آن مادیان سرخ یال اثری است نیم تاریخی- نیم اسطوره ای در شرح احوال “اِمرءُ القیس” شاعر نامدار یمانی – عرب و سراینده یکی از هفت قصیده « معلقات سبعه» که برترین شاهکارهای شعر دوران جاهلیت عرب شمرده می شده و متن این اشعار را به خاطر فصاحت و بلاغت بی نظیرشان از دیوار خانه کعبه آویخته بودند.
دولت آبادی در باره انگیزه گرایش خود به نوشتن این داستان، چنین توضیح داده است:
« در سلوک رسیدن به نام « قیس» بود که برخوردم به شخصیت نسبتاً روشن تری از « امرءُ القیس» شاعری که پنداری گنگ از او داشتم از روزگار جوانی خود، هم آن زمان که معلقات سبعه (سبع) را خوانده بودم به ترجمه استاد عبدالحمید آیتی، سروده های هفت شاعر عرب پیش از اسلام. من زبان عربی هم نمی دانم، پس کنجکاوی چند ساله مرا فقط پراکنده هایی پاسخ می توانستند گفت که اینجا و آنجا در ترجمه های زبان دری وجود داشته و همان اندگک های پراکنده چنانم زیر تأثیر گرفتند که نتوانستم از تخیل به آن ها بپرهیزم، چنان که « آن مادیان سرخ یال» سبقت گرفت از ذهن من و سوار خود را جای- جا بر می نشاند در مسیر فراز- فرود- پیچ های- سلوک.»
اين كتاب به بررسي سرگذشت نثر معاصر (كه آغاز آن را سال 1300 در نظر گرفته است)، دوره فترت از سال
(1315-1300) كه شامل مشخصات كلي دوران، تحقيقات ادبي و تاريخي، داستان نويسي، قضاوت يكي از معاصران اين عصر يعني «نيما يوشيج» پرداخته است و در پايان فصل نيز درباره مباحث ياد شده، نتيجهگيري خود را ارايه ميدهد.
وي در فصل سوم اين كتاب به بررسي و نقش بازگشت محصلان ايراني كه عازم خارج از كشور شدهاند، پرداخته و معتقد است كه بازگشت اين گروه از محصلان به كشور موجب ايجاد موج جديدي در كشور به ويژه فرهنگ آن شده است.
«سپانلو» در فصل چهارم كتاب به بررسي وضعيت موضوعات فرهنگ و شيوه نثري محققان از جمله «عبدالحسين زرين كوب»، «عيسي آرينپور»، «فريدون آدميت»، «علي شريعتي» و… در فاصله سالهاي 1350 -1340 ميپردازد و در طول بررسيها خود، خصلتهاي اساسي اين دوره را معرفي و بررسي ميكند.
در فصل پنجم به بررسي چند نمونه ادبي از هدايت تا امروز، بررسي آثار «صادق هدايت»، «بزرگ علوي»، «صادق چوبك»، «جلال آلاحمد»، «ابراهيم گلستان»، «بهرام صادقي»، «غلامحسين ساعدي»، «هوشنگ گلشيري»، «نادر ابراهيمي»، «جمال مير صادقي»، «محمود دولتآبادي» و… ميپردازد.
در فصل ششم كتاب نيز به بررسي رمان نويسي ميپردازد و در بخشي از اين فصل خلاصهاي از 19 رمان فارسي از جمله «تهران مخوف»، «جنايات بشر»، «تفريحات شب»، «همسايهها»، «شوهر آهو خانم» و… را ارايه ميدهد.
نويسنده در فصل هفتم كتاب نيز به بررسي نمايش نامهنويسي ،سابقه و فراز و نشيب آن ميپردازد و در ادامه نيز به بررسي ويژگي نمايشنامههاي افرادي چون:«علي نصيريان»، «بهمن فرسي»، «غلامحسين ساعدي»، «بهرام بيضايي»، «اكبر رادي» و… ميپردازد.
فصل هشتم كتاب «نويسندگان پيشرو ايران» نيز به نقد ادبي اختصاص داده شده است. «سپانلو» در پيشگفتار نيز به بررسي نشر روزنامهاي، نثر فلسفي، نشر جامعه شناختي، نشر سياسي و تاريخي پرداخته است.
در بخش پاياني كتاب يعني فهرست اعلام نيز نام برخي از افراد و كتاب هايي كه در كتاب از آنها ياد شده است.
