گزیدهای از کتاب ایشیق:
پیرزن آل در قلعهی قیز قالاسی آواز میخواند
و
دیوارهای قلعه ترک بر میداشت
سنگها ذوب
و خاطرات ریزو درشت ماسیده بر سنگها
خرد میشدند.
در آغاز کتاب ایشیق، میخوانیم:
فهرست
- 1. پاپاق، شمشیر و اسبم 31
- 2. داستان شمشیر 38
- 3. اینگونه «قیزقالاسی» فرو ریخت 43
- 4. شب…. 46
- 5. چراغ شب دیجور 48
- 6. سحر. 50
- 7. گرگ و شهر 52
- 8. «قاینارجا». . . 54
- 9. کدام خاک؟ 57
- 10. دانههای اندوه 59
- 11. نوحهی کوچک 61
- 12. بابا «اوخاتای» 64
- 13. نارونِ تنها 66
- 14. باران بارید 68
- 15. عطش…. 70
- 16. چه میشد؟ 73
- 17. گل سرخ روی سینهات 75
- 18. معشوقهی من کیه؟ 78
- 19. سرزمین.. 83
- 20. سپیدهدم. 86
- 21. سرای سلطانیه 88
- 22. کوههای سربلند 92
- 23. آهنگر. 96
- 24. سار. 98
- 25. بخوان پسر! 100
- 26. «صمد» در قلب من است 102
- 1. پاپاغیم، قیلینجیم، و آتیم 107
- 2. قیلینج ناغیلی 113
- 3. بئلهایدی «قیز قالاسی» نین اوچماسی 117
- 4. گئجه. 119
- 5. قاری گئجهنین چیراغی 121
- 6. سحر. 123
- 7. قورد و شهر 125
- 8. قاینارجا 127
- 9. هانسی تورپاغا؟ 130
- 10. نیسگیل میجیقلاری 132
- 11. کیچیک نوحه 134
- 12. اوخاتای آتا 136
- 13. یالقیز قارا آغاج 138
- 14. یاغدی یاغیشلار 140
- 15. عطش…. 142
- 16. نولاردی… 145
- 17. دؤشوندهکی قیزیل گول 147
- 18. سئوگیلیم اولارسان می؟. . . 150
- 19. یورد. 155
- 20. دان یئری… 158
- 21. سلطانیه سارایی 160
- 22. اوجا باش داغلار 164
- 23. دمیرچی.. 167
- 24. سیغیرچین. . . 168
- 25. اوغلان اوخو 170
- 26. صمد کؤنلومدهدیر 172
. . . محمود گفت: «بهتر است تو لباسهایت را عوض کنی لباسهایت را پس از رفتن تو من میسوزانم
فکر میکنم بعضی از لباسهای من به تن تو برود.»
صداقت میخواست اعتراض کند، ولی محمود رفته بود تو اتاق خواب و به این زودی داشت با لباسهای مناسب برمیگشت. وسط راه بازگشت به هال، به یادش آمد که مشابه دندانهای صداقت را قبلاً در دهان چه کسی دیده است به محض ورود به هال، پیش از آنکه لباسها را به صداقت بدهد، پرسید:
«تو کسی را به نام ایشیق میشناختی؟»
«به نام چی؟»
«ایشیق! ایشیق کلمهای ترکیست به معنای روشنایی.»
«ایشیق! ایشیق! نه من همچو آدمی را نمیشناختم:»
«دندانهای تو مرا به یاد دندانهای او انداخت!»
«دندانهای من؟مگر دندانهای من چه جوری است؟»
«دندانهای تو دندانهای دهقانی است. اغلب دهاتیهای ایران دندانهایی شبیه دندانهای تو دارند منظورم لثهها و شکل دندانها است!»
«ایشیق دهاتی بود؟»
«دقیقاً نمیدانم هیچ وقت فرصت نشد که ازش بپرسم و حالا هم وسیلهی فهم موضوع را ندارم.»
«الان کجاست؟»
«شهید شد. سال پنجاه شهید شد.»
«دوست شما بود؟»
«نه!»
«پس چطور حرفش را میزنید؟»
«من دیدمش. همین! و بعد بردندش. همین!»
