رستاخیز

لئو تولستوی
ترجمۀ علی‌اصغر حکمت

«رستاخیز» سومین رمان بزرگ لئو تولستوی است که در سال 1899 منتشر شد. و به نوعی حاصل دوران پختگی و تحولات عمیق فکری او به شمار می‌رود. تولستوی در این اثر سترگ با ارائه‌ی تصویر سیاه و هولناک از نابرابری و فساد سیاسی دوران تزار، جامعه‌ی روسیه را به نقد کشیده و آن را به بازگشت به آموزه‌های مسیحیت دعوت می‌کند. منتقدین ، آثار تولستوی را جاده صاف‌کن انقلاب 1905 و متعاقب آن، انقلاب بزرگ اکتبر می‌دانند. داستان رستاخیز با نمایی از فضای طبقاتی و ترسیم دادگاه‌های آشفته‌ی روسیه آغاز می‌شود… «نیلیدوف»، اشراف‌زاده‌ای خوشگذران  که در جایگاه هیئت منصفه قرار گرفته در مواجهه با ماسلووا، زنی متهم به قتل، به یاد ‌می‌آورد که در دوران نوجوانی، برای ارضای هوای نفس خود، چگونه ماسلوورا ندیمه‌ی روستایی خود را در مسیر تباهی و گناه قرار داده‌است. لحظه‌ای تاثیرگذار در وجدان او که باعث تغییراتی عمیق در روح عدالت‌خواه او می‌شود. دلیل مانایی و شکوه این کتاب، تفصیل سرگذشتی است که تولستوی با بازدید از زندان‌ها و سفر به مناطق دوردست سیبری، تاریخ این سرزمین را در قالب یک داستان به رشته‌ی تحریر در آورده است.

525,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

علی اصغر حکمت, لئو تولستوی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

پنجم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

584

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات کلاسیک جهان

تعداد مجلد

یک

وزن

650

گزیده ای از کتاب “رستاخیز” نوشتۀ “لئو تولستوی” ترجمۀ “علی اصغر حکمت” 

سرآغاز، سپاس‌گزاری

کتابی که اکنون در دست خوانندۀ گرامی قرار دارد. یکی از نفایس آثار ادبی جهان است و در شمار کتب (کلاسیک) قوم و ملت روس به شمار می‌رود.

این حکایتی است که فیلسوف اخلاق‌گرای روس کنت لئو تولستوی در سال 1889م. نوشتن آن را آغاز کرده و پس از ده سال یعنی در سال 1899 م. انتشار یافته است.

اصل آن تفصیل سرگذشتی است که مؤلف ارجمند از روی یک واقعۀ حقیقی گرفته، وقتی حادثۀ غریبی در یکی از نواحی مسکو واقع شد و دادستان محکمۀ دادگستری ناحیه محلی در نواحی سن‌پترزبورگ آن را برای تولستوی حکایت کرد. چگونگی آن سرگذشت، طبع وقاد و ضمیر فروزان آن حکیم اخلاقی را چنان برانگیخت که آن را به شکل افسانه و رمان درآورد و بدان نام رستاخیز (Resurrection) نهاد.

در طول مدت ده سال هر وقت حال و وجدان، او را تحریک می‌کرد، قسمتی از آن کتاب را به رشته تحریر می‌آورد و گاهی نیز مدت‌ها از آن منصرف می‌شد.

سخن‌سنجان بر آنند که سرگذشت شخصی و تاریخ وقایع نفسانی نویسنده نیز شباهتی با بخشی از این حکایت داشته است و از این جهت همواره یاد آن وقایع او را دچار دودلی و تردید در انجام تحریر کتاب می‌کرده است.

به‌قراری که در کتاب دیگر خود به نام «اعتراف» بیان کرده، تولستوی نظیر همان حوادثی که در این کتاب با نام مستعار «نیلیدوف» و «ماسلووا» شرح داده برای خود او هم اتفاق افتاده بوده و این خاطرات همواره به روح پاک او فشار می‌آورده و ضمیر روشن او را مکدر می‌ساخته است. از این جهت قلم او را نیروی خجلت و ندامت وجدانی از کار می‌انداخته است.

در سال 1895 م. تولستوی به‌ تماشای زندان عمومی شهر «تولا» که در نواحی و اطراف مسکو است می‌رود و با زندانیان هم‌صحبت می‌شود. احساساتی که در آنجا به او دست می‌دهد، یادداشت می‌کند. مشاهدات غم‌انگیز و شنیده‌های دلخراشی که در آنجا به چشم و گوش خود درمی‌یابد تولستوی را چنان متأثر می‌سازد که همان‌ها را موضوع بخشی دیگر از همین کتاب قرار داده و به شرح و بسط آن همت می‌گمارد.

همچنین احساسات وی دربارۀ زندگی تأسف‌آور دهقانان و روستاییان روسیه و علاقه‌ای قلبی که همواره به اصلاح احوال آن طبقه داشته و مبادی و اصولی که در تمام عمر دربارۀ مسئله – مالکیت اراضی – عقیدۀ راسخ او شده بود همه در این کتاب نیز متجلی شده، و آن مسائل را به‌ تفصیل شرح داده است.

پیش‌آمد دیگری نیز محرک وجدان نویسندۀ عالیقدر کتاب رستاخیز شده که در تاریخ ادبی آن کتاب اهمیت تمام دارد و آن‌چنان است که در سال‌های اواخر قرون نوزدهم جمعی از مسیحیان روس در قفقاز پیرو روش جدیدی در باورهای دینی خود می‌شوند و فرقه‌ای مذهبی تازه تشکیل می‌دهند، که آن‌ها را به زبان روسی «دوخوبور – Doukhobors» نام داده‌اند. این جماعت معتقد بوده‌اند که مبادی کلامی و رسوم و تشریفات کلیسای ارتودوکس برای نجات روحانی نفس انسانی کافی نخواهد بود، پس مطابق سلیقه و مذاق خود از انجیل تفسیراتی جدید ارائه می‌کنند. بدیهی است اینگونه افکار موافق مذاق مسئولین حکومت امپراتوری و پیشوایان کلیسا نبوده و آنها را در معرض آزار و فشار قرار می‌دهند. بعضی از آن‌ها را به تبعید موقت و بعضی را به نفی بلد دائم محکوم می‌کنند. چون افکار آنها با عقاید دینی تولستوی که بعدها به «تولستوئیزم» معروف شده است بسیار شبیه و مانند بود، حکیم روشن ضمیر به یاری آنها برخاسته و در دفاع از آنان مقالاتی انتشار می‌دهد و به‌ حمایت از آنان با اولیاء دولت مذاکراتی می‌کند.

از جمله در صدد برمی‌آید که برای آنها که در منتهای عسرت و بدبختی بودند کمک‌هایی جمع‌آوری کند. با آنکه سال‌ها بود که از حق‌الطبع کتب خود و عایدات فروش آنها صرف‌نظر کرده و از این راه کسب معاش نمی‌کرد. ولی با این‌همه مصمم شد که کتاب رستاخیز را به نفع آنان به چاپ رسانده و عایدات حق‌الطبع آن را وقف آن بیچارگان سازد.

پس چون در ماه دسامبر 1888 تألیف آن به‌طور قطعی به پایان رسید، ناشران کتاب مبلغی در حدود هشتادهزار فرانک به او پرداخت کردند، وی تمام آن مبلغ را به صندوق فرقۀ دوخوبورها اهدا کرد.

در سال 1899 این کتاب را هم در مسکو و هم در لندن به چاپ رسانیدند. آنچه در مسکو چاپ می‌شد، متصدیان قسمتی را از بیم سانسور پلیس تزاری حذف می‌کردند و این عمل را بدون رضایت مؤلف و بدون اطلاع او انجام می‌دادند.

اما نسخۀ چاپ لندن، اگرچه به اصل نزدیک‌تر و درست‌تر بود ولی باز حذف و افتادگی بسیار داشت. تا آنکه بعد از انقلاب کبیر روسیه، در سال 1935 م. نسخۀ کامل و صحیح آن را مطابق متن دست‌نوشت مؤلف در مسکو از نو چاپ کردند. سپس در روسیه و همچنین در ممالک خارجه از این شاهکار ادبی همان اوقات ترجمه‌های گوناگون به‌عمل آمد. اکنون این کتاب نفیس ادب‌آموز که دورنمای اجتماعی روس را در نیمه دوم قرن نوزدهم به بهترین صورتی تصویر می‌کند، در تمام جهان در دسترس اهل ادب و صاحبان ذوق قرار دارد.

* * *

عصر تولستوی

برای شناسایی تاریخ احوال و مطالعۀ اقوال هر گویندۀ بزرگ یا نویسندۀ شهیر، باید نخست به عصر و زمان او و کشوری که وی در آن می‌زیسته آگاه بود و به اصطلاح محیط او را شناخته آنگاه به‌درستی سرگذشت زندگی او را مطالعه نمود.

در تاریخ ادبی کشور روسیه که زادگاه مؤلف این کتاب است، نیمۀ دوم قرن نوزدهم، به درستی از 1850 تا 1910 م. به «عصر تولستوی» موسوم و معروف می‌باشد.

