گزیده ای از کتاب چهرهى پنهان حرف
سخن از مردهاى مىگوييم كه سهمى از سخن داشته است. يعنى مرده از هستى فيزيكىاش جدا شده امّا نتوانسته است از آن قسمت از هستىاش كه زبان ساخته است جدا شود. چراكه زبان، منظومهى كلامى حرف، خود در آن موقع چيزى جدا شده از واقعيّت بود و حياتى ماورايى داشت. پس نام مردگانى را بر زبان مىآوريم كه هستىشان جزئى از زبان بوده است. و زبان، حياتِ مرگ است.
در آغاز کتاب چهرهى پنهان حرف ، می خوانیم
فهرست
حضور درهم دهان و زبان ……………. 9
كلمه حياتِ مرگ 11
عبور از نماها 14
جادو 17
حضورِ حدس 18
هرچه بيشتر مىخواندم بيشتر مىمردم 20
جاى كتاب 21
تنِ نوشتن 22
غيرت غيريّت نيست 28
نويسش ………………………………… 29
تبخير بنفش خون ………………………. 45
آنچه مىدانم اتّفاقاً مىدانم 47
خونريزى علامت و افزار 49
از كلمه تا حس 51
استادِ بازى 53
تصويرى از نديدن دنيا………………… 55
ضلع سوّم ديدن 57
از غايت نگاه 60
حقيقت آن سو 62
نوعى ديدن 64
شعر، رؤيت جهان از ذهن 66
تكان به ستون زبان ……………………. 67
عبور زاويه از حد 69
شعرِ بى چيز 71
منطق و معنا در شعر 72
ظرفيّت زبان 74
حرفِ آخرِ شعر 76
از تئورى تا خلق 78
خطاب شعر 80
زبان غيب 81
حضور دوّمِ برتر 83
«قطه ـشعر»ها در شعر 84
امكانهاى بى حدِّ انتخاب در بازى ….. 87
تربيت ذهنى حجم 89
فنومنِ هستى و نه هستى 94
مبادلهى ابعاد 99
ما چيزيم 100
عبارت از چيست؟ 101
استبداد منظور 102
حقيقت محجوب 104
انسان، فاصلهى ناجور 106
شعر حجم: شعر حركت 108
با چهرههاى ديگرم ……………………. 119
در ميان مردگان 121
شاهد هميشهى دنيا 123
فروغِ آخرين روزها 124
مرگ ساده 128
من از تمام بزرگان عالم تأثير گرفتهام 137
يا خدايى يا انسانى 139
با شاملو در رم، نوروز 1354 145
مرگ چهره 148
از قبيلهى حرف 154
اعلم علماى جهان 158
سه زندان براى يك نگاه ………………. 161
تئاتر ديوار چهارم 163
فرار از صحنه 165
قابى بر قابى در قابى 167
پرندهاى كه در هوا 169
بيدارى عصب …………………………… 171
ترس از نيامده 173
موهبت عبور از فاصلههاى ذهنى 180
زبانِ داخلِ شعر 187
مدار 360 درجه يا درجهى صفرِ نوشتن؟ 193
اين هيچكسان 199
خوانشها ………………………………… 201
اسطورهى هول 203
ما براى فاضل شدن وقت نداريم 210
مؤخّره / افشين دشتى ………………….. 221
نمايهها ………………………………….. 227
حضور درهم دهان و زبان
كلمه حياتِ مرگ
آنكه مرده است زمانى واقعيّتى بوده است و حالا كه نيست و اصلاً نيست، يك چهرهى خيالى از او داريم، يك طرح انتزاعى كه خود وامىست از همان واقعيّتى كه زمانى وجود داشته است. يعنى كسى كه هستى واقعىاش را، و يا واقعيّتِ بودنش را ترك كرده تا موجود ديگرى باشد، تا در ميان ما نوع ديگرى از بودن را ادامه دهد.
مثل شعر، كه پيش از شعر بودن يا شعر شدن، يعنى پيش از آنكه به دفتر من بيايد، جايى ميان واقعيّتها، وجود داشت، ديده مىشد، لمس مىشد و جابهجا مىشد. عينى بود و ذات داشت. هستى واقعىاش را كه ترك كرد و به عبارتى، دنياى واقعيّتها را كه ترك كرد، چهرهاى ديگر گرفت و چيزى ديگر شد؛ آمد روى كاغذ و ميان كلمهها. مثل كلمه، و آنچه كلمه و صورت مادّىاش را ساخته است. مثل آب كه به خاطر زندگى لغتىاش، زندگى دريايىاش را ترك مىكند.
اين هرسه در ماورا مسكن دارند؛ مرده، شعر، كلمه. هرسه براى اينكه موجود ديگرى بشوند از وجود قبلىشان جدا شدهاند. هرسه ماورايى شدهاند، هرسه در زندگى تازهشان خطر مرگ دارند.
وقتى كه ديگر از مردهاى حرف نمىزنيم، مثل كلمهاىست كه ديگر مصرفش نمىكنيم، مثل شعرى كه ديگر خوانده نمىشود. و اتّفاقاً از مردگانى مدام حرف مىزنيم كه قسمتى از هستىشان حرفهايى زده است و يا تمام هستىشان را حرفهايى ساخته است.
سخن از مردهاى مىگوييم كه سهمى از سخن داشته است. يعنى مرده از هستى فيزيكىاش جدا شده امّا نتوانسته است از آن قسمت از هستىاش كه زبان ساخته است جدا شود. چراكه زبان، منظومهى كلامى حرف، خود در آن موقع چيزى جدا شده از واقعيّت بود و حياتى ماورايى داشت. پس نام مردگانى را بر زبان مىآوريم كه هستىشان جزئى از زبان بوده است. و زبان، حياتِ مرگ است.
براى مثال، هستىِ حافظ را زبان مىساخت، و يا درستتر بگوييم، هستىِ حافظ سهمى از زبان داشت و يا خود دخالتِ در زبان بود. مىبينيم كه از يك سو زبان، مرگِ حافظ را حيات مىدهد و از سويى آن زبان، خود را در مرگِ او
حفظ مىكند و نگاه مىدارد. يعنى اين مرده در دهان ما همانطور زندگى مىكند كه كلمهها در آن زندگى مىكنند، و هردو در دهانِ ما مثل علامت هستند، كه حالا ديگر به كار مىآيند (مىروند) و متعلّق به زبان مىشوند.
ديگر تلفّظ كلمهى «حافظ» تلفّظ يك نام نيست كه ما را به يك جسم يا هيأتى انسانى راهنمايى كند كه زمانى واقعيّتى بوده است، بلكه ما را به يك منظومهى زبانى و به يك مجموعهى كلام مىبرد، به يك مفهوم، نه به يك نام.
اسفند 1355
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.