«به همین خاطر است که به من محبت میکنید؟»
«او حرف بسیار سادهای زد. گفت: به کسی که در وضع من باشد
کمک کن!»
حرفش خطاب به من هم نبود. وقتی که تو دچار صرع شدی، بیآنکه به یاد حرف ایشیق بیفتم، ندانسته به حرف او عمل کردم.»
«به همین دلیل صورت مرا بوسیدید؟»
«تا همین یک لحظه پیش یادم نیفتاده بود که دندانهای تو شبیه دندانهای ایشیق است وقتی که چشمم به دندانهای تو افتاد یعنی موقعی که قرصها را گذاشتی تو دهنت و آب را سر کشیدی و دندانهایت را دیدم رابطهی بین دندانهای تو با دندانهای یک نفر را که قبلاً میشناختم کشف کردم ولی هنوز نمیدانستم که آن شخص ایشیق است حالا یک دفعه یادم افتاد. وقتی که آن رابطه را کشف کردم تو را بوسیدم در واقع این یک بوسهی قدردانی بود. تو مرا به یا د او انداخته بودی.»
«چرا شهید شد؟»
در آپارتمان باز شد. سهیلا آمد تو. محمود به جای آن که جواب صداقت را بدهد، از سهیلا پرسید:
«بیرون چه خبر است؟»
«طرفهای امیرآباد ماشینها را میگردند ماشین ما را نگشتند، به دلیل اینکه دیدند یک مادر و دختر دارند میروند مدرسه.»
«آقای صداقت باید برود خانهی دکتر خرسندی من ازش خواهش کردم لباسهایش را عوض کند، لباسهای مرا بپوشد. به نظر من باید لباسهایش را سوزاند، من نباید با آقای صداقت دیده شوم. آقای صداقت لباسهایش را عوض میکند عینک مرا میزند به چشمش، با تو میرود پایین سوار ماشین میشود، تو رانندگی میکنی و از طرف یوسفآباد میبریش، میرسانیش به خانهی دکتر خرسندی. . .
«ایشیق چرا شهید شد؟». . .
. . . وقتی صدای غرومب غرومب بخاری بلند شد، رفت دراز کشید روی کاناپه و برای چندمین بار سؤال صداقت به سراغش آمد.
. . . در زندان اولش بود، در همان هفتهی اول زندان، که پاهایش چرک کرده بود و هر قدر اصرار کرده بود که پیش دکتر ببرندش و یا به بیمارستان و یا از دکتر واقعی ـ و نه آن پزشکیار چاق و چله و گنده با چشم و ابروی مشکی و پت و پهن ـ بخواهند که برای معالجهی پاهای چرککردهی او به سلولش بیاید، به جایی نرسیده بود، و معلوم نشده نبود چرا گوش هیچ کس به حرف او بدهکار نیست. آیا میخواستند با همان پاهای چرک کرده بمیرد؟ هیچ جور درنمیآمد که اورا زیر شکنجه نکُشند و بگذارند با پاهای چرک کرده، بعد از شکنجه بمیرد ولی نمیدانست چرا نمیتواند نگهبانها و بازجوها و رئیس زندان را متقاعد کند که تب مداوم او به علت چرک پاهایش است.
با خود میگفت، میدانم، میدانم که چرک دارد تو خونم نفوذ میکند، میدانم، میدانم که خون با چرک دارد مبارزه میکند. مثل همیشه حتی در مبارزهی چرک با خونش هم معنایی بالاتر و مهم تر از فقط برخورد چرک با خون میدید. نالههایش شدیدتر شد و مغزش تصویرهای سرسامی وحشتناکی را دید که تا آن روز ندیده بود تا اینکه حوالی غروب آمدند سراغش. . .
دکتر نجومی با زبان بیزبانی به محمود فهماند که با چند آمپول میتواند چرک پاهایش را از بین ببرد، ولی بهتر است که حتی پس از خوب شدن هم تا مدتی از چرک و تب و درد بنالد، به این دلیل که «ایشیق» اینجاست! و وقتی محمود پرسید: «ایشیق کیه؟» باز هم دکتر نجومی با همان زبان بیزبانی گفت که ایشیق شاعر است شاعر ترک زبان است و «از آنهاست!» محمود به ترکی از دکتر نجومی پرسید: «از کیاست؟» دکتر نجومی در به ترکی گفت: «آتیشدیرانلارداندی»[1]. . .
