گزیده ای از کتاب آفاق و اسرار عزيز شب: گفتوگوهايى درباره زندگى و آثار مهدى اخوان ثالث
راستى تو فلان كس را، فلان راه را درست مىدانستى، حالا هم درست مىدانى ؟ خوب غالبآ جواب من منفى بود؛ فلان آدم را بد مىدانستى، حالا باز هم بد مىدانى ؟ مثلا مصدق را ؟ مىديدم نه، او الآن از قلل بزرگ تاريخ سياسى مملكت ماست و هست و از جاودان مردان شده
در آغاز کتاب آفاق و اسرار عزيز شب: گفتوگوهايى درباره زندگى و آثار مهدى اخوان ثالث، می خوانیم
در آغاز
مهدى اخوان ثالث، شاعر تضادها و تناقضهاى رازآلود روزگارانى است كه در آن به سر برده، يا بهتر است بگوييم روزگاران پرمهر و قهرى كه در او به سر بردهاند. روزگاران و تاريخى كه كمتر گوشهاى از دامن آن، بىلكه ننگ و آلودگى است.
اخوان از نياكانش سخن مىگويد و معترف است يا خودش را به تجاهلالعارف مىزند كه آيا جز پدرش كسى را مىشناسد كه از نياكانش سخن مىگويد؟ نياكانى كه ذرات شرف در خانه خونِ آنها جا را براى هر چيز ديگرى، حتى براى آدميت تنگ كرده است. اعتراف دردناك و غمانگيزى است از چنين نياكانى سخن گفتن. و حالا كه گذارش به تاريخ افتاده چه بهتر كه گزارش احوال بدهد و از آثار بپرسد :
تلك آثارنا تدل علينا
فانظروا بعدنا الىالآثار[1] و عجبا كه در اين ميانه، تاريخ در نظرگاه شاعر، راه به طنز و تعريض مىبرد و سر از گوشه و كنايه درمىآورد. وگرنه چرا :
ليك هيچت غم مباد از اين اى عموى مهربان، تاريخ![2] پوستين كهنهاى دارد كه براى او از نياكانش داستان مىگويد و اين را به تاريخ و براى تاريخ مىگويد؛ و به فرزندش :
هاى، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعدِ من اين سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو، كدامين جبّه زربفت رنگين مىشناسى تو
كز مرقّع پوستين كهنه من پاكتر باشد؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كهم نه در سودا ضرر باشد؟
آى دختر جان!
همچنانش پاك و دور از رقعه آلودگان مىدار[3]
اخوان مضطرب است، مىترسد، و اين را در كلام و كلماتش بروز مىدهد. همچون نياىاش ــ حافظ ــ چشم نرگسى به شقايق نگران دارد. حرفش را مىزند، ساده و صميمى و سرراست؛ بىآنكه از كسى واهمه داشته باشد؛ بىرعايت رسم زمانه كه در لفافه پيچيدن كلام است. و اصلا چه بگويد اگر نگويد: «همچنانش پاك و دور از رقعه آلودگان مىدار». يا :
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلىزن، ز سيلىخور
و زين تصوير بر ديوار ترسانم[4]
حتى اگر در جايى بگويد: «ذهن ما در عرض سالهاى گذشته، به پوشيدهكارى و پنهانكارى گرايش كرده بود، بهاصطلاح يك حالتى كه حرفمان را پس و پشت هزار استعاره و ايهام و ابهام بپوشانيم تا بتوانيم حرفمان را بزنيم.»[5] و همين حرف را به نوعى ديگر از زبان نيما بعد از كودتاى 28 مرداد بزند[6] ، باز در بسيارى از
آثارش نمىتواند حرفش را در لفافه و با رعايت رسم زمانه بگويد. و مثلا نگويد :
ــ «… بده… بدبد… ره هر پيك و پيغام و خبر بستهست
نه تنها بال و پر، بال نظر بستهست
قفس تنگ است و در بستهست…»[7]
يا :
هشدار اى سايه ره تيرهتر شد
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دوست
ديگر به من تكيه كن، اى من اى دوست، اما
هشدار كاينسو كمينگاه وحشت
وآنسو هيولاى هول است
وز هيچ يك هيچ مهرى نه بر ما
اى سايه، ناگه دلم ريخت، افسرد
اى كاش مىشد بدانيم
ناگه كدامين ستاره فرو مرد[8]
بارى، يكبار كه مثلا پدر شاعر از جان و دل مىكوشد تا مگر پوستين كهنه را نو كند بنياد، ناگهان طوفان خشمى سرخگون برمىخيزد و داروندار او را جز همان پوستين كهنه به باد مىدهد.