در این زمان مردم آن کشور دورۀ تحول اجتماعی و ادبی عظیمی را طی می‌کردند. یعنی از اصول زندگی قرون وسطایی اندک‌اندک بیرون آمده و در تمام شئون حیاتی خود وارد «عصر جدید» می‌شدند.

سبک حکومت

حکومت روسیه در آن زمان عبارت بود از دستگاهی جابر و فاسد و رژیمی تیره و تاریک که از زمان قدیم در آن کشور با استبداد حکمروایی می‌کرد، و در رأس آن فرد ظالم و مستبد و بدنامی به لقب تزار (Tzar) از سلسلۀ رومانوف‌ها (Romanovs) از 1613 م. سلطنت داشت. انواع ظلم و اجحاف نسبت به عامۀ ملت روس از طرف سازمان حکومت روا بود و همه‌گونه مظالم و قبایح از تعدی و زورگویی و دروغ و نادرستی رواج داشت.

متجاوز از صد میلیون روس‌نژاد در زیر یوغ استبدادی تزار در نهایت فلاکت زندگی می‌کردند و اکثریت ایشان را طبقۀ روستاییان و کشاورزان تشکیل می‌دادند که آنها را به روسی «موژیک mujik» و به اصطلاح مورخین اروپا «serfs» می‌نامند، و آن کلمه تقریباً به معنی غلام و بنده است. در برابر آنها اقلیتی شهرنشین وجود داشت که طبقۀ نجبا و اشراف و ملاک یعنی اریستوکراسی مجلل و مرفه در میان آن قرار داشتند. میلیون‌ها روستایی تحت استثمار و در زیر تازیانۀ بندگی این عده قلیل به سر می‌بردند. این طبقه در سرتاسر مملکت اراضی گسترده و مزارع پهناور و املاک بسیار در تملک خود داشتند. جماعت اشراف در شهرهای جدیدی که از قرن هجدهم روز به روز آبادتر و با رونق‌تر می‌شد، مانند سن‌پترزبورگ و مسکو و کازان و خارکوف و غیره زندگی می‌کردند – یک زندگی مقرون به جاه و جلال و آمیخته به تجمل و عیش و نوش و مقرون به اسراف و فسق و فجور. اقلیت اریستوکرات‌ ثروت بی‌پایانی را که حاصل دسترنج انبوه دهقانان بینوا بود، بی‌حساب در راه عیاشی و هوس‌رانی خود صرف می‌کردند، در حالتی که اکثریت مردم گرفتار کابوس جهل و دیو فقر و عفریت مرض و در وضعی مشابه حیوانات به سر می‌بردند.

طبقۀ عوام در تاریکی جهالت و بی‌سوادی گرفتار، برای آنها و اطفال آنها وسایل تعلیم و تربیت فراهم نبود، ولی طبقۀ خواص در مدارس عالیه و متوسطۀ نوین بسیار جدید که به سبک ممالک اروپا، فرانسه و آلمان، در بلاد عظیمۀ روسیه تأسیس و به نام امپراتور مفتخر بود تعلیمات خاصی می‌آموختند. از عجایب آنکه هم در این طبقه بود که آن حکیم دانشمند زاییده شد، و هم در این مدارس بود که تولستوی تعلیمات مقدماتی و متوسطه خود را کسب کرد.

سیاست خارجی روس

اما سیاست خارجی دولت تزار همان بود که در قرن هجدهم و نوزدهم در غالب ممالک اروپا جریان داشت، یعنی سیاست استعمار و استیلا بر ممالک آسیا و افریقا. دول معظمه نواحی و اراضی وسیعه در آن دو قاره به تملک خود آورده بودند و بر سر تفوق بر این دو اقلیم پهناور با یکدیگر در جنگی بی‌پایان بودند. هرکدام برای حفظ مستملکات خود لشکرهای جرار و مجهز (به سبک جدید و به اسلوبی نوین که امپراتورهای فرانسه و آلمان و اتریش در قرن نوزدهم ساخته و پرداخته بودند) در کشور خود تجهیز کرده و تحت فرمان داشتند.

روسیه نیز بعد از عقب‌نشینی ناپلئون اول از مسکو، در این سیاست استعماری نقش عمده‌ای بازی می‌کرد و بر حسب وصیت پتر کبیر پیوسته سعی داشت نفوذ و قدرت خود را در ممالک شرق بخصوص در آسیای مرکزی و غربی – ایرانی و عثمانی – توسعه دهد و سرحد خود را به «آب‌های گرم» برساند و از رقبای خود عقب نماند. ناگزیر ارتشی با سازوبرگ و با پیاده‌نظام و سواره‌نظام بسیار قوی تشکیل داده بود و جوانان اریستوکرات، یعنی اشراف‌زادگان و اعیان، در آن قشونِ ظفر نمون، مناصب عالیه و مراتب رفیعه را احراز کرده بودند.

در آن زمان دول دیگر، خاصه انگلستان و فرانسه که بزرگ‌ترین دول استعمارگر شرق بودند، از بسط قدرت و تفوق نظامی روسیه اندیشناک شده و همواره می‌کوشیدند که آن را متلاشی سازند. سرتاسر تاریخ قرن نوزدهم عبارت از کشمکش و جنگ و مخاصمه‌ای است که بین آنها با روسیه در سر مالکیت آسیا به ظهور رسیده بود.

در نیمه دوم آن قرن این رقابت به اوج شدت خود رسید و به جنگ‌های خونینی که در تاریخ به نام «جنگ کریمه» در سال 1851 م. و جنگ «روس وژاپون» در 1902 م. مشهور است منتهی گردید.

در جنگ کریمه و محاصرۀ بندر سواستوپول از طرف قوای انگلیس و فرانسه و عثمانی بود که کنت تولستوی مؤلف این کتاب در سمت افسری توپخانه شرکت داشت.

دین و مذهب عمومی

مردم روس از گذشته‌های دور تا قرن نوزدهم میلادی متدین به دین مسیح بودند، اما نه تابع کلیسای پروتستان و نه پیرو کلیسای کاتولیک رم، بلکه کلیسای مخصوص به خود را داشتند، یعنی مسیحی ارتودوکس – که از کنیسه (روم شرقی. بیزانس) ارث می‌برد. در آن مملکت شخص تزار، رئیس روحانی آن کلیسا، و به عبارت دیگر جانشین عیسای مسیح شمرده می‌شد. کشیش‌ها و روحانیان روس یک سلسله مبادی کلامی و اصول عقاید (دگماتیک) مخصوص به خود داشتند که پایۀ آن روی عبادت کورکورانه و تابعیت مطلق و تقلید صرف قرار گرفته و اکثریت جاهل روستاییان از روی جهل و خرافات و به حکم تقلید به دنبال آن می‌رفتند. طبقۀ اریستوکرات (اشراف) که جامعۀ تحصیل کرده و منورالفکر آن زمان را تشکیل می‌دادند، به احترام امپراتور تظاهر به آن دیانت می‌کردند و حتی تعصب خاصی در علاقه به این دین به خرج می‌دادند.

در سازمان روحانیان ارتودوکسی روس نیز فساد کامل حکمفرما بود. ریاکاری و دروغ و نفاق و عدم آزادی فکر و تفتیش عقاید و سخت‌گیری نسبت به آزادفکران و عقاب و عذاب مخالفین کلیسا و فسق و فجور در نزد کشیش‌ها کاملاً رایج بود.

تولستوی به‌نوبۀ خود در این جامعۀ مسیحی اردتوکس زاییده شده و در تمامی عمر پیرو همان کلیسا بود. و این مفاسد و معایب را به چشم خود مشاهده می‌کرد.

نهضت آزادی‌خواهی

هم در این قرن است که اندک‌اندک جماعتی آزادمنش در شهرهای بزرگ به ظهور رسیدند که آنها را می‌توان «انقلابیون» نام داد. این طبقه، تحت تأثیر آرای نویسندگان فرانسه و به پیروی از انقلاب آن کشور و با مطالعه آثار مؤلفان اروپای غربی و آشنایی به مطبوعات و تعالیم گروه‌های سیاسی در اروپا و آمریکا، هواخواه اصلاح جامعۀ روس و ایجاد آزادی و خواهان حاکمیت دمکراسی شد و می‌کوشیدند هموطنان جاهل خود را از زیر فشار استبداد سیاسی و مذهبی دولت تزار و کلیسای او آزاد سازند. این طبقه هم با دستگاه ظالم حکومت و هم با دستگاه فاسد کلیسا، نبرد و مبارزه داشتند. از این‌رو هم مأموران دولت و هم کشیشان و روحانیان به سرکوبی و نابودی ایشان کمر بسته و همه‌گونه زجر و شکنجه را برای حفظ وجود خود دربارۀ هواخواهان دموکراسی جایز می‌شمردند. در نتیجه در این عصر پیوسته در گوشه و کنار مملکت، خاصه در دو شهر بزرگ، پترزبورگ و مسکو، زد و خوردها و ترور و خرابکاری‌ها و تأسیسات پنهانی و سازمان‌های مخفی و زیرزمینی، به حد کمال وجود داشت. حبس، توقیف، اعدام، تبعید فردی و دسته‌جمعی به دورترین نقاط مملکت مخصوصاً به نواحی سردسیر سیبری، عملی رایج به‌شمار می‌رفت.