محمود پرسید: «میتوانم ایشیق را ببینم؟» و باز هم به ترکی سئوال کرده بود دکتر نجومی لبهایش را تکان داد، انگار پشت لبهایش را از داخل دهانش میجوید: «فکر میکنی برای چی میخواهم چند روزی بیشتر نگهت دارم نویسنده! میخواهم ایشیق را لمس کنی!» و دکتر رفت. . .
حالا میتوانست روزهای بیخوابی گذشته را جبران کند. وقتی روی تخت افتاد مثل این بود که با یک دستمال آلوده به اِتِر، جلو دهنش و دماغش راگرفتند، فوراً خوابید
خوابهایش خالی بود. هیچ تصویری ازسطح و عمق خوابش نمیگذشت. خوابش مثل یک کوچهی متروک باریک بود، ناگهان به همان سرعت که خوابیده بود بیدار شد. نمیدانست چند ساعت خوابیده. دکتر نجومی بالای تخت نشسته بود و داشت با کسی که روی تخت نشسته بود به ترکی اختلاط میکرد. محمود تکان نخورد حرفها بسیار مرموز به نظر میآمد. میخواست به حرفهای هردو طرف گوش بدهد، بلکه از آنچه میگذشت سر دربیاورد. دکتر نجومی گفت: «باور کن من تمام سعیام را کردهام، الان مدتیست که اینجا نگهت داشتم، ولی «نیکطبع» رفته به ثابتی شکایت کرده، ثابتی چندین بار تلفن کرده یک بار هم مرا خواسته، گفته مگر ایشیق نمیتواند تکان بخورد که نگهش داشتی؟ بهانه آوردم، جریان شب اول را برایش تعریف کردم، گفتم که نیکطبع شب اول آن هم پس از یک عمل چهارساعته که گلوله را از تو لگن ایشیق کشیدم بیرون آمد در بیمارستان که ازش اقرار بگیرد من نبودم ولی روز بعد که ایشیق را دیدم فهمیدم نیکطبع تنش را با سیگار سوراخ سوراخ کرده. بهش گفتم جای سیگارها چرک کرده حتی بهش گفتم که اگر نیکطبع را از بیمارستان دور نکنی من دیگر بیمارستان نمیآیم. بالاخره چند روزی مهلت داد. تو زندانی نیکطبع هستی و نیکطبع هم از آن جلادهاست. ولی چکار میتوانم بکنم؟ تو بگو من چه بکنم، تا من همان را بکنم؟»
: «تو یک دوا به من بده تا مرا مدتی بیهوش بکند! باید بتوانم درست و حسابی راه بروم باور کن قصد فرار ندارم، ولی از تو خواهش میکنم که مرا دست ساواک ندهی!»
«ولی ایشیق، گوش کن! دست من نیست. دست آنهاست. من هرچه میتوانستم کردم، گفتی که شعرهایت را بنویسم، نوشتم بدان که من هم، اگر نه به قدر تو، عاشق زبان مادریام هستم، انسانیت هم به قدر خودم، سرم میشود و شعرهایی را هم که گفتی دوست دارم، همهی شعرهایی را که از حفظ بهم گفتی، یادداشت کردم، جایی محفوظ گذاشتم، ولی نیکطبع غروب میآید که ببردت، چاره ندارم، فقط امیدوارم که بتوانی جان سالم به در ببری، تو با اسلحه در خیابانها با اینها درافتادی شانس آوردی که گلوله به جایی خورد که تونستم درش بیارم.»
«بهشان بگو که هنوز خوب نشدم! همین جا نگهم دار نمیخواهم دست ساواک باشم!»
«ولی ساواک اینجا و آنجا سرش نمیشود، میآید بیمارستان، همانطور که شب اول بدنت را سوراخ سوراخ کردند، دوباره میآیند و درست در همین اتاق شکنجهات میدهند. نگذار بیمارستان من تبدیل به شکنجهگاه بشود.»