يكبار هم اين اتفاق براى شاعر مىافتد و با هزاران آستين چركين، از جگر فرياد برمىكشد كه بنياد پوستين كهنه را نو كند. اما باز توفان بىرحم سياهى برمىخيزد و… پوستين كهنه برجا مىماند :
يادگار از روزگارانى غبارآلود
مانده ميراث از نياكانم مرا اين روزگار آلود[9]
گذشته و ايران باستان در نظر او شكوه و شوكتى دارد كه آن را با هيچ چيز عوض نمىكند.
ياد ايام شكوه، فخر و عصمت را
مىسرايد شاد
قصه غمگين غربت را[10]
اما از بد حادثه گذارش به روزگارى افتاده كه جز ديوانگى و بيگانگى خبرى از آن نمىتوان گرفت. قرن ديوانه كجآيينى با شبان روشنش چون روز و روزهاى تنگ و تارش چون شب اندر قعر افسانه. با قلعههاى سهمگين سخت و استوار و لئيمانه تبسم كردن دروازههايش سرد و بيگانه.
و او در اين وانفساى وهن و غدر و بيداد، در پى پايتخت اين دژآيين قرن پرآشوب برآمده است :
قرن شكلك چهر
برگذشته از مدار ماه
ليك بس دور از قرار مهر[11]
در چنين بىمدارى و بىمدارايى، شاعر نااميد ما، آنچنان كه خودش مىگويد، سوار بر يكى از كشتىهاى خشم بادبان از خون، براى فتح، سوى پايتخت قرن مىآيد :
با چكاچاك مهيب تيغهامان تيز
غرّش زهرهداران كوسهامان، سهم
پرّش خارا شكاف تيرهامان، تند…
تا كه هيچستان نهتوى فراخ اين غبارآلود بىغم را
نيك بگشاييم
شيشههاى عمر ديوان را
از طلسم قلعه پنهان ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جَلد برباييم
بر زمين كوبيم[12]
شاعر در اين راه مُصِرّ است. خود و همگنانش را فاتحان قلعههاى فخر تاريخ مىداند. شاهدان شوكت هر قرن. اما آيا همين، وجه تراژيك و دردناك قصه را بيشتر به رخ نمىكشد؟ آيا گذشتهاى كه او از آن سخن مىگويد اين اندازه شايسته فخر، عصمت و شكوه است؟ شاعر از كدام آرمانشهر سخن مىگويد؟ كدام «فاتحان قلعههاى فخر تاريخ»؟ كدام «شاهدان شهرهاى شوكت هر قرن»؟
آيا قرنى كه او از آن با صفاتى چون «كجآيين» و «ديوانه» و «دژآيين» و «پرآشوب» و «شكلكچهر» و «دور از قرار مهر» و «خونآشام» و «وحشتناك» و «بىآزرم» و «بىآيين» ياد مىكند، و از گذشته در مقابل آن با صفاتى چون «پاك» و «روشن» و «پرشكوه» و «پرفخر» و «پرعصمت» و «شاد» و «شيرين» و «پاك»، تا اين حد با هم در تضاد و تعارضاند؟ تاريخى كه هيچ دورهاى از آن بدون جنگ، خونريزى، قتلعام و غارت نبوده است. مگر نياى هيتلر و ترومن جز اسكندر و چنگيزند؟
آخر شاهنامه اخوان آنچنان غمناك و غمآكند است كه هر اميدى را در خود مىبلعد. درست چون روشنىهاى دروغينى كه در آغاز شعر از آن با عنوان كاروان شعلههاى مرده در مرداب، بر جبين قدسى محراب مىبيند.
