شهرزاد چنین گفت: [شبهای پانصد و نود و هشتم و پانصد و نود و نهم]
کنیزک چون این حکایتها حدیث کرد گفت:ای ملک، مکر و کید مردان را نظر کن و حق من ضایع مگردان. پس ملک به کشتن پسر خویش فرمان داد. آن گاه وزیر هفتم به آستانۀملک حاضر گشته پایۀتخت را بوسه داد و گفت:ای ملک، چندان مهلت ده که من این پند با تو بگویم که هر کس در کاری صبر کند به تمنای خود برسد و هرکه شتاب کند پشیمان شود.ای ملک، این کنیزک نیرنگ سازاز راه کید و مکر ترا به کاری بزرگ همی دارد و همی خواهد که پسر ترا به کشتن داده آتش حسرت در دل تو بنهد؛ ولکنای ملک، من بنده که پروردۀنعمت و احسانم ترا پندگوی مهربان هستم و از مکر زنان قصهها دانم که جز من کسی نداند که از جملت آنها حدیث عجوز و بازرگان زاده است. ملک گفت: حدیث چگونه بوده؟
[حکایت بازرگانزاده و خانۀ زیبا]
وزیر گفت: ای ملک، شنیدهام بازرگانی خداوند مال، پسری داشت که در نزد او بسی عزیز بود. روزی از روزها پسر با پدر گفت:ای پدر، مرا از تو تمنایی هست که خاطر من از او بگشاید. پدر گفت: ای فرزند، تمنای تو چیست تا به جا آورم و اگر باید روشنی چشم خود بدهم ترا مقصود خواهم رسانید. پسر گفت: همی خواهم که قدر مال به من دهی که با بازرگانان به شهر بغداد سفر کنم و قصر خلیفه را ببینم و دجله را تفرّج نمایم که بازرگانزادگان صفت بغداد بسی گفتهاند و من اکنون به دیدن آنجا مشتاقم. پدر گفت:ای فرزند، به جدایی تو چگونه شکیبا توان بود؟ پسر گفت: من این سخن به تو گفتم و ناچار باید به سوی بغداد سفر کنم. اگر به خوشی نباشد یه ناخوشی خواهم رفت که مرا در دل شوقی است که آن شوق به در نمیشود مگر اینکه به بغداد برسم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پانصد و نود و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، پسر بازرگان با پدر گفت: ناچار باید به بغداد سفر کنم. چون پدر دانست که او از سفر ناگزیر است، از برای او سی هزار دینار بضاعت خریده او را با بازرگانان معتمد روانه کرد و آن پسر با بازرگانان همی رفتند تا به شهر بغداد برسیدند. بازرگان زاده به بازار درآمدکه خانه کرایه کند.در راه گذر خانهای دید بزرگ و نیکو که زمین او را گونه گونه رخام گسترده و سقفهای غرفهها را به لاجورد و آب زر نقش کردهاند. از دربانان مقدار اجرت خانه باز پرسید. گفتند: اجرت خانه در هر ماهی ده دینار است. بازرگان زاده گفت: راست همی گویید یا مرا استهزا میکنید؟ گفتند: به خدا سوگند چرا براستی سخن نگفتیم، ولی هر کس که در این خانه منزل کند یک هفته یا دوهفته بیشتر نخواهد کشید. آن پسر سبب را جویان گشت. دربانان گفتند: ای پسر، هر که در این خانه نشیتد یا بیمار شودیا بمیرد. این خانه در نزد همه کس به این صفت معروف است و بدین سبب هیچ کس به نشستن این مکان اقدام نمیکند و این است که اجرت او بدین مقدار گشته. چون پسر این مقالت بشنید او را غایت شگفت روی دادو به او گفت: همانا در این خانه چیزی هست که سبب بیماری و مرگ میگردد. آن گاه از شر شیاطین و جنیان به خدای تعالی پناه برده، بیم از دل به یک سو کرد و در آن خانه ساکن گشت و به بیع و شری بنشست.
[1]. راز گل زرین، ریشارت ویلهلم، کارل گوستاو یونگ، ترجمۀ هرمز ریاحی، نشر نی.
[2]. لام کام چوئن، دربارۀ چای، برگردان: نوشین دیانتی، نشر مشکی، ص 13.
[3]. همان، صص 45 و 46.
[4]. آلبر کامو، افسانه سیزیف، ترجمه:محمود سلطانیه، نشر جامی، چاپ سوم، 1387، ص27.
[5]. نظم اشیاء، دیرینهشناسی علوم انسانی، میشل فوکو، مترجم: یحیی امامی، نشر پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی، ص 16.
[6]. شب چهارم از هزارویک شب به ترجمه عبدالطیف طسوجی
[7]. همان
[8]. نه مقاله دربارۀ دانته، خورخه لوئیس بورخس، ترجمۀ کاوه سیدحسینی و محمدرضا رادنژاد، نشر آگه، ص 149.
[9]. همان، ص 152.
این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی
این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی این هزار و یک شب لعنتی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.