و بعد چند لحظه مکث کرد بلند شد، از پنجره بیرون را تماشا کرد. محمود همه چیز را میتوانست ببیند، وآنچه را نمیدید میتوانست حدس بزند، دکتر گفت: «سطرهایی را که از آن شعر فراموش کرده بودی، یادت آمد؟»
«آره یادم آمد، زیادهم خوشم نمیآید، میخواهی یک تکه کاغذ پیدا کن بگویم بنویس.»
محمود از این روابط عجیب بین دکتر نجومی و زندانی سر درنمیآورد. مثل این بود که دکتر صرفاً این زندانی را به خاطر آذربایجانی بودنش و به خاطر آن که شاعر آذربایجانی است در بیمارستان نگهداشته است. زندانی خواند: «اوشاقلار الیزی منیم قلبیمین ایستیلیگیایله قیزدیرین یوخسا سویوق اللر نه ائده بیلر؟»[2]
دکتر نجومی کلمات شعر را یک به یک نوشت و دفترچه یادداشتش را گذاشت توی جیبش، بعد گفت: «بروم ببینم چه کاری میتوانم بکنم.»
زندانی از روی تختخوابش گفت:«دکتر اگر لازم باشد مرا همینجا بکش! مرا دست ساواک نده! دکترکه رفت بیرون سربازی تفنگ به دوش وارد شد و کنار در ایستاد حالا دیگر محمود برگشته بود و میتوانست نیمرخ زندانی را ببیند ولی زندانی که دیگر معلوم بود «ایشیق» است صورتش را به طرف او برنگرداند.
صورتش تکیده و کوچک بود و بیشتر شبیه صورت قدیسان فقیری بود که محمود تصویرشان را روی دیوارهای صومعههای متروک و قدیمی یونان دیده بود . . .
محمود جابهجا شد. تنش را بالا کشید، ولی به محض این که تکان خورد درد محل تزریق به سراغش آمد، به هر عذاب بود خودش را بالا کشید و روی تخت نشست. چشمهای سرباز با همان بیحالی تماشایش میکرد محمود برگشت تا کاملاً صورت ایشیق را ببیند ایشیق به همان صورت سابق مانده بود. لهجه ترکی ایشیق را شنید:
«سرکار، آقای دکتر رفتند؟»
«ساکت شو»
نگهبان بعد از گفتن این جمله همان بیحالی سابق خود را دقیقاً به دست آورد مثل یک ماشین حرف زده بود بعد سکوت کرده بود.
محمود گفت: «سرکار تزریق من دیر نشود»
«به من مربوط نیست! به خودشان مربوط است!»
و ادای این جمله توام با همان بیحالی بود وبه همان صورت ماشینی.
محمود سرش را برگرداند به طرف زندانی دیگر،ای کاش میشد با او حرف بزند ولی او داشت شیشهی پنجرهی غروب زده را تماشا میکرد مثل اینکه فقط تماشایش نمیکرد بلکه آن را معاینه میکرد و با چشمش، دستگیره، عرض و طول و استحکام آن را اندازه میگرفت. به محمود بیاعتنا بود محمود میخواست که او برگردد و صورتش را ببیند شاید از طریق نگاه مستقیم چشمهایش بتواند با او رابطه برقرار کند ولی نمیشد حالا ایشیق غرق در نوری بود که از پنجره میتابید. معلوم نبود. . .
محمود آهسته گفت: «ایشیق»
نگهبان فریاد زد: «خفه شو!»
محمود بار دیگر آهسته گفت: «ایشیق»
ایشیق سرش را برگرداند لحظهای محمود را نگاه کرد. انگار بخشی از نوری که از پنجره به عاریه گرفته بود، هنوز در اطراف سفیدی چشمهایش موج میزد. ایشیق چیزی نگفت. صورت محمود را نگاه کرد و بعد صورتش را برگرداند و به پنجره خیره شد. در نگاهش هیچگونه حالت درماندگی دیده نمیشد سرباز که با همان چشمهای بیحال منظره را تماشا میکرد گفت:
«شما چرا ساکت نمیشوید حرف زدن قدغن است!»
محمود به حرف سرباز اعتراضی نکرد ولی وقتی دید ایشیق صورتش را به همان حال سابق برگرداند او پنجره را تماشا میکند دوباره گفت:
«ایشیق»
حالا میدانست که ایشیق میداند او نیز مثل خودش ترک است.