همانطور که فساد دستگاه حکومت و فشار پلیس تزاری و عیاشی و تجمل طبقه ثروتمند و قباحت اعمال و خرافات پرستی کشیش‌ها به حد کمال رسیده بود. روزبه‌روز بر شمار انقلابیون نیز افزوده می‌شد و آنها برای دستیابی گوهر آزادی از هیچ‌گونه فداکاری دریغ نمی‌کردند.

در این هنگام بود که قافلۀ تبعیدیان به سیبری دائماً در حرکت و زندان‌ها از اشخاص بی‌گناه پر شده بود. نبودن قوانینی کامل مبتنی براساس عدالت و فقدان تشکیلات قانونی و فساد دستگاه قضایی بر عدم رضایت مردم دمادم می‌افزود، تا بالاخره درست هفت سال بعد از مرگ تولستوی آتش انقلاب کبیر روسیه در (نوامبر 1917) مشتعل گردید و منجر به سقوط تزار و رژیم سلطنت رومانوف‌ها و برچیده شدن دستگاه کلیسا گشت.

در چنین عصر و در چنین محیطی بود که تولستوی یعنی حکیم متفکر و نویسندۀ اخلاقی و مبشر عدالت و منادی اخلاق قدم به جهان نهاد.

* * *

سرگذشت زندگی لئو نیکولایویچ تولستوی

Lyov Nikolayevich Tolstoy حکیم اخلاقی و نویسندۀ روس در 28 اوت 1828 م. در روستا یاسنایا پولینا Yasnaya Polyana در ولایت تولا Tula، در 130 مایلی مسکو متولد شد. پدرش از یک خاندان اشرافی کهن بود که به جد او، پتر تولستوی، پتر کبیر لقب (کنت) اعطا کرده از آن پس این لقب در خاندان او باقی مانده بود.

پدرش، کنت نیکولاس ایلیچ تولستوی، از اعیان ثروتمند کشور، و این حکیم پنجمین فرزند وی بود.

در اوان کودکی او به سال 1837 م. پدرش وفات یافت و تولستوی در کنف حمایت اقوام خود قرار گرفت. و نزد معلمین فرانسوی تربیت شد. تعلیمات فرانسوی در آغاز عمر در رشد و نمو قوای فکری او تا پایان عمر تأثیری مسحورکننده داشت، آنچنان‌که او را تحت افکار نویسندگان فرانسه، مخصوصاً ژان‌ژاک روسو، قرار داد.

در 1844 م. در دانشگاه شهر کازان که یکی از شهرهای اریستو کراسی روسیه بود وارد گشت. ولی طبیعت آزاد و خوی مستقل تولستوی به او فرصت ادامه تحصیل نداده، به سبک ساختگی و روش خشک دانشگاه رغبتی ننمود. ناگزیر در 1847 م. کازان را ترک کرده، دوباره به روستای یاسنایا پولینا بازگشت. در آنجا وضع رقت‌بار دهقانان و فلاحان (رعایا) توجه او را جلب و فکر او را مشغول ساخت. می‌خواست در آنجا اقامت گزیده، به زراعت مشغول شود و وقت خود را برای بهبود اوضاع و احوال کشاورزان مصروف کند. لیکن این نیت نیز انجام نگرفت. در آنجا با جوانان هم‌شأن خود در محیط اشراف اریستوکراسی دورۀ زندگی جوانی را آمیخته به عیش و تجمل شروع کرد. ولی از همان آغاز عمر روح پاک و ضمیر روشن او از این روش هوس‌رانی و تن‌پروری بیزار و متنفر بود، بالاخره در 1851 م. بر آن شد که زندگی جدیدی در پیش گیرد و خدمت مفیدی انجام دهد. پس در ارتش امپراتوری قسمت توپخانه وارد خدمت گردید و به مأموریتی در قفقاز عازم گشت.

ایام اقامت تولستوی در قفقاز طولانی است. در آنجا غالب اوقات او در سربازخانه سپری می‌شد و در جنگ‌هایی که روس‌ها در آن تاریخ با کوهستان‌های قفقاز داشتند شرکت داشت. در همان دوران بود که احساسات عالیه در ضمیر او بیدار شد و قریحۀ نویسندگی در او پدیدار گردید. پس شروع به نگارش داستان‌های شیرینی نمود. اولین اثر او به نام «کودکی» که در سال 1852م. تألیف کرد یادگار این دوره است.

در 1854 م. جنگ‌های روس و عثمانی در سواحل دانوب واقع شد و تولستوی نیز در آن‌ها شرکت داشت، پس از آن به میدان جنگ کریمه رفت و در محاصرۀ قلعه سواستوپول نیز مأموریت داشت، تا خاتمه دورۀ محاصره در آنجا به خدمت مشغول بود. حوادث جنگ و خونریزی‌ و قساوت‌ها و مشاهدۀ مناظر دلخراش آن، او را بسیار متأثر و محزون می‌ساخت. به حدی که وجدانش پیوسته او را از ادامۀ خدمت در ارتش منع می‌کرد. پس در سال 1857 م. از خدمت نظام مرخص گردیده در پایتخت – سن‌پترزبورگ – منزل گزید. در همان سال، و سپس در سال 1860 دو سفر به اروپا کرد. در هر نوبت با روحی آشفته و دلی مملو از تنفر از تمدن مادی اروپا به وطن بازگشت. دیگر بار در روستای یاسنایا پولینا اقامت جست. در آنجا به فکر افتاد که برای اطفال روستایی به سبک خود و به اسلوبی که تصور می‌کرد برای تربیت آنها مفید است دبستانی تأسیس کند که پایۀ آن بر روی آزادی مواهب طبیعی نوآموز، و ترک اصول مصنوعی و روش‌های خشک تعلیم جدید باشد.

در سال 1862 م. همسری اختیار کرد. از آن‌پس مدت پانزده سال یعنی تا سال 1876 زندگی خانوادگی را گاهی در مسکو، و گاهی در املاک بزرگ خود در سواحل رود ولگا می‌گذرانید. این دور ایام عمر او ظاهراً با سعادت و خوشی قرین بود، ثروت گزافی که از راه محصولات زراعتی و از حق‌الطبع کتاب‌ها و مؤلفات خود به‌دست می‌آورد او را غنی و توانگر ساخته و اکثر اوقات خود را به مطالعه و یا تحریر و تألیف می‌گذرانید اما همان‌وقت هم باطناً یک کشمکش و جدال روحانی در میدان‌گاه دل او مابین نفس بشری و روح الهی درگرفته گاهی به این سو و گاهی به آن سو متمایل می‌شد.

فلسفۀ تولستوی و شاهکارهای او

نظریه‌ای که او عاقبت در این دورۀ عمر برگزید، حکایت از تأکید او بر تهذیب در غلبه بر شیطان نفس بود. وی بر آن رفت که آدمی باید برای کسب سعادت طبق قوانین طبیعت زندگی کند و عقل انسانی در برابر عقل کلی عالم وجود بسیار حقیر و ناچیز است.

در این زمان دو شاهکار بزرگ که در عالم ادبیات جهانی مقامی بلند و شهرتی وسیع دارند از قلم او تراوش نموده و او را چنان پرآوازه ساخت که از اطراف جهان پیروان مکتب و عاشقان سخنان او به قصد دیدارش احرام روستای یاسنایاپولینا را می‌بستند.

این دو شاهکار، یکی کتاب «جنگ و صلح» است که در سال 1863 شروع کرد و در 1869 به پایان رسانید. دیگر کتاب «آناکارنینا» است که در سال 1872 آغاز نگارش کرد و در 1877 به طبع رسید.

در این دو کتاب فلسفه و ماهیت دوستی و محبت را به روشی ساده و واقعی به بهترین وجه نشان داده و در اسلوب «رئالیسم» به اوج کمال خود رسیده است.

در حدود سال 1876 م. تولستوی دیگربار از سبک زندگی خود که به ناز و نعمت و ثروت و شهرت آمیخته بود به تنگ آمده، دغدغۀ نزدیکی مرگ و اندیشه فنای عمر فکر او را مشغول داشت. در ضمیر او شوق به یک دین و مذهب عقلانی و منطقی پدید آمد، پس بر آن شد که پیکر جان  را به سکوت ایمان حقیقی بیاراید و رابطۀ مخلوقیت خود را با خالق خود برقرار سازد؛ و حق را در پرتو ایمان طلب کند. از آن پس در جست‌وجوی حقیقت برآمد:

نخست، به سوی کلیسای اورتودوکس روی آورد، بدان امید که در مبادی مذهب عمومی روس، مانند صدها میلیون مسیحی، نجات روحانی به دست می‌آورد، ولی در آنجا که در ظاهر آمیخته به رسوم و آداب خشک و تکلیفات و عبادات صوری و تشریفات ظاهری بود و در باطن، چیزی که روح سرگردان او را آرامشی بخشد، وجود نداشت، فکر روشن او به آن ظواهر بی‌مغز و میان‌تهی قانع نشد. پس در پرتو مطالعۀ شخصی در کتاب انجیل، و به نیروی وجدان باطنی مشرب خاصی در دین مسیح برای خود اختیار کرد که به زینت سادگی آراسته و به مباحث پیچیدۀ علم لاهوت (متافیزیک) و حرافی‌های بی‌فایدۀ متکلمین (اسکولاستیک) پیراسته بود.