آخر شاهنامه اخوان، اگر عجز و لابه نباشد، استعانت و مطالبه مرهمى است كه در چنين دنياى بىرحم و روحى كه او آفريده دستيابى به آن غيرممكن است. پور دستان شرحه شرحه در چاه نابرادر جان مىكَند. از اينجاى داستان به بعد را اخوان با همان مطالبه مرهمى كه يافت نمىشود از زبان پور فرخزاد بيان مىكند :
آنكه گويى نالهاش از قعر چاهى ژرف مىآيد
نالد و مويد
مويد و گويد…[13]
بارى آنچه او از زبان پور فرخزاد سر مىكند دردناكترين بخش داستان است. حكايت تيغهاى زنگخورده كهنه و خسته است، كوسهاى جاودان خاموش، تيرهاى بال بشكسته. حكايت فاتحان شهرهاى رفته بر باد است. داستان صدا يا صداهايى ناتوانتر زآنكه بيرون آيد از سينه. و لابد آنچه در دست او مانده است
جز باد نيست. او و همگنانش در چنين سرانجامى كه براى خود رقم زدهاند مگر مىتوانند جز راويان قصههاى رفته از ياد و فاتحان شهرهاى رفته بر باد باشند؟
بخش غمانگيز قصه را ببينيد: گاهگه كه مىخواهند از اين خواب جادويى ــ همچو خواب همگنان غار ــ برخيزند و به استقبال قصر زرنگار و صبح شيرينكار بروند، دقيانوس مانع مىشود و نااميدى در هيأت پادشاهى بىمرگ نمود مىيابد :
ليك بىمرگ است دقيانوس
واى واى افسوس[14]
در «كتيبه» هم باز به نوعى ديگر همين داستان تكرار مىشود. همين محكوميت تحميلى و تاريخى و ابدى، يا به عبارت ديگر تجلى افسانه سيزيف در قالب واقعيت. گيرم كه خودش بگويد: «درباره شعر “كتيبه “يكى گفت اجتماعى است، يكى نوشت فلسفى است، ديگرى نوشت اين اسطوره يأس و شكست و فلان است، يكى هم پرسيد نظر خودت چيست؟ گفتم من به اين كار ندارم و نداشتهام كه اجتماعى است يا فلسفى يا الهيات يا چه و چهها؛ من خواستهام قصهاى بگويم زمزمهاى بكنم، همين و بس.»[15]
اگرچه سالها بعد، در جايى ديگر نتيجه مىگيرد كه: «همين آثار خود من گواه است كه هدفهاى انسانى، اجتماعى و انقلابى مطرح بوده است.»[16]
البته نه فقط در «كتيبه» كه در بسيارى ديگر از شعرهاى اخوان با چنين اميد از دست رفته يا دست نيافتنى و معدومى مواجهايم. اينكه همه اين درماندگىها را به گردن كودتاى 28 مرداد بيندازيم و مقصر اصلى همه اين نااميدىها را (كه در آثار بيشتر شاعران و نويسندگان همعصر اخوان متجلى شده است) همين واقعه تاريخى بدانيم، چندان منطقى به نظر نمىرسد. اخوان نيز چون ديگر ايرانيان، حافظه تاريخى چندان روشن و منظمى ندارد و اين حافظه، بيشتر از آنكه ريشه شكستهاى تاريخى و فلسفى خود را بجويد و درصدد درمان دردها و حرمانهاى خود برآيد، گرفتار امروز و بالاتر از آن درگير روزمرّگى است و گناه همه مصائب و درماندگىها را به گردن وقايعى مىاندازد كه پيرامون او مىگذرد.
در زندگى اخوان و همگنان او شايد 28 مرداد مهمترين واقعه تاريخى باشد. محل و مقطعى كه بسيارى از اميدها و امانهاى جامعه ايرانى رنگ مىبازد، يا رفته رفته به دست فراموشى سپرده مىشود.