يادنامه نخستين هفته شعر «خوشه» (زيباترين شعر نو) را احمد شاملو تهیه و تنظیم کرده بود.
در مقدمه کتاب که از خبرها و مقالههاي نوشتهشده توسط رضا براهني، جواد مجابي، صادق هاتفي و كوروش مهربان در روزنامههاي اطلاعات و كيهان بهتاريخ مهرماه سال 1347 درباره شبهاي شعر خوشه استفاده شده، آمده است: شبهاي شعر خوشه توانست راهگشاي آيندهاي سالمتر در شعر معاصر باشد؛ چراكه شاعر در برخورد مستقيم خويش با مردم، ارزشهاي خود را بازشناخت يا برعكس، از محدوديت و فردگرايي خويش آگاه شد…
شبهاي هفته شعر خوشه از 24 تا 28 شهريور سال 1347 بهمدت چهار شب در باشگاه شهرداري تهران برگزار شد.
همزمان با برگزاري اين شب شعر، نمايشنامه «چشم بهراه گودو» نوشته ساموئل بكت به كارگرداني داوود رشيدي و با بازي او، پرويز كاردان، پرويز صياد و سيروس افخمي بهاجرا درآمد. منصوره حسيني و اردشير محصص نيز در طول برگزاري اين شب شعر نمايشگاهي از آثار نقاشي و كاريكاتور خود را براي تماشا گذاشته بودند.
در اين كتاب، پس از آمدن دو شعر از نيما يوشيج و فروغ فرخزاد، نامهاي 115 شاعر بههمراه شعرهايي كه در اين شب شعر توسط آنها خوانده شده، آمده است
پس از دو سال و اندى كار روى ترجمه قصههاىِ پريانِ آندرسون، با او انس و الفتى بههم رساندهام. گفتهاند كه انس و الفت مايه كوچكى مىشود؛ و من يقين دارم مايه كوچكى كسانى مىشود كه در طلب بُتهايند. با اين همه به گمانِ من مىتوان كسى را هم براى عيبهايش دوست داشت و هم براى حُسنهايش. انسان از گِل سرشته شده و گل شكننده است. اما شايد عيب و سستىِ گل سبب مىشود كه ما با حيرت تمام محو تماشاىِ گلدانى از يونان باستان بشويم: گلدان بسيار ظريف و زودشكن است و با اين وصف از گزند روزگار در امان مانده.
آندرسون هفتاد سال زندگى كرد؛ و به گمانِ من قصههاىِ پريانش تا ابد پابرجا مىماند. او ضعفهاى زيادى داشت كه من قصد ندارم به شرح آنها بپردازم، زيرا كه همه از اين ضعفها فراوان دارند؛ اما او از آن شهامتى كه شاعران بايد داشته باشند بهرهمند بود؛ و همين كار را بر او ممكن مىساخت تا از عيبها و حُسنهايش يكسره آگاه باشد. آزمايشگاه شاعر خود اوست، و آندرسون از خصيصههايى برخوردار بود كه احتمال داشت از برايش تمسخر يا نكوهش بشود، و بالاخره آن خصيصههايى كه احتمالا تحسينبرانگيز بود.