تولستوی بر پایه و اساس عقیدت خالص و ایمان صادق دین و آیین خود را استوار ساخت و عقاید خود را در آن باب در ذیل کتب و حکایتی چند منتشر ساخت. این مشرب که به «تولستوئیزم» معروف است پیروان بی‌شمار در تمام جهان، هم در روسیه و هم در خارج، پیدا کرد.

اصول عقیدۀ دین جدید او در این عبارات خلاصه می‌شود:

مقصود غایی و علت نهایی عمر همانا خداشناسی است، انسان باید اعمال انسانی خود را با اراده و مشیت الهی موافق سازد. ملکوت الهی در هر نفسی موجود است. کشف اسرار حیات در ظهور یک قوۀ آسمانی است که در باطن آدمی پنهان و نهفته می‌باشد. هر معنی که این قوۀ نهانی به صدای ضمیر و وجدان بیدار به انسان القا می‌کند منطبق بر مشیت خدایی است و همان راه درست و طریق نجات است. او می‌گفت: هر وقت که یک انسان مسیحی خدا را ندا داده او را به کلمۀ «ای پدر آسمانی» می‌خواند در واقع یک وجود مشخص و جداگانه را طلب نباید بکند زیرا که خداوند احاطه به کل دارد و اعتقاد به شخصیت و یا تجسم ذات الوهیت کفر است. همچنین مبدأ «ثالوث» یعنی «سه‌گانه‌پرستی» مسیحیان را که ایمان به پدر، پسر و روح‌القدس باشد، کفر می‌دانست و می‌گفت این‌گونه افکار پیچاپیچ متألهین و مباحث الفاظ و موشکافی‌های اهل کلام انسان را از حقیقت معرفت الهی منحرف می‌سازد. برای وصول به سرمنزل حقیقت راهی جز محبت، نسبت به ابناء نوع و حتی نسبت به تمام موجودات عالم، وجود ندارد.

تولستوی این مبادی و عقاید مذهبی خود را در لابه‌لای صفحات کتب خود توضیح و تفسیر کرده که از آن‌جمله است: کتاب «اعتراف من» به تاریخ 1882 م. و «انتقاد از مبادی متکلمین دگماتیک» 1882 م. «ترجمه و تفسیر اناجیل اربعه» 1882 م. و «دین من» 1884 م. و «ملکوت آسمان در دل توست» 1893 م. و «هنر چیست» 1897 م.

بالاخره اکثر مبادی و عقاید خود را در ضمن همین کتاب حاضر یعنی «رستاخیز» مندرج ساخته است، این کتاب آخرین اثر بزرگی است از قلم او، که در آن تمام انتقادات و اعتراضات خود را علیه کلیسا و حکومت به وضوح و روشنی هرچه تمام‌تر بیان می‌کند. اوضاع و احوال هیئت جامعۀ روس و مفاسد جاری در آن مملکت را تشریح می‌نماید. این کتاب و دیگر کتب او یک ادبیات بسیار پهناور و عمیقی در زبان روسی پدید آوردند که در آنها افکار تولستوی را از مرحلۀ ابتدایی و دورۀ تردید و تزلزل تا مقام ثبات عقیده و رسوخ ایمان به زبانی ساده و روشن بیان کرده است.

* * *

روش و عقیدۀ تولستوی در باب تعلیم و تربیت:

این حکیم دانشمند در زمینۀ آموزش کودکان و پرورش نونهالان نیز دارای سبک و روش خاصی است. وی تمام مبادی و اصول پداگوژی را که مدارس و مکاتب جدید بر روی آنها بنا شده موجب پریشانی فکر و مخرب عمر و مفسد اخلاق کودکان می‌داند.

در دبستانی که برای تربیت روستازادگان در روستای خود تأسیس کرد، همچنین در کتبی که در این باب نوشت «آزادی مطلق» را پایۀ عمل و اساس کار آموزش قرار می‌دهد. معتقد است کودکان را آزاد باید گذاشت که هر وقت بخواهند به مدرسه بیایند و هر جا میل داشته باشند بنشینند و هر کتاب و مقاله‌ای میل داشتند بخوانند و بنویسند. تهیۀ تکلیف شبانه و مطالعه در خانه برای آنها مقرر و اجباری نباید باشد. خلاصه آنکه، در روش او هیچ‌گونه قید و محدودیتی برای نوآموزان وجود نداشت. لیکن در همان‌حال قاعدۀ انتظام و انضباط را در منتهای کمال در دبستان خود رعایت می‌کرد.

سبک آموزش و پرورش تولستوی عبارت بود از گردش کودکان همراه آموزگاران در مزرعه و صحرا و تماشای مناظر طبیعت و گوش سپردن به صداهای طبیعی و نقل حکایات تواریخ و قصص و افسانه‌های عامیانه؛ به تعلیم انجیل، مخصوصاً بخش تمثیلی آن، اهمیت زیاد می‌داد.

در این رشته یک سلسله قصص و حکایات اخلاقی به قلم آن مرد مربی آمده است که به نوبت خود اهمیت بسیار دارد و همه در مکاتب و دبستان‌های روسیه انتشار و شهرت زیاد حاصل کرده. در یکی از آنها نوشته است: این حکایت را برای اطفال دهقانان از آن نظر نمی‌نویسم که به آنها تعلیم داده باشم زیرا فرزندان طبیعت از کتاب طبعیت باید کسب دانش کنند، آنها به جمال و تناسب موجود در خلقت و به اصول ساده راستی و نیکوکاری و محبت و صداقت از ما سالمندان نزدیک‌ترند.

در جای دیگر نوشته است: من عقیده دارم که دبستان نباید در زندگی داخلی و حیات خانوادگی کودک مداخله نماید و این حق طبیعی را که ملک مسلم اوست از او سلب کند. همچنین دبستان نباید با بعضی مقررات و پاداش‌ها و کیفرها که نزد معلمین معمول است قوای خداداد اطفال را ضایع سازد. نیروی آزادی طفل را بهتر از هر معلم یا مدیر دبستان تربیت می‌کند؛ پس باید او را به کلی رها کرد که هرطور روح او تلقین نماید مطالعه کند و مشکلات حیات خود را حل کند.

تولستوی با تعلیم اجباری مخالف بود و می‌گفت این سبک آموزش که به موجب قوانین استثماری در جوامع بشری وضع شده بر خلاف طبیعت است. روح طفل و اولیای او با آن مخالفت دارد، هرگونه اثری که از این سبک تعلیم در لوح ذهن طفل نقش بندد به زودی محو خواهد شد و عاقبت از خاطر او زایل می‌گردد.

تولستوی سبک موجود در سیستم فرهنگ را، از دبستان گرفته تا دانشگاه، روش مستبدانه و «من درآوردی» و به کلی مکانیکی و ساختگی می‌دانست و می‌گفت این سبک آموزش هیچ‌گونه رابطه‌ای بین حیات و مشکلات آن با افراد دانشجو برقرار نمی‌سازد. این‌که جوان نوآموز را به زور مجبور سازند که بر این روش مصنوعی گردن نهد و اختیار و عمل را از او سلب کنند برای وی عذابی الیم و شکنجۀ دردناکی خواهد بود و بنیان قوای خدادادش را منهدم خواهد ساخت، رابطۀ اورا با خانواده‌اش به کلی قطع می‌کند و او را از آغوش مادر مهربان او، یعنی «طبیعت»، به جبر بیرون کشیده و یک زندگی آمیخته به دروغ و نفاق و فسق و فجور بر او تحمیل می‌سازد.

بگذارید طبیعت او را چنانکه خدا ساخته است پرورش دهد.

* * *

آخر عمر

تولستوی در کتاب خود «مذهب من»، پنج قاعده برای حصول سعادت وضع می‌کند و آن پنج عبارت است از اینکه:

1) زندگی انسان باید به طبیعت متصل باشد و از تمام مظاهر پاک و لطیف جهان، مانند آسمان صاف، نور آفتاب، هوای روح‌بخش، و از مشاهدۀ جمال در عالم گیاه و حیوان بهره ببرد.

2) زندگی انسان باید با کار و کوشش قرین باشد. یعنی کار بکند نان بخورد. خورد و خواب و سایر نیازهای نفسانی نباید از حد لزوم تجاوز نماید.

3) انسان باید در خانواده و جامعه، به عبارت دیگر در محیط خود، با خرمی‌ قرین باشد و روزگار به شادی و خوشی بر او بگذرد.

4) انسان باید به افراد همنوع خود محبت بورزد، و با همۀ آدم‌ها به دوستی و مودت و به کمال امانت و راستی معاشرت کند.

5) بالاخره، سعادت انسان در صحت جسمانی اوست، پس باید زندگی را مطابق اصول بهداشت به سر ببرد و به مرگ طبیعی عمر را به پایان رساند.