کلمه را طوری گفته بود که لهجه ترکیاش دقیقاً مشخص باشد. ایشیق سرش را برنگرداند معلوم بود که نمیخواهد سرباز را تحریک کند. سرباز قدم به جلو برداشت و پای تخت محمود ایستاد و فریاد زد:
«ببین آقا مسئولیت دارد! اگر یک بار دیگر باهاش حرف بزنی، میروم میگویم خودشان بیایند، حتماً تنبیهتان میکنن!» «برو بگو بیایند! مارا از تنبیه نترسان لااقل من یکی را نترسان!» ایشیق بود که حرف زده بود. سرباز لحظهای مردد ایستاد. نمیدانست چه کار بکند. بعد عقب رفت، برگشت انگشتش را گذاشت روی زنگ و فشار داد. زنگ ممتدی از بیرون شنیده شد. ولی کسی نیامد. دوباره زنگ را زد. باز هم کسی نیامد. انگار همه از بیمارستان رفته بودند، نه دکتری، نه مریضی، نه پرستاری، هیچکس در بیمارستان نمانده بود. . .
«ایشیق چند وقت است که اینجایی؟»
ایشیق حرفی نزد سرباز فریاد زد: «خفه شو!» و بعد رفت کنار در ایستاد، پشت به تختها و رو به سرسرا فریاد زد: «اوهوی، کسی اینجا نیست؟ جناب سروان این جایی؟»
ایشیق گفت: «دوماهه اینجا هستم دکتر مرد خوبی است نگهم داشته، ولی خیلی تحت فشار است من نباید دست ساواک بیفتم.»
محمود دید که بهش اطمینانی شده که روی هم نباید میشد فکر کرد هرچه زودتر خودش را معرفی کند تا شاید به این وسیله به ایشیق بفهماند که به آدم مطمئنی اعتماد کرده است. گفت:
«من محمود شریفی هستم»
سرباز گفت: «من گزارش جفتتان را به جناب سروان میدهم! حتماً هردوتان را شلاق میزنند!»
ایشیق گفت: «من میدانم تو که هستی، دیروز دکتر بهم گفت که تو را میآورند اینجا.»
در تمام مدت ترکی حرف میزدند. محمود پرسید:
«دکتر نجومی چه جور آدمی است؟»
«خوب!»
«مأمورشان نیست؟»
«نه تازه اگر هم مأمورشان باشد، مهم نیست به من یکی که کمک کرده.»
«چه کار کرده؟»
سرباز فریاد زد: «خفهخون بگیرید، پدرسوختهها!» هم زنگ زد و هم تفنگش را از روی دوشش پایین کشید بعد رفت دم در فریاد زد: «اوهوی، جناب سروان! جناب سروان!». . .
سرباز فریاد زد: «فارسی حرف بزنید! فارسی حرف بزنید! وگرنه. . .!»
ایشیق گفت: «وگرنه چه کار میکنی؟ دلم میخواهد مرا بکشی! اگر میتوانی مرا بکش!»
و بعد فریاد زد: «سرباز احمق! مثل دکتر باش! به هرکسی که در وضع من است کمک کن!». . .
سرباز تفنگش را به طرف پنجره نشانه رفت و گلنگئدن را کشید و ماشه را چکاند. در یک آن شیشه پنجره شکست و پراکنده شد. ایشیق پرید بالا و بعد دوباره نشست.
از بیرون کریدور صدا میآمد مثل اینکه داشتند چیزی را با سرو صدا میآوردند اول یک پرستار آمد تو بعد یک پرستار دیگر که داشت تقلا میکرد تختخواب را به زحمت به داخل اتاق بکشد و بعد یکی از مستخدمین بیمارستان دیده شد که داشت تخت را به داخل اتاق هل میداد. . .
روی تخت یک آدم چاق دراز کشیده بود. رفتند سراغ تختخواب مریض تازهوارد. سر تخت را هل دادند آوردند گذاشتند وسط تخت خواب ایشیق و محمود.
مریض تازهوارد با همان لحن عصبانی گفت: «مادر. . .ها فکر میکنند میتوانند ازمن حرف بکشند!». . .