او زياد مغرور بود، به استعداد خود ايمان و به نبوغ فوقالعادهاش معتقد بود؛ و همين او را با روشنفكران زمانهاش ناسازگار مىكرد. نكتهاى كه منتقدان او درنمىيافتند اين بود كه غرور او حافظ استعدادش نيز بود. آندرسون نويسنده بسيار دقيقى بود. بسيارى از قصههايش چندين بار بازنويسى مىشد. نكتهاى كه بسيار برايش اهميت داشت اين بود كه قصههايش با صداىِ بلند خوانده شود چنانكه گويى كسى نقلش مىكند. قصه پريان با همه ما حرف مىزند؛ و افسونِ فوقالعادهاش هم در همين است. گدا و شاهزاده براى شنيدن حرفهاىِ قصهگو در كوچه و بازار مىايستند؛ و براى لحظهاى آدمهاى معمولىاند و دستخوش هيجانهايى كه بر همه ما مسلط است. آندرسون در يادداشتها و سرگذشت زندگى خود[1] بارها از قصههايى ياد مىكند كه در بچگى شنيده بود. طُرفه اينكه قالبهاى رسانهاىِ فراگير امروز ما، قصهگويان را از ميانه برداشته و چهبسا كار را به خاموشى و بىزبانى همه ما بكشاند قصههايى كه آندرسون در بچگى شنيد، ساده بود و شخصيتهاى آنها شايد بيشتر الگوهاىِ اوليه بودند تا افرادى خاص. غرضِ آنها اين نبود كه شنونده را حيرتزده كنند چه رسد به اينكه مايه هول و هراسش بشوند. در واقع، علتِ گيرايى آنها اين بود كه شناخته شده بودند. خسيس و تنگنظر و نابكار و نكوكار و مهربان به شيوهاى رفتار مىكردند كه با آنها آشنايى داشتيم؛ طرحِ داستان بود كه به خودى خود توجه برمىانگيخت. ما مردم سده بيستم كه سخت به داستانهاى بدون طرح با قهرمانانى چنان پيچيده خو گرفتهايم كه پس از خواندنِ كتاب، شرحِ سلسله اعصاب شخصيتها برايمان آسانتر از آن است كه بگوييم داستان چه مطلبى را مطرح مىكند، با اين قالبِ اوليه ادبى ارتباط چندانى برقرار نمىكنيم. با اين وصف اين داستانهاى عارى از سبك و پسند روز ــ دستكم براى لحظهاى ــ آرامشى به ما مىبخشند كه لازمه زندگى است. آدمى بايد در زمانه خود زندگى كند ــ چارهاى هم جز اين ندارد ــ اما براى سلامت عقلش، گاه بايد از بيدادگرىِ زمانه گريبان رها كند ــ كاش بتواند تميزش بدهد. عبارت روزى، روزگارى نافىِ زمان است و بدين ترتيب از تأثيرش بر ما مىكاهد. روزى، روزگارى، نقطهاى است كرانمند در بيكرانه. در جايى هست، اما تاريخ مشخص ندارد، كار بزرگى است كه زياد توضيحبردار نيست ــ و با اين حال، چهبسا توضيحپذير باشد. ما زمان را به دورههاىِ دقيق بخش كردهايم. از آنجاكه روشنبين هستيم، مىپرسيم: «روزى، روزگارى، آيا در عصر آهن بود يا در دوران بُرنز يا در سده سيزدهم؟» اما دهقانى كه قصه پريان را در بازار مىشنيد و در بازگشت آن را براى خانوادهاش نقل مىكرد، چنين برداشتهايى نداشت. به ديده او، زمان، از آفرينش تا لحظهاى ادامه مىيافت كه در بهترين صورت اكنون توصيف مىشود. و با اينكه مىدانست كه راه و رسم و لباسها تغيير كرده، باور نمىكرد كه اينها اثر چندان زيادى در مردم داشته باشند. كتاب مقدس را خوب مىشناخت، با اين حال وقتى مىديد مريم به گونهاى تصوير شده كه انگار بانوِ ثروتمندِ فلورانسى است پريشاناحوال نمىشد. آيا سائول و داود مانند پادشاهانى نبودند كه او مىشناخت؟ و حوا، آيا با زنِ خودش زياد فرق داشت؟ روزى، روزگارى، سحرآميز يا شاعرانه نبود، همچنانكه براى ماست. از طرفى، سده بيستم هيچ نوع قصه پريانى پديد نياورده است.
آندرسون واپسين راوى بزرگ قصههاى پريان بود. احتمال دارد ما به قوه تخيل و پندار قصههايى بيافرينيم، اما قصه پريان نيست. قصه پريان و قصه عاميانه، هرقدر هم كه زمينههايش عجيب و غريب باشد، در عالم واقع رُخ مىدهد. ممكن است ساحرهها و كوتولههاى افسانهاى يا پريان دريايى پديدار بشوند؛ اما، ساخته و پرداخته قوه تخيل نيستند؛ مانند شاهدختها يا دهقانها واقعىاند. ما كه دست و پايمان با اعتقاد به پيشرفت و نگرشهاىِ رفتار طبيعى بسته شده، فهم اين نكته را دشوار مىيابيم. بهتر مىدانيم به پهنه پندار و عوالمى پناه ببريم كه امن و بىخطر است زيرا كه چنين عوالمى هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.