چون این اصول پنجگانه به‌طور ساده در زندگی دهقانان و روستاییان یافت می‌شود پس هرچه آدمی در طبقات و مراتب اجتماعی بالاتر برود از این مراحل دورتر می‌گردد، تا عاقبت روزگارش به بدبختی و شقاوت مطلق می‌انجامد. نزد او، تزار بدبخت‌ترین نوع بشر است، زیرا در تنگنایی مکدر و آلوده و در چهاردیوار قصر خود با دلی خالی از نور محبت و صفا، زیر نظر اطرافیان چاپلوس خویش محبوس است و از نشاط و لذایذ خدادادی که خداوند به مردم ساده‌دل و صحرانشین اعطا کرده است محروم می‌باشد. از این قرار تولستوی در آخر عمر سعی می‌کرد زندگی خود را مطابق اصول پنج‌گانۀ فوق به صورت یک روستایی ساده درآورد. به همین سبب تمام ثروت سرشار و مال‌ومنال خود را ترک گفته، املاکش را به رعایا داد و اندوخته و اموال دیگر خود را به همسر و فرزندان خود بخشید، و خود از دسترنج خویش با حرفۀ کفشدوزی لقمه‌نانی به‌دست می‌آورد، به‌سر می‌برد. لیکن این زهد و ریاضت متأسفانه زندگی خانوادگی او را مختل کرد چون املاک وسیع و اموال سرشار و حتی حق‌التألیف کتب خود را به همسر خود کنتس تولستوی واگذار کرده بود، خود در صدد برآمد که خانه را ترک کرده به نقطۀ دوردستی رفته و تنهایی زندگی کند. لیکن محبت و الفت خانوادگی و علاقه به فرزندان مانع اجرای این نیت می‌شد. اندک‌اندک مابین او با همسرش اختلافاتی پدید آمد و آن خانم عصبانی و فرزندان وی با این مبادی حکیمانه و عقاید زهدآمیز پدر موافق نبودند. بعضی از شاگردان نیز به طمع به دست آوردن حق‌الطبع و حق‌التألیف نوشته‌های استاد خود مابین آن دو دخالت می‌کردند. تولستوی خود چشمی به عایدات و استفاده از محل تألیف و تصنیف خویش نداشت و مالی را که بدین‌گونه به دست آید حرام می‌دانست، و می‌گفت این وظیفۀ طبیعی انسان است که عقاید خود را با همنوعان خود به رایگان درمیان گذارد. لیکن چرتکف نامی، از شاگردانش در صدد بود حق‌الطبع کتب آن دانشمند را از آن بانو سلب کند و به دست خود بگیرد، عاقبت وقتی که تولستوی به سن هشتاد و دو سالگی رسیده و نیروی بدنی و قوای عقلانی وی رو به ضعف و انحطاط می‌رفت اختلافات خانوادگی آنان به حدی شدت یافت که پیرمرد ناچار شد در اکتبر 1910 خانۀ خود را ترک کند. پس به اتفاق یکی از فرزندانش که با وی هم‌عقیده و همراه بود، یعنی دخترش الکساندرا، ناگهانی از خانه خود بیرون شد و در طلب گوشۀ انزوا و محل گمنامی برآمد، بالاخره در شهری به نام «استوپوو» مریض شده، شب هفتم نوامبر همان سال در خانۀ رئیس ایستگاه راه‌آهن آن شهر زندگی به‌سر آورد و در پایان آن شب در کمال ضعف و نقاهت جان سپرد. بدین‌سان زندگی درخشان بزرگ‌ترین روشنگر عصر در زوایای اختفا و تاریکی به‌سر آمد!

چنانکه گفته‌اند: «زندگی تولستوی سربه‌سر مانند رودخانۀ عظیم و تندی بود که در بستری سنگلاخ و پر از بلندی و پستی جریان داشت و پیوسته جوشان و خروشان پیش می‌رفت، تا سرانجام به سرمنزل مقصود یعنی دریای نیستی متصل گشت.»

* * *

ترجمه فارسی حاضر

این بندۀ گزارنده در سال 1293 هـ.ش. هنگامی که در آغاز جوانی دورۀ تحصیل خود را در شیراز می‌گذرانید به حکم یک شوق روحانی و محرک قلبی به ترجمۀ این کتاب مشغول شدم. عامل وجدان و هاتف ضمیر مرا بر این کار برانگیخت. چون که در آن زمان در وجودم انقلاب اخلاقی روی داده و خیال و اندیشه مرا به کلی دیگرگون و مشوش ساخته بود.

در آن زمان، یکی از دوستان فاضل نگارنده که از اهل زهد و عرفان و صاحب ذوق و وجدان بود نسخه‌ای از ترجمۀ عربی این کتاب به نام «البعث» که در آن اوان در مصر به تازگی به چاپ رسیده بود به این جانب امانت داد. خواندن آن با حالات و خیالات من بسیار مناسب افتاد، گویی این کتاب ابری بود که بر کام تشنه ببارد از غیب برای اطفاء عطش روحانی فرستاده شده، که کام را از مطالعۀ آن سیراب ساخت. پس به ندای هاتف وجدان بر ترجمۀ آن همت گماشتم و در همان سال آن را به پایان رسانیدم.

در سال 1295 مرحوم حاجی‌ علیقلی‌خان سردار اسعد بختیاری که از زعمای انقلاب مشروطیت ایران است، ایام آخر عمر خود را وقف‌ ترجمه و انتشار کتب کلاسیک جهان به زبان فارسی کرده و انجمنی برای این نیت خیر فراهم ساخته بود و کتب فراوان از قلم مترجمین به همت آن رادمرد نگاشته شد که متأسفانه هنوز بسیاری از آنها زینت طبع نیافته است و نسخۀ دست‌نوشت و اولیه بعضی از آنها در نزد این بنده موجود است.

آن مرحوم ترجمۀ مرا دیده و پسندیده در صدد چاپ آن برآمد. لیکن متأسفانه اجل به او مهلت نداد و عمر پرافتخارش در همان ایام به سر آمد. از آن پس این کتاب در گوشۀ فراموشی افتاد. وقتی نیز در حدود سال‌های 1301 و 1300 ش. دانشمند گرامی زین‌العابدین رهنما آن را ملاحظه و پسند فرموده در پاورقی روزنامۀ «ایران» منتشر ساختند. عاقبت پس از گذشت سال‌ها در این اواخر یکی از دوستان ادیب و دانشمند که به زیور کمالات و فضایل آراسته است یعنی آقای کشاورز مرا به تکمیل و تحریر و پاکنویس آن کتاب تشویق فرمود.

چون گزارۀ من از روی نسخۀ عربی بود که آن را نیز از اصل سانسور شده قدیم روسی نقل کرده بودند، از این سبب خیلی ناقص می‌نمود. پس نسخی چند از متن‌های فرانسوی و انگلیسی کتاب رستاخیز که بعدها بدون سانسور تزاری و از روی اصل پیش‌نویس خط مؤلف در این اواخر چاپ و ترجمه شده بود به‌دست آوردم و وسایل پاکنویس آن را فراهم ساختم. باری، در سال های 1300 – 1332 آن ترجمۀ فارسی را با متون فرانسه و انگلیسی مخصوصاً نسخه چاپ پاریس مقابله و تکمیل و تصحیح نمودم. در حقیقت می‌توان گفت ترجمۀ جدیدی به وجود آوردم که به کلی از ترجمۀ قدیم (عربی) دور بود.

در این ایام که نعمت فراغت میسر است به تشویق یکی از دوستان دانشمند به چاپ آن همت گماشته‌ام و اکنون از زیر نظر خواننده گرامی می‌گذرد. اگر از مطالعه آن کلمه حقی به گوش دلی برسد و یا اندرز خیری بر لوح ضمیری نقش پذیرد همان بهترین پاداش مؤلف و مترجم است، امید که نصایح و اندرزهای این مربی عالی‌قدر به گوش کسانی که در گرداب هوسرانی و شهوت‌پرستی مستغرق‌اند سنگین نیاید و به مذاق پاره‌ای افراد که در گرداب مردم‌آزاری و جفاکاری فرو افتاده‌اند تلخ نیفتد و در آخر شاید این کتاب ندایی آسمانی باشد که آنها را به راه نیکی و درستی رهبری کند.

تهران فروردین ماه 1339

علی اصغر حکمت

 

بخش اول

1

کاترین ماسلووا به دادگاه می‌رود

صدها هزار تن انسان که در یک گوشه از جهان ازدحام کرده و هر لحظه چهرۀ زمین را به سلیقه و ذوق خود متحول می‌سازند رنج بیهوده می‌برند و از این‌که سطح خاک را در زیر قطعات سنگ می‌پوشانند سعی بی‌فایده می‌کنند. زیرا هرقدر که گیاهان نورس را از ریشه درآورند و هوا را با دود نفت و ذغال آلوده سازند و شاخ‌های درختان را ببرند، جانوران و پرندگان را از پیرامون خود دور سازند؛ با همۀ اینها حتی درون شهرهای بزرگ باز بهار همان بهار است که بود!

«طالب لعل و گـهر نیست وگـرنه خورشید

همچنان در عمل معدن و کان است که بود»

آفتاب جهان را گرم می‌کند، نباتات جانی از نو گرفته آغاز سرسبزی می‌نمایند. نه تنها در چمن‌های کنار خیابان‌ها و میدان‌های عمومی بلکه حتی در لابه‌لای سنگفرش کوچه‌ها گیاه می‌روید، درخت‌های صنوبر و سپیدار و زیزفون[1] برگ‌های سبز و معطر خود را از هرطرف می‌گسترند و جوانه‌ها می‌شکفد، گنجشک‌ها، کبوترها، کلاغ‌ها به عادت هر بهار به ساختن آشیانه‌های خود سرگرم، و مگس‌ها و حشرات که به حرارت آفتاب به جنبش افتاده‌اند در کنار دیوارها جمع می‌شوند، همۀ موجودات از نباتات و طیور و حشرات به بهجت و سرور درآمده‌اند. اما انسان بی‌آنکه اندک اعتنایی به آن جلال و شکوه بامداد بهاری نماید ابداً از آن زیبایی و جمال که خداوند برای نیکبختی و شادمانی او عطا فرموده تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد! او از این سعادت و سلام عام که تمام عالم را از برکات صلح و آشتی و محبت و یگانگی برخوردار کرده بی‌خبر است و به خودپسندی و جاه‌طلبی مشغول و برای برتری و تفوق و بشر سرگرم کشمکش و حیله‌سازی است.

گویا لطف هوای بهاری و شادی و سرور عالم طبیعت در دفتر رسمی زندان عمومی یکی از مراکز حکومتی شهری از بلاد روسیه ابداً نفوذ ننموده بود! بلکه آنچه مورد توجه و علاقۀ کارکنان آن دفتر شده، ورقۀ حکم احضاریه‌ای بود که با شماره و تاریخ روز قبل واصل گردیده و مشعر بر آن بود که روز 28 آوریل ساعت نه صبح سه تن زندانی را باید در پیشگاه محکمه حاضر سازند.

از آن سه تن (دو مرد و یک زن)، زن متهم به جنایتی بزرگ‌تر بوده و ابلاغ شده بود که او را مأموران تحت مراقبت ویژه به دادگستری بیاورند.

به موجب حکم فوق صبح روز 28 آوریل مأمور زندان از دهلیز مخصوص زنان که محل تاریک و متعفنی بود وارد شد، در پی او زنی با موهای سفید و ژولیده که علامات درد و بیماری از سیمای او نمودار بود نیز وارد گشت.

آن زن بالاپوش بلندی با آستین‌های خط‌دار به نوارهای رسمی بر تن داشت و بر کمر خود کمربندی با کنارۀ آبی بسته. آری او رئیس زندان زنان بود. وی به سوی اتاقی روان شده و به نگهبان گفت: «گمان می‌کنم ماسلووا را می‌خواند.» نگهبان با کلید زنگ‌خوردۀ بزرگی درب سلولی را باز کرد که از درون آن دخمه هوای کثیفی که بوی گندی از آن متصاعد بود به خارج وزید. پس با صدای بلند گفت: «ماسلووا، به محکمه احضار شده است» و دوباره درب سلول را بر هم گذاشت.

در فضای زندان نسیم لطیفی می‌وزید که بوی معطر چمن‌های خارج شهر را به مشام می‌آورد، اما در دهلیزهای زندان هوای آکنده از رایحۀ قیر و بوی فضولات به قدری سنگین بود که حتی نگهبان هم که خود به استشمام در این هوای کریه عادت داشت، چون در آن لحظه از بیرون آمده بود احساس سنگینی و سرگیجه می‌کرد.

از درون آن سلول، آثار حرکت و جنبش و صدای پای برهنۀ زنان زندانی شنیده می‌شد. زندان‌بان فریاد برآورد «ماسلووا زود باش، بیرون بیا!». همان لحظه زن جوان کوتاه‌قامتی با سینۀ پهن قوی که بر روی نیم‌تنه و دامن سفیدی بالاپوش خاکستری‌رنگ پوشیده بود با گامی چابک از درون اتاق به‌در آمد و برابر نگهبان ایستاد. این دختر جورابی نخی و کفش‌های مخصوص زندانیان در پا داشت. دستمال سفیدی بر پیشانی بسته که از آن چند رشتۀ موهای سیاه بیرون افتاده بود. چهرۀ رنگ پریدۀ او مانند قیافۀ اشخاصی که مدتی دراز در یک زندان دربسته زیسته باشند، به سیب‌زمینی‌ای که مدتی در انبار مرطوبی مانده باشد بی‌شباهت نبود. دست‌های کوچک و سفید، همچنین گردن سفید او از یقۀ پیراهن نمایان بود. هرقدر رنگ رخسارۀ او پریده و مات بود ولی در عوض دو چشم سیاه درخشان داشت که از آن برق هوشیاری و زیرکی می‌تابید. چون به نزد زندانبان رسید به او نگریسته، سرافکنده و محزون در برابر او ایستاد. همان لحظه سروکلۀ زن دیگری با موهای سفید و صورت پرچین و چروک از پی او نمودار شد که با او به آهستگی سخنی می‌گفت. نگهبان او را با خشونت به داخل رانده و در را محکم بست و سروکلۀ او ناپدید شد. ولی از داخل آواز قهقهۀ زنی شنیده شد. ماسلووا تبسمی کرد و به سوی در رفت. از آن‌سو پیرزن به آن سوراخ چسبیده آهسته گفت: «ماسلووا، فراموش نکن، زیاد حرف نزن، فقط هرچه اول گفته‌ای باز همان را تکرار کن».

ماسلووا سری جنبانده گفت: «ای خواهر، اهمیتی ندارد هرچه باداباد!، با این بدبختی که من دارم دیگر چه بلایی بر سر من خواهد آمد؟»

زندانبان پیش افتاد و ماسلووا وسط دهلیز به راه افتاد. و از پی زندانبان روان شد. آن هر دو از پله‌ها پایین رفتند، از دهلیز زندان مردها که گندیده‌تر و پرهیاهوتر از دهلیز زنان بود عبور کردند. و زندانیان از شکاف حفاظ‌ها و روزنه‌ها آنان را تماشا می‌کردند، بالاخره به دفتری رسیدند که در آنجا دو نگهبان مسلح سر خدمت بودند، در دفتر منشی ورقه‌ای که بوی سیگار تندی از آن به مشام می‌رسید به یکی از آن دو نگهبان داد، و به زندانی اشاره کرده گفت: «این است، مراقب او باشید» سرباز، مردی از اهل نی‌نوگورود، با صورتی قرمز و افروخته ورقه را گرفت و در جیب نهاد. سپس به آن دختر نظری کرد و به هم‌قطار خود چشمکی زد و هر سه خارج شدند.

از پله‌ها فرود آمده به سوی دروازۀ بزرگ زندان روان گشتند، در آنجا درب کوچکی باز شد و زندانی و دو نگهبان از زندان بیرون آمده در یکی از خیابان‌های شهر شروع به حرکت نمودند.

عابرین اعم از کارگر و منشی و مستخدم، کوچک و بزرگ، هرکس که در بین راه با آنها روبرو می‌شد با دیدۀ عبرت بر آن زن گناهکار می‌نگریست، و بعضی از آنها با قیافۀ متفکر سری می‌جنباندند، گویا می‌گفتند: «آری! این است نتیجۀ اعمال زشت کسی که مثل ما مردم درستکار رفتار نکرده است!» کودکان کوچه نیز ترسان و هراسناک بر آن زن خطاکار می‌نگریستند، لیکن چون دو گارد مسلح را با او می‌دیدند مطمئن می‌شدند که به آنها از او آزاری نخواهد رسید.

از آن‌جمله دهقان زغال‌فروشی که در قهوه‌خانه نشسته و فنجان چای در دست داشت، همین که او را دید از جای برخاسته و نزدیک او رفت و علامت صلیبی رسم کرد و یک کوپک[2] به او داد. ماسلووا از خجالت سرخ شد و زیرلب با خود سخنی نامفهوم گفت و به راه خود ادامه داد.

در این وقت هوای لطیف و روح‌بخش بهاری جسم و جان آن دختر زندانی را اندکی زنده می‌کرد و احساس سرور و راحتی می‌نمود، لیکن چون مدتی بود در زندان راه نرفته بود اکنون خسته شده و در پاهای خود احساس دردی می‌کرد. کفش‌های خشن زندان نیز به رنج‌ پایش می‌فزود و پیوسته سعی می‌کرد پای خود را روی خاک نرم بگذارد.

در همین اثنا که از جلو دکان غله‌فروشی می‌گذشتند دسته‌ای از کبوتران بی‌آزار از هر سو روان بودند و ترنّمی می‌کردند، یکی از آنها با آن دختر مصادف شد، پرواز نمود و از کنار چهرۀ او گذشت، وی شادمانی و تبسمی کرد، اما همان لحظه باز حالت اسارت و بدبختی خود را به خاطر آورد. آهی کشیده سر به زیر افکند و روان شد.

2

سرگذشت او

تاریخ زندگی این زن زندانی، «ماسلووا» سرگذشتی است بسیار عادی. وی طفل نامشروع زنی روستایی بود که او نیز با مادر خود در مزرعه به کار گاوداری و تهیۀ لبنیات اشتغال داشت. آن مزرعه به دو خانم دوشیزۀ کهن‌سال متعلق بود، هر ساله این زن روستایی طفلی می‌زایید و او را به اسم روستاییان تعمید می‌داد. لیکن چون کودکان نوزاد ناخواسته آمده و وجودی بی‌فایده و مزاحم بودند مادر در تغذیۀ آنها تلاش چندان نمی‌کرد تا عاقبت از گرسنگی یکی پس از دیگری هلاک می‌شدند.

به همین ترتیب پنج فرزند او نابود شدند، کودک ششمی یادگار شخصی «تازیگان»[3] بود که شبی گذرش به آن راه افتاده بود، دختر بود و می‌رفت که به سرنوشت همان پنج کودک پیشین مبتلا شود. اتفاقاً صبح یکی از آن ایام خانم مالک مزرعه از خامه و شیری که آن زن برای وی تهیه کرده بود شکایت داشت، به اصطبل رفت تا از آن زن مؤاخذه کند، ناخودآگاه چشمانش به آن نوزاد افتاد، در کمال سلامت و زیبایی، دلش به سوی او گرایید و به او محبتی پیدا کرد و به مادرش گفت که حاضر است در موقع تعمید وی مادرخواندۀ او بشود. چون این عمل انجام شد برای نگاهداری دخترخواندۀ خود مادر کودک را نوازشی می‌کرد و به او نقدی و جنسی، کمک‌هایی می‌نمود. به این طریق آن کودک از مرگ نجات یافت و به همین سبب او را «ماسلووا» نام نهادند، یعنی: «نجات‌یافته». همین که دخترک سه ساله شد مادرش در اثر بیماری شدید درگذشت، خانم مادرخوانده با خواهرش آن طفل را نزد خود نگاه داشته و از او سرپرستی نمودند. چون آن دو دوشیزه را اولادی نبود دل به او خوش کرده و آن بچۀ سیاه‌چشم باهوش خوبرو مایۀ تسلی آنها شد. از آن دو خواهر آنکه مادر خواندۀ ماسلووا بود به سال کوچک‌تر و به اخلاق نرم‌تر و مهربان‌تر «سوفیا ایوانوونا» نام داشت و می‌خواست که دختر خوانده‌اش پرورش خوبی یافته و تربیتی به سزا حاصل نماید، لیکن خواهر بزرگ‌تر «ماریا ایوانوونا» با دلی سخت و طبیعتی زمخت، معتقد بود که دخترک باید فقط خدمتکاری بیاموزد، از این رو با او به خشونت رفتار می‌کرد و گاهی نیز تنبیهش می‌نمود. به این ترتیب آن دختر مابین این دو مربی رشد و نمو کرد، نیمی از دختر خدمتکار و نیمی از دختر خانم بار آمد. همچنین او را نیز نامی به همان صورت نهادند، نه «کاتیا» که نام دخترهای محترمه است و نه «کاتیانکا» که نام کلفت‌هاست، بلکه او را «کاتیوشا» گفتند. باری وی در آن خانه کار می‌کرد و روز به شب می‌آورد. لباس می‌دوخت، اتاق می‌چید، اثاث خانه را تمیز می‌کرد، غذا می‌پخت، قهوه و چای دم می‌کرد و گاهی هم در خدمت خانم‌ها نشسته برای ایشان کتاب می‌خواند.

چندبار برای او خواستگار پیدا شد اما هربار از قبول ازدواج سر باز زد، پیش خود اینطور فکر می‌کرد که زندگی با کارگران که خواستار او بودند برای او بسیار سخت و ناملایم خواهد بود و از لذت زندگی راحت و مرفه نزد آن خانم‌های محترم محروم خواهد ماند.

به همین منوال روزگاری گذشت تا به شانزده سالگی رسید، در آن هنگام چنان اتفاق افتاد که برادرزادۀ آن خانم‌ها نزد عمه‌های خود به میهمانی آمد. این تازه‌وارد جوانی بود خوش‌صورت و ثروتمند که دورۀ تحصیلات عالیه را به اتمام رسانده و اکنون برای استراحت به ییلاق آمده بود. ماسلووا از همان اول خاطرخواه او شد ولی این راز را در دل مکتوم داشته و به احدی باز نگفت. دو سال بعد همان نوجوان برای رفتن به اردوگاه نظامی در سر راه خود چهار روز باز در نزد عمه‌های خویش مهمان شد، و در شب آخر ماسلووا را فریب داد و روز بعد در هنگام رفتن پنهانی یک دسته اسکناس صد روبلی در دست او گذاشت، چون پنج ماه از این واقعه گذشت ماسلووا فهمید که ‌آبستن شده است.

از همان لحظه در حالات آن دختر بینوا تغییر عجیبی عارض شد، کمترین چیزی او را آشفته می‌ساخت، تنها اندیشه‌ای که او را آزار می‌داد آن بود که چگونه از این ننگ و شرمساری نجات یابد، کارهای روزانه را با نهایت اکراه و بی‌میلی انجام می‌داد، عاقبت یک روز به گستاخی و درشتی با خانم‌ها سخن گفته و تقاضا کرد حساب او را بدهند برود…

آن دو خانم نیز که از او بسیار ناراضی بودند او را جواب کردند.

همین‌که از خانۀ آن خانم‌ها به‌در آمد متوجه زشتی رفتار خود شد و ناگزیر برای ادامۀ زندگی در صدد پیدا کردن کاری برآمد. اتفاقاً نزد صاحب‌منصب پلیس خدمتکار شد. ولی در آنجا نیز بیش از سه ماه نتوانست بماند. زیرا صاحب‌منصب مذکور که مردی پنجاه ساله بود شیفتۀ او شده اول به ملاطفت و بعد به سختی او را به خود می‌خواند، یک روز که اصرار او از حد گذشت ماسلووا سخت برآشفته و زبان به دشنام و ناسزا گشوده و مشتی سخت به سینۀ او نواخت و او را به زمین انداخت، صاحب‌منصب ناگزیر اجرت او را داده و او را به جرم وقاحت از خانه بیرون کرد.

چون کم‌کم ایام آبستنی او به‌سر می‌رسید دیگر در طلب شغل جدیدی برنیامد. پس به یکی از روستاهای نزدیک رفته نزد بیوه‌زنی منزل گزید و در خانۀ آن بیوه که هم قابله و هم مستخدمۀ کاباره بود، چندی اوقات گذرانید. هم در آنجا به آسایش زایمان کرد. لیکن آن قابلۀ کثیف او را مبتلا به تب نفاس ساخت، ناگزیر کودک شیرخوار را به شیرخوارگاه شهر فرستاد ولی نوزاد به آنجا نرسیده در بین راه مرد.

زمانی که کاتیوشا نزد آن بیوه‌زن منزل گرفت سرمایۀ نقدی او عبارت بود از مبلغ صدوبیست‌وهفت روبل که بیست و هفت روبل مزد خدمتکاری و صد روبل قیمت عفاف و عصمت او بود؛ لیکن هنگامی که از نزد او بیرون آ‌مد شش روبل برای او بیشتر باقی نمانده بود. پول مانند آب در غربال از کف رفته و از هر طرف روان می‌شد. چهل روبل قیمت منزل و پانسیون به آن بیوه زن قابله داد، که چهل روبل دیگر هم به عنوان وام از او گرفته بود و مابقی را برای اجرت فرستادن طفل به شیرخوارگاه و قیمت لباس و خرید شیرینی و غیره صرف کرده از این رو چیزی دیگر جز همان شش روبل در دست نداشت و ناچار می‌باید که در صدد یافتن شغل و کاری برآید.

پس نزد شخصی نگهبان جنگل، مجدداً به خدمتکاری مشغول شد. وی اگرچه زن داشت لیکن او نیز مانند صاحب‌منصب پلیس از همان روز اول با او بنای شوخی را گذاشت. این معنی را زن او فهمیده و دائماً مراقب شوهر بود. تا این‌که روزی ملاحظه کرد شوهرش با کاتیوشا در اتاقی خلوت کرده بی‌محابا بر او تاخته با سیلی و مشت به او حمله کرد، کاتیوشا نیز از خود دفاع کرد. مابین آنها کتک‌کاری مفصلی روی داد ناگزیر بدون آنکه اجرت او را بدهند از آنجا اخراج شد.

از آنجا رو به شهر نهاد، در شهر خاله‌ای داشت که زن صحافی بود که شوهرش سابقاً مرد خوش‌خلق درستکاری بوده و زندگی خوبی داشته، لکن به تدریج مشتریان خود را از دست داده و به الکل معتاد شده بود، به‌طوری‌که از کار افتاده و هرچه به دست می‌آورد به مصرف الکل می‌رسانید. زن او ناچار در خانۀ خود رخت‌شوی‌خانۀ کوچکی درست کرده و از آن راه هر چه به کف می‌آورد به مصرف معیشت خود و اطفال و شوهر بینوای خود می‌رسانید، وی به ماسلووا پیشنهاد کرد که نزد او به شغل رخت‌شویی بپردازد، اما او که روزگار پر از رنج و زحمت رخت‌شوها را می‌دید در قبول این کار دودل بود و قصد آن کرد که به وسیلۀ دفترهای کاریابی بلکه کار خدمتکاری پیدا کند، در آنجا برای او کاری نزد خانم ثروتمندی پیدا کردند، آن خانم صاحب دو پسر بود که در دبیرستان به تحصیل مشغول بودند، پسر بزرگ‌تر که جوانی نوخط بود یک هفته بعد از آن دلبستۀ کاتیوشا شد، درس و مطالعه را رها کرد و دنبال او افتاد ‌طوری‌که روز را بر آن دختر بیچاره سیاه ساخت. مادر نیز که آن وضع را دید عذرش را خواسته از خدمت خود بیرون کرد و باز ماسلووا بیکار و بیچاره ماند.

روزی که به یکی از دفاتر کاریابی رفته بود بلکه شغلی پیدا کند، در آنجا با زنی برخورد کرد که جامه‌های فاخر پوشیده و انگشتری‌های قیمتی در انگشت و النگوهای گران‌بها در ساعد داشت. همین که آن فتنۀ راه به حال کاتیوشا آگاه شد آدرس خود را به او داده قرار گذاشت که در زمانی مقرر او را ملاقات نماید. روز بعد نزد وی شتافت، آن زن با گرمی تمام از او پذیرایی کرد و شراب و شیرینی برایش آورد و خدمتکار خود را به بهانۀ کاری به بیرون فرستاد و او را نزد خود نگاه داشت. نزدیک غروب شخص بلندبالایی با موهای خاکستری و ریش سفید آنجا آمده ماسلووا را که دید، خندان نزد او نشست و با چشمان پر از شهوت با او بنای شوخی و مزاح را نهاد، بعد از لحظه‌ای زن صاحبخانه او را به اتاق مجاور برده با او به صحبت پرداخت، ماسلووا می‌شنید که می‌گفت: «دخترکی است تازه‌وارد که از دهات آمده؟… بعد کاتیوشا را نزد خود خواسته به او گفت: این آقا از نویسندگان و خیلی متمول است، اگر بتواند او را خوش بدارد به او خیلی پول خواهد داد!»

باری ماسلووا او را «خوش داشت». او نیز به ماسلووا بیست‌وپنج روبل داده و وعده کرد که بیشتر به ملاقات او بیاید. ماسلووا نیز با آن وجه کرایۀ منزل خود را داد و جامۀ فاخر و کلاهی زیبا خرید. بعد از دو سه روز آن شخص نویسنده او را باز دعوت نمود. در دیدار دوباره بیست‌وپنج روبل دیگر به او داد و به او پیشنهاد کرد که از آن خانه به‌در آمده و برای او منزل مستقلی کرایه کند، ماسلووا نیز او را پیروی کرد و از همان روز به منزل نو رفت.

ایام اقامت وی در آن خانه دیری نپایید. چه در آنجا گرفتار محبت جوان دفترداری شد که در آن حیاط منزل داشت. دلبستگی خود را به نوجوان ابراز داشت و همان روز از نزد نویسنده بیرون آمد و با آن دفتردار هم منزل شد. لیکن آن جوان سبک‌سر او را فریب داده بعد از چند روز رهایش کرد بی‌آنکه به او خبر دهد به شهر «نیژنی‌نو گورود» رفت. البته کاتیوشا بسیار میل داشت که هم در آن خانه سکونت نماید، لیکن پلیس به او اخطار کرد که در این صورت باید ورقۀ زرد (پروانۀ مخصوص فواحش) گرفته و حاضر برای معاینۀ طبی باشد.

ناچار آن دختر بینوای سرگردان بار دیگر نزد خالۀ خود شتافت. خاله چون وضع و ظاهر او را مشاهده کرد و لباس‌های قشنگ و کلاه حریر شیک و بالاپوش زیبای او را دید با او به احترام رفتار نمود، وی نیز به همین جهت شرم داشت که در خصوص شغل رخت‌شویی با او سخنی گوید. دیگر برای او این کار محال بود. با کمال تأثر مشاهدۀ زندگی آن زن‌های رخت‌شوی را می‌نمود که چگونه با بازوان لاغر و صورت‌های کم‌رنگ محکوم به اعمال شاقه هستند و در اتاق بزرگی با پنجره‌های گشوده در تابستان و زمستان دائماً بخارسوزان صابون آغشته به هوای کثیف را تنفس می‌کنند و غالباً به مرض سل مبتلا شده یا می‌شوند.

باری در همین ایام دردناک غم‌انگیز بود که ماسلووا غمخواری نیافته و سرگردان می‌گشت عاقبت دلالۀ پااندازی او را یافته و او را به یکی از فاحشه‌خانه‌ها راهنمایی کرد.

اینک چندی است که آن بدبخت به مصرف دخانیات عادت کرده و از وقتی که جوان دفتردار او را رها کرد غالباً مشروبی می‌نوشید. باده‌نوشی برای او نه تنها لذت‌بخش بود بلکه لحظه‌ای او را از این زندگی پر از محنت و بدبختی منصرف می‌ساخت و رنج‌های خود را فراموش می‌کرد. زمانی‌که مست می‌شد، اندکی عزت‌نفس و غرور شخصی در خود می‌دید ولی چون هشیار می‌شد درماندگی و انحطاط خود را دیده و متوجه زندگی پر از ننگ و عار خود می‌گشت.

این دلالۀ مکار نخست خالۀ او را فریفته سپس ماسلووا را اغوا نمود و برای او چشم‌اندازی رویایی از این شیوه زندگی طرح می‌کرد. و به این ترتیب آن دخترک بینوا بی‌آنکه از نهی وجدانی و قوانین عرفی اندک ملاحظه‌ای داشته باشد، در این دنیای سرتاسر جنایت و فساد قدم نهاد. همان زندگی پر از ننگ که صدها هزار زنان گمراه نه به رضای نفس بلکه تحت حمایت حکومت به تصور این‌که وسایل آسایش کسانی را فراهم می‌نماید در پیش گرفته‌اند. همان زندگی پر از بلا که سرانجام نود درصد دختران معصوم را به امراض دردناک و ناتوانی و عاقبت مرگ زودرس مبتلا می‌سازد.

ترتیب زندگی این دخترک سیاه‌روز از این‌قرار بود که از اول صبح تا هنگام ظهر در اثر مستی شبانه غرق خواب سنگین… سپس بیدار شدن و به زحمت از بستر ناپاک برخاستن… تا ساعت سه یا چهار بعدازظهر نوشیدن قدری لیموناد و یا چای، قدم زدن با کمال کسالت با لباس خواب در اتاق و گاهی کنار پنجره آمدن و از روی عادت نگاهی به خارج نمودن، بی‌اختیار و بی‌اراده اثاثیۀ اتاق را پس و پیش کردن، آنگاه سر و بدن را با عطرهای تند زننده آلودن، رسیدگی به لباس و بحث با صاحبخانه در باب جزئیات لباس و مد آن، برابر آیینه ایستادن و سروصورت را آرایش کردن، پوشیدن جامه‌های فاخر، شب‌هنگام رفتن به مجالس شب‌نشینی که به چراغ‌های تابنده منور است، پذیرایی کردن از مهمان‌ها، نواختن موسیقی، رقص، خوردن شیرینی، کشیدن سیگار، نوشیدن مشروبات تند… باز سیگار، باز شراب، بالاخره همخوابگی با مردمان گوناگون از طبقات و ملل مختلف: روس، ارمنی، تاتار، یهودی، جوان، مرد مسن، تاجر، منشی، فقیر، غنی، بدخلق، خوش‌خلق، کشوری، لشکری، و از سر شب تا دم صبح بیدار بودن و آنی نیاسودن…!پس از آن در آخر هفته معاینۀ مأموران بهداشت پلیس، طبیب‌هایی که گاهی با کمال خشونت و زمانی از روی لاقیدی و بی‌اعتنایی اینگونه زنان بینوا را معاینه می‌کنند… و بدین‌وسیله ملکۀ شرم و حیا را که سبب طبیعی حفاظ و عفاف است و حتی حیوانات هم دارا هستند از آنها به کلی سلب می‌کنند و در عوض گواهی کتبی به دست آنها می‌دهند که تا آخر هفته همچنان زندگی شرم‌آور ننگین خود را ادامه بدهند. این روش زشت هر روز و شب، هر هفته و هر ماه، هر زمستان و هر تابستان همچنان ادامه دارد.

بر ماسلووا نیز در یک چنین زندگی پر ننگ و مصیبت‌بار هفت سال سپری شد، در اثنای این مدت وی دو بار منزلگاه خود را تغییر داد و یک‌بار مریض شده چندی در بیمارستان بستری گشت. در سال هفتم این عمر شرمناک و آلوده، و درست هشت سال بعد از آن تاریخ که نخستین گناه را مرتکب شد، یعنی در سن بیست و شش سالگی او را توقیف کرده به زندان بردند، بعد از شش ماه که در میان دزدها و آ‌دم‌کش‌ها به‌سر آورد اینک او را به سوی محکمۀ دادگستری می‌بردند که به کارش رسیدگی کنند.

[1] . زیزفون: درختی است که گلی معطر دارد و آن را به فرانسه «تیول» گویند و به عربی زیزفون. چون در فارسی نام مخصوصی ندارد همان کلمۀ عربی را اختیار کردیم.

[2] . کوپک واحد پول خرد روسیه است.

[3] . Tazigan = تاجیک

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “رستاخیز”