ایشیق گفت شما خیلی آدم جسوری هستی؟»
محمود خودش را به آن راه زد و گفت: «شما چه بدی از اعلیحضرت دیدید که اینطور به خونش تشنه هستید؟»
محمود گفت: «به هیچ وجه! ما دلیلی نداریم که به خون ایشان تشنه باشیم! . . .
ادامه بحث را ورود دکتر نجومی متوقف کرد دکتر ناگهان با صدایی بلند، طوری که صدا را هر سه بستری بشنوند گفت: «ما اینجا به مریضهامان خوب میرسیم برای ما زندانی و زندانبان با هم فرقی ندارند در همان که شما دو زندانی را خواباندیم وآقای حسنی را هم که از مقامات عالیرتبهی امنیتی کشور هستند و اخیراً در یک درگیری زخمی شدند غذای شما با غذای ایشان یکی است و دکترتان یکی است. . .
حالا دیگر معلوم بود که مامور عالیرتبهی سازمان امنیت، دیواری از جاسوسی بین محمود و ایشیق کشیده است و امکان نداشت که دو زندانی با یکدیگر حرفی بزنند محمود نمیدانست احساس مأمور عالیرتبه دربارهی وضع خاصی که در آن گیر افتاده چیست ولی هرچه بود هیچ دوست نداشت که احساس او را داشته باشد. . .
حالا محمود میتوانست یکی دو ستاره را در آسمان شب تشخیص بدهد، نمیدانست چرا دکترها و پرستارها به حال شیشهی شکسته و سرمایی که از آن جا وارد اتاق میشد فکری نکردهاند ناگهان ایشیق حرفی زد که انگار انعکاس دقیق اندیشههای محمود است:
«سرد است! باید فکری به حال شیشهی شکسته بکنیم!»
مأمور عالیرتبه همچنان ساکت بود.
«شب من زودتر از شما دونفر میچام.»
ایشیق هنوز هم چشم به پنجره دوخته بود، طوری که انگار میخواست با چشمش حائلی در برابر سرمای بیرون درست کند. ولی محمود احساس میکرد که ایشیق اصلا به سرما فکر نمیکند. . .
ایشیق سرش را برگرداند طرف مامور عالیرتبه و لحظهای او را تماشا کرد انگار در صورت او دنبال پاسخی برای مشکلات خود میگشت.
ناگهان ازش پرسید:
«ببخشید من شما را زخمی کردم؟»
مأمور عالیرتبه جوابی نداد، محمود خم شد روی آرنج راستش و احساس کرد که به زودی بین ایشیق و مأمور عالیرتبه دعوا خواهد شد. محمود نمیدانست قصد ایشیق از گفتن این حرف چیست. مامور داشت سقف را نگاه میکرد.
«واقعاً این شما بودید که من موقع تیراندازی زخمیتان کردم؟»
مأمور جواب داد: «کافی بود تیرت دو سه سانت اینورتر بخورد. حالا آن دنیا بودم.»
«خب تو یک تیر انداختی من هم یک تیر انداختم چیزی که عوض دارد گله ندارد.»
«ما از زبانت میکشیم بیرون حالا میبینی، فردا بهت نشان میدهم باید بفهمیم همکارانت چه کسانی هستند.»
«شما هیچ وقت نمیتوانید بفهمید، میدانی چرا؟»
«چرا؟»
«اجازه بفرمائید اول فکری به حال این پنجره بکنم، بعد بیایم خدمتتان عرض میکنم.»
ایشیق این را گفت و بلند شد، از روی تخت مثل یک پرنده پرید روی آستانه باریک پنجره. لحظهای همان جا ایستاد. محمود بهتزده ایشیق را تماشا میکرد. مأمور عالیرتبه نیمخیز شد و گفت:
«چه کار داری میکنی؟»
«هیچ بابا، نترس دارم جلوی این سرمای لعنتی را میگیرم، نمیتوانم بمانم و بچایم.»
دستگیرهی پنجره را گرفت و چرخاند و پنجره را باز کرد. تکههایی از جام پنجره که روی چوبهای پنجره مانده بود ریخت زیر پاهای ایشیق. و بعد پیش از آنکه مأمور عالیرتبه و محمود بتوانند از جای خود تکان بخورند و مانع شوند، خود را از پنجرهی باز، با سر، به بیرون انداخت. محمود احساس کرد که سالها برای این شیرجه تمرین کرده بود. انتظار داشت که صدای برخورد سر ایشیق را با آب یک استخر بشنود. به جای آن محمود اول صدای یک سقوط نزدیک و قوی را شنید و بعد یک سقوط بعدی را که با وجود این که دورتر بود، قویتر از سقوط اول بود. انگار یک نفر دوبار سقوط کرده ویا دونفر به فاصلهی چند ثانیه با یکدیگر خود را از پنجره بیرون پرت کردند. مأمور پرید و از پنجره بیرون را نگاه کرد. محمود هم دقیقاً همان کار را کرد. بعد مأمور فریاد زد: «خودکشی، خودکشی!»
محمود از پنجره که نگاه کرد، دید که چند نفر خیلی زود دور سر ایشیق جمع شدهاند محمود به سرعت دوید. سرسرای کریدور و پلهها را در کمتر از چند ثانیه دوید، و موقعی که بالای سر ایشیق رسید دید که نمرده، بلکه شکمش پاره شده. بالارا نگاه کرد آنجا فهمید که چه اتفاقی افتاده. گرچه ایشیق با سر خودش را به پایین پرت کرده بود ولی با سر به زمین نخورده بود. موقع سقوط شکمش خورده بود به نردهی بالکن طبقه دوم و یا شاید به شاخهی درختی که از فاصلهی چند قدمی دیوار سر برکشیده بود.
و در نتیجه ایشیق یک معلق کامل زده بود و روی پاهایش به زمین افتاده بود ولی شکمش در نتیجهی برخورد با نردهی بالکن و شاخهی درخت پاره شده بود و امعا و احشایش در حال بیرون ریختن بود. علت اینکه به جای یک سقوط، دو صدا از بالا شنیده شده بود هم این بود. اصابت بدن به نردهی بالکن یا شاخهی درخت، صدای سقوط اول بود و اصابت پاها و بدن با کف حیات بیمارستان، صدای سقوط دوم. وقتی که بلندش کرده کنار دیوار گذاشته بودندش و احساس کرده بود که هنوز نه بیهوش است و نه مرده، دستش را دراز کرده بود و داشت رودههایش را از تنش بیرون میکشید و به زمین میریخت. محمود فریاد زد: «نکن! ایشیق نکن!» ولی ایشیق سرگرم کار خودش بود. وقتی که مأمور بالای سر او رسید و فهمید که طرف خواسته است و هنوز هم میخواهد از شر خودش خلاص شود، دستور داد مأمورهای دیگر دستهایش را بگیرند و از پشت سر دستبند بزنند، و بعد یک برانکارد آوردند و ایشیق را روی آن گذاشتند و در حالی که رودههای آویزان از شکمش روی برانکارد ریخته بود و در زیر نور چراغهای حیاط بیمارستان مثل مارهای بیسر به هم پیچیده بود، او را از پلهها بالا بردند. محمود صدای مأمور عالیرتبه را شنید که دستور میداد: «تلفن کنید دکتر نجومی بیاید! تلفن کنید نیکطبع هم بیاید!»
وقتی که محمود به اتاقش برگشت تنها بود. مأمور رفته بود دنبال کارش. بعد از آن هرگز دیگر آن مأمور را ندید. از پنجرهی باز به بیرون خم شد و به جایی که بدن ایشیق هنگام سقوط بدان اصابت کرده بود، نگاه کرد. پنجره را بست، و رفت به طرف تختخوابش، پرید بالا و دراز کشید.
دو هفتهی دیگر در بیمارستان ماند و در طول آن دوهفته دکتر نجومی را فقط یک بار دید که آن هم چهل و هشت ساعت پیش از بازگشت به زندان بود. دکتر نجومی به ترکی حالیاش کرد که شکم ایشیق دوخته شده حالش خوب است و به زندان منتقل شده. ولی لحن خود دکتر امیدوارکننده نبود. سه ماه بعد، موقعی که محمود را به قصر منتقل کردند، فهمید که ایشیق در اواخر زمستان تیرباران شده است. زندانیان قصر حرفهای او را دربارهی ایشیق از دهانش میقاپیدند. افسانهی ایشیق را کلمات سادهی محمود تکمیل کرد.[3]
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.