«روزى، روزگارى، پسركى بود چنان تنگدست و ندار كه از مال دنيا يكدست لباس داشت كه تنش بود؛ و خيلى هم برايش تنگ بود…» اين عبارت ممكن بود سرآغاز يك قصه پريان يا توصيفى درباره هانس كريستيان آندرسون باشد كه از زادگاهش اودنسه راه افتاد تا بختش را در كوپنهاگ بيازمايد. آيا در راه، زنان جادوگر و پريان مهربان و كوتولههاى افسانهاى را ديد؟ بله ديد، همچنان كه بىگمان اوديسه آوازِ سيرن را شنيد. آندرسون، مانند قهرمانهاىِ قصههاى پريان، با سادهدلى تمام و كنجكاوى و شور زندگى در حكم ثبات روحى، راه عالم درندشت را در پيش گرفت. در جستجوى شاهزادهخانم و نيمى از قلمرو پادشاهى بود. ازين كمتر ثمرى نداشت، زيرا كه او شاعر به تمام معنايى بود. و بىچند و چون برنده شد، اگرنه شاهزادهخانم و نيمى از قلمرو پادشاهى، بلكه چيزى به مراتب بهتر از آنها را بهدست آورد: آوازه بلند ورنه در تمام بلكه در نيمى از عالم. نامدارى آيا مايه خوشبختىاش شد؟ من گمان مىكنم كه شد، چون مفهومش اين بود كه رنج و زحمتش بىحاصل نبود. از غم و ناشادى شخصى او، زيبايى زاده شد. با اينهمه، ازين مبارزه ما بيشتر نصيب بُرديم تا آندرسون. هنرمندان و موسيقيدانان و شاعران، توانگرترين افراد بشرند، زيرا كه مىتوانند مُردهريگى بر جا بگذارند كه تا وقتى انسان نفس مىكشد پايدار مىماند. آندرسون كهنترين قالبهاى ادبى را برگزيد ــ قصه پريان و قصه عاميانه ــ و آنها را به قالبى درآورد كه از آنِ خود او بود. او مانند برادران گريم[2] ، كه هر دو را سخت مىستود، گردآورنده فرهنگ قومى و نقال قصههايى نبود كه پيش از آن نقل شده بود. آنچه بيشتر وقتها براى نويسندگان بزرگ رُخ مىدهد براى آندرسون هم رُخ داد. موفقيتِ عظيم پارهاى از قصههاى پريان او بر بقيه قصههايش سايه افكند و سبب شد كه به چشم درنيايند. چه تعداد از مردم از قصه كمنظير سبك كافكايىِ سايه، يا از قصه طبيعتگرايانه غيراحساساتىِ آنه ليزبث، دخترى كه فرزند نامشروعش را رها مىكند، باخبر بودهاند؟ آندرسون احساس مىكرد كه هريك از آثارش بايد سبك خاص خود را القا كند؛ پيوسته مىآزمود. آخرين قصه او، عمه دندان دردو به نحو عجيبى امروزى است، فانتزى روانشناختى است كه با ادبيات دوره او فرق نمايان دارد. دل بستن به اينكه شايد برخى از قصههاىِ كمتر شناخته شده آندرسون توجه بايستهاى برانگيزد، يكى از بزرگترين انگيزههاىِ آغازيدن اين كار سترگ بود و در سرتاسر كار مايه دلگرمى شد. مترجم خدمتگزار متنى است كه ترجمه مىكند؛ نبايد از ياد بُرد كه متن به جملهها و حتى تكواژههايى تبديل مىشود كه اوبايد نظيرش را پيدا كند. مترجم بايد بكوشد نهتنها معنا بلكه روحِ مطلب را هم ترجمه كند. هنر او در همين است و كارش بر اين پايه محك زده مىشود. مترجم بايد به متن اصلى وفادار باشد و در عين حال در قالبِ زبان
ديگر ترجمهاى روان و خوانا ارايه كند. اما ضرورتِ خوانايى و روانى نبايد دستاويزى باشد براى تغيير سبكِ ادبى نويسنده. نثرِ آندرسون در زبانِ دانماركى روان نيست، ناپيوسته و بريده بريده است؛ و اين بخشى از افسونِ كار اوست. و من اميدوارم اين خصيصه را نيز «ترجمه» كرده باشم.