اخوان بر اين باور است كه «مردم ما از دوره انقلاب مشروطه به اين سو، در واقع ودايع روحى و خواستهاى انقلابى خود را نسلى به نسل ديگر تحويل دادند. اگرچه ذهن به ذهن و پنهانى بود… در دوران 20 ساله، كودتايى پيش آمد كه ديديم كاملا خفقان به همراه داشت، تاريك و سياه بود… پس سيل حركت و فكر و عمل مردم به زيرزمين رفت… زيرزمينى و پنهانى شد. اما به حركت خودش در زيرزمين ادامه داد.»[17]
و در جايى ديگر مىگويد: «ما بعد از مشروطيت، بعد از آن فضاى پربار آزادى، برخورد مىكنيم با دوران خفقان و استبداد سياه رضا شاهى. اما اين دوران كوتاه است؛ سال 1320 كه رضاشاه رفت، باز دوران آزادى پيش آمد، بسيارى از شكوفايى ذهنى و انديشههاى هنرى را در اين دوران مىبينيم، بسيارى از استعدادها با آثار ارزنده بارور شد؛ تا اينكه سال 32 پيش آمد و آن كودتاى ننگين. دوباره دوران ركود و خفقان شروع شد.»[18]
اما «كتيبه» كه در همان سالهاى ننگين ركود و خفقان سروده شده است، همچنان كه گفتيم تجلى «افسانه واقعيت» است. داستان سيزيف را همه مىدانند. محكومى كه مجبور بود تختهسنگ بزرگى را به بالاى كوه بغلتاند و هر بار درست در لحظهاى كه سنگ به بالاى كوه مىرسيد، با سروصداى زياد به پايين كوه مىغلتيد. در «كتيبه» نيز مخاطب با چنين رنج مكرر و بىحاصلى مواجه است. منتها اين بار به جاى يك نفر، جماعت يا بهتر است بگوييم ملتى درگير چنين رنج و مصيبتى هستند. تختهسنگ، كه انگار كوهىست، سر راه جماعتى افتاده است و كنار آن انبوهى خسته، زن و مرد و جوان و پير، با زنجير به هم پيوسته، نشستهاند :
اگر دل مىكشيدت سوى دلخواهى
به سويش مىتوانستى خزيدن، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير[19]
اخوان از گرفتار آمدن در چنبره چنين تاريخ پرهول و دردناكى حكايت مىكند. اگرچه اين تاريخ براى او در همان حول و حوش سالهاى دهه 30 مىگذرد و ظاهرآ عقبتر از مثلا دوره رضاشاه نمىرود. اما سرانجام، همه اين بغضها و كينهها و كدورتها جايى بايد سر باز كند. بارى :
شبى كه لعنت از مهتاب مىباريد
و پاهامان ورم مىكرد و مىخاريد
يكى از ما كه زنجيرش كمى سنگينتر از ما بود، لعنت كرد
گوشش را و نالان گفت: «بايد رفت»
و ما با خستگى گفتيم: «لعنت بيش بادا گوشمان را
چشممان را نيز، بايد رفت»[20]
جماعت برمىخيزند. لابد به دنبال اميد و راه علاجى. دستى كه اين زنجيرها را از پاىشان و بالاتر از آن تختهسنگ را از پيش روىشان بردارد. اما راز تختهسنگ چيست؟
يكى از ما كه زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند :
ــ «كسى راز مرا داند
كه از اين رو به آن رويم بگرداند.»[21]
عجب! اينكه كارى ندارد. جماعت با لذتى بيگانه اين راز غبارآلود را مثل دعايى زير لب تكرار مىكنند. در شبى كه شط جليلى بود پر مهتاب :
هلا، يك… دو… سه… ديگربار
هلا، يك، دو، سه، ديگربار
عرقريزان، عزا، دشنام ــ گاهى گريه هم كرديم
هلا، يك دو سه، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزى[22]
فصل تراژيك حكايت آنجاست كه اين بهظاهر شوق و شور مالامال از پيروزى چندان نمىپايد و سيزيف ناگزير است راه آمده تا بالاى قله را برگردد و دوباره تختهسنگ را به بالاى كوه بغلتاند. داستان اخوان را بخوانيد :
يكى از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودى گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گِل بستُرد و با خود خواند
(و ما بىتاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نيز آنچنان كرديم)
و ساكت ماند
نگاهى كرد سوى ما و ساكت ماند
دوباره خواند، خيره ماند، پندارى زبانش مُرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداى دورى، ما خروشيديم :
ــ «بخوان!» او همچنان خاموش
ــ «براى ما بخوان!» خيره به ما ساكت نگا مىكرد
پس از لختى
در اثنايى كه زنجيرش صدا مىكرد
فرود آمد. گرفتيمش كه پندارى كه مىافتاد
نشانديمش
به دست ما و دست خويش لعنت كرد
ــ «چه خواندى، هان؟»
]مكيد آب دهانش را و گفت آرام :
ــ «نوشته بود
همان،
كسى راز مرا داند،
كه از اين رو به آن رويم بگرداند.»[23]
داستان به اينجا خاتمه مىيابد كه از آن شط جليل پرمهتاب در شب، شط عليلى بهجا مىماند.
و البته داستان به همين جا هم خاتمه نمىيابد. چرا كه تاريخ مذبذب و حافظه مغشوش و دستكارى شده ما فراموشكارتر از آن است كه اين ضرب و
جرحها را به خاطر بسپارد. اگر انقلاب 57 را كنار بگذاريم، دستكم در همين هفتاد هشتاد سال اخير، دهها خيزش و قيام مردمى در راستاى احقاق حقوق ملى و آزادىخواهى صