در آغاز کتاب سمفونی سپیده دم می خوانیم :
فهرست
حلقه اول: كيميا و سِرِّ غيب 11
بيد، هلو، پروانه 13
طُرفه سهگانه ماهور 15
ليلاج 16
دو داستانِ بلند از مادرم ماهْزرى 18
پراكنده پراكنده 20
از سوى صالحى خطاب به نرودا 22
ترجمه 23
بلبل كوهى 25
حوصله نوشتناش در من نيست 28
منظور خاصى ندارم، باور كنيد! 31
نوميدىِ گرامىِ من 33
اهواز، حوالىِ جُندى شاپور 34
عضوِ كوچكِ گروهِ سيب 36
مخفىكارى نكنيد! 38
پشتِ پَرده نى 40
رساله عشق 42
راهى نيست، بايد برويم 44
بعضى چيزهاى قابلِ ملاحظه 45
جمله لاى پرانتز، معترضه است. 47
شبى، حوالىِ آمل 49
همين است و جز اين هرگز نبوده است 51
آيا باز هم باران به ميهمانىِ گرگ خواهد رفت؟ 53
يواش…شَكى! 54
بابِ هفتم، شب سى و دوم، داستانِ گندمِ زن 55
زوايا و حضور 56
در سوماتْرا 57
هجرتِ هفتم 58
داستانى كوتاه براى كودكانِ خيابانى 63
رىرا 64
باروهاى هزاره لُبنان 66
اينجا 68
راه 69
سِرِّ غيب و حرفِ آخرِ كيميا 71
حلقه دوم: در غيابِ زن، پياله، و گُلِ سرخ 73
سينه به سينه 75
دارد يك چيزى يادم مىآيد 77
صندوقِ پستىِ پايين كوچه 79
در كتابِ مَزمورات آمده است 81
بىحيا 82
دعواى عصرِ ديروز 84
دوازدهگانه سين 86
خداوندِ پَردهْپوشِ خنياگران پادرميانى خواهد كرد 88
راهبَلَدِ ما يك زن بود 89
دلدارىهاى پيشِ پا افتاده مخاطبى كه دوستش مىدارم 91
در گورستان فضل ابن يحيى برمكى 92
هى لولىِ بَربَطْزن! 94
علت دارد 95
دليل 96
تابلويى قديمى در آرايشگاهِ محله ما 97
يا كاشف الكلام! 98
در بارشِ اورادِ جِن 100
زَنانا 101
لمساش كن، همين كافىست 103
قبلا اتفاق افتاده است 104
از صاحبش بپرس! 108
سفر به گوىِ قرينه 109
شناسنامه 111
دلتنگِ توام پشتِ پرچينِ اردىبهشت منتظرت مىمانم 113
شب ادامه دارد، بايد بزنم بيرون! 115
چمدان 117
حلقه سوم: زمزمه دعاى ِ آزادى 119
چنين گفت اولادِ واژههاى بامدادى 121
عرضِ كوتاهى داشتم آقا! 122
اوايل دهه شصت 123
جنوب شرقىِ شهر 125
قصيده غزلْگريزِ مدارا 127
نُچ 129
وجه مشترك 131
زمزمه در داد، گاه 133
آميگو خورخه باواريا 135
آزادشان كنيد! 138
گورستانِ دورِ كرج 140
بند هفتم از پردهى آخر 143
تابوتها 146
شاعر 148
در حياطِ خانه ما 149
بازى در تعويضِ حلقهها 150
بقاىِ بىدليلِ چرخه اتفاق 152
كفايتِ مذاكرات 154
راهِ خواناىِ بعضى حروف 156
آخرين صحافِ پيرِ كوچه فروردين 157
خطبه تدفين 158
معماىِ واو 160
كتاب اسامىِ بعضى بهياد ماندگانِ من 162
هارا…! 164
در اين بُنبستِ بىبامداد 165
فَا 167
خيلى… مدتهاست حالا 168
تا 170
اشتباه در تلفظِ نى 172
از اين جهان هرگز، هيچ سهمى نداشتهام. 174
آخرين روزهاى اسكندر مقدونى 176
پراكنده نزديك به هم 178
تابلو: كارگران مشغولِ تخليه الكل و تازيانهاند! 180
تكرار و فراموشى 182
داستان قلع و قمع شده كاووس پيشدادى پسرِ ابوجرير وُشْمگير 184
حلقه چهارم: پنج بَرنوشته از الواحِ بابِلى 187
رو در روىِ ديكتاتور 189
آدمى و گرگ 192
گفتوگوىِ شبانه كارگرانِ موسمى 200
شبِ شمال و خوابِ جنوب 203
بَعْلِ زَبوب و خليفه بغداد 206
حالا تا كى تا كى رو به دجله دريا گذر 207
حلقه اول :
كيميا و سِرِّ غيب
بيد، هلو، پروانه
بيدِ بالاىِ پونهزار
پُر از شكوفه هلو شده بود،
چشمه بوى مادهْگرگِ دره ماه مىداد،
بوى كُندُر سوخته مىآمد.
نگاه كردم،
از قوسِ طاقىِ آبنوس
بارش بىپايانِ پروانه پيدا بود،
عبداله بالاى رنگينْكمانِ بزرگ
پىِ پستانِ باران مىدويد،
هوا جورِ عجيبى خوش بود،
و چيزهاى ديگرى حتى…!
يادم نمانده است.
مادرم داشت بر درگاهِ گريه
دعا مىكرد،
براى شفاىِ كاملِ من و خواهر كوچكترم
دعا مىكرد.
تب، تب حصبه
برادرم عبداله را كشته بود.
طُرفه سهگانه ماهور
شبِ اول :
عروسكش را هم با خودش بُرده بود،
دخترِ كمسن و سالِ حجله مجبور.
شب دوم :
بيوه بازمانده از هجرتِ هفتم
درگاهِ خانه را محكم
كلون مىكند،
وقتِ غروب
رَدِ پاىِ مردى بر برف ديده بود.
شب سوم :
سه ماه و دو روز است
نوه كوچكش را نديده است مادربزرگ،
دوباره به حضرتِ حافظ نگاه مىكند،
راهِ خراسان خيلى دور است.
ليلاج
گفت برمىگردم،
و رفت،
و همه پُلهاى پشتِ سرش را ويران كرد.
همه مىدانستند ديگر بازنمىگردد،
اما بازگشت
بىهيچ پُلى در راه،
او مسيرِ مخفىِ بادها را مىدانست.
قصهگوى پروانهها
براى ما از فهمِ فيل وُ
صبورىِ شتر سخن مىگفت.
چيزها ديده بود به راه وُ
چيزها شنيده بود به خواب.
او گفت :
اشتباه مىكنند بعضىها
كه اشتباه نمىكنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها كه بعضى به دريا مىرسند
بعضى هم به دريا نمىرسند.
رفتن، هيچ ربطى به رسيدن ندارد!
او گفت :
تنها شغال مىداند
شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.
ما با هم بوديم
تا ساعتِ يك و سى و دو دقيقه بامداد
با هم بوديم،
بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت :
كوروش پسرِ ماندانا و كمبوجيه
پيشاپيشِ چهارصد هزار سربازِ پارسى
بهسوى سَدِ سيوَند راه افتاده است.
بايد بروم
فقط من مسيرِ مخفىِ بادها را بَلَدم.
دو داستانِ بلند از مادرم ماهْزرى
2
اول، زمين تنها بود
زمين تنها بود تا شبى
كه خواب ديد
يك نفر دارد آوازش مىدهد،
زمين همان موقع فهميد
اسمش زمين است.
آدمى بود او
كه خواهرِ خود را آواز داده بود به اسم.
1
دوم، در آغازِ آفرينش
روزها، شب بود و شبها، شب!
يك شب كه ماه رفته بود سَفَر
خورشيد تب كرد و سوخت و سوخت
تا شب، روز شد وُ
روز رو به تاريكى گذاشت.
از همان زمان
عدهاى گفتند حق با زن است،
مَردها خيلى سَفَر مىروند.
پراكنده پراكنده
برو!
فعلا دارم به همين سنجاقكِ خفته
بر چينِ پرده نگاه مىكنم.
برو!
تو را نخواهم نوشت،
دست از سَرَم بردار، برو!
خرداد هم تمام شد،
بچهها دارند از آخرين امتحانِ سال
به خانه برمىگردند.
پايينِ كوچه
زيرِ خنكاىِ درختِ پير
خوابِ دوچرخه و بستنى مىبيند
كودكِ فالفروش.
حالا هى بگو پرده
بگو سنجاقك
بگو كيميا
بگو كلمه!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.