مترجم نبايد بگذاردكه نگرشهاى شخصى او يا زمانهاش بر او اثر بگذارد. متأسفانه، بسيارى از مترجمان اوليه كارهاىِ هانس كريستيان آندرسون از قلمزنان دوره ويكتوريا بودند. و در ترجمه، گرايش داشتند به اينكه بوسهاى بر لب را بر گونه بنشانند. شور و احساس بايد اثيرى مىبود نه جسمانى؛ و با توجه به خوانندگان آن روزگار، تغيير دادن احساس به ابراز احساسات كار بسيار سهل و دلخواهى بود[3] . قصد ندارم با زبانى تند و تيز درباره اين گروه از مترجمان اوليه داورى كنم، زيرا من هم وسوسه شدهام كه براى خوشايند خوانندهگانم كمى از اينجا و آنجا ببُرم و بدوزدتا آنجا كه توانستهام به متن اصلى وفادار بودهام، حتى وقتى كه مىدانستم ممكن است پارهاى از نگرشها، مردم روزگارم را بيازارد، يا محتملا ــ كه خيلى هم بدتر است ــ به نظرشان مضحك بيايد. كوشيدهام تنها به يك تن وفادار باشم، هانس كريستيان آندرسون؛ و عميقآ اميدوارم كه از عهده برآمده باشم.
[1] . اين اثر با عنوان قصه زندگى من، به ترجمه مترجم اين كتاب، نشر نى، سال 1382، منتشر شده.
[2] . ياكوب (1863ـ1785) زبانشناس، و ويلهلم (1859ـ1786) اديب و پژوهشگر آلمانى.
[3] . از بد حادثه ما هم در ترجمه پارهاى از قصههاى اين كتاب با وجود دو قرن فاصله، در رديف قلمزنانعصر ويكتوريا قرار گرفتيم. ــ م.
[4] . اريك كريستيان هوگارد، شاعر و نويسنده معاصر دانماركى است كه كتاب حاضر را از زبان دانماركىبه انگليسى ترجمه كرده. و ناگفته نبايد گذاشت كه ترجمهاش را با سخنى نغز به دوستش تقديم كرده: «اينترجمه پيشكش است به روت هيل ويگوئرس (Ruth Hill Viguers) كه مىدانست چرم بيش از زراندوددوام مىآورد.»
دورهى معاصر غزل با چهرههايى همچون بهار و شهريار جوانه مىزند و با حضور رهى معيرى و هوشنگ ابتهاج «سايه» و بانو سيمين بهبهانى بهبار مىنشيند. دههى پنجاه شمسى شاهد ظهور چهرهاى است در غزل كه استيل و زبان خاص خود را دارد. محمدعلى بهمنى كه از كودكى و نوجوانى شيفتهى سرودن است بهجاى مدرسه سر از چاپخانه درمىآورد. در دهدوازده سالگى چاپخانهى «تابان» در خيابان ناصرخسرو محل كار او بود كه مجلهى «روشنفكر» در آن چاپ مىشد. اين مجله صفحهى شعرى داشت بهنام «هفتتار چنگ» كه از سوى زندهياد فريدون مشيرى نظارت مىشد. اتّفاقى در اين باره راه بهمنى را براى رسيدن به شعر و آفرينش ادبى هموار مىكند. اين روايت بهمنى است از ماجرا :
«… روزى در قسمت فرمبندى داشتم يواشكى شعرهاى حروفچينى شده و آمادهى غلطگيرى و چاپ را نگاه مىكردم كه متوجه شدم قسمتى از شعر شاعرى را نمىشود بهآسانى قسمتهاى ديگرش خواند. وزناش خراب بود. با زبان بىزبانى به آقاى صفحهبند گفتم اين شعر غلط است. و آقاى صفحهبند كه شايد خستگى كار بىحوصلهاش كرده بود با عصبانيت جواب داد: “اين فضولىها به تو نيامده بچّه!”
اما ساعتى بعد همراه مردى كه لبخندى فراموشنشدنى بر لب داشت به سويم آمد و مرا به مرد همراه نشان داد و گفت: “اين بچه را مىگفتم.”
آن مرد كه بعد دانستم فريدون مشيرى است، زودتر از من سلام كرد و دست مهربانش را بر شانهام گذاشت و گفت: “شعر دوست دارى؟” باور كنيد تا آن زمان هيچكس اينقدر مهربان با من حرف نزده بود، آن هم دربارهى
شعر كه نمىشناختمش امّا عاشقش بودم. زبانم مثل دست و پايم گم شده بود. آن مرد خوب گويا متوجّه احوالم شده بود، مهربانى را بيشتر كرد و پرسيد: “از كجا فهميدى اين شعر غلط است؟” گفتم: “به روانى قسمتهاى بالا و پايينىاش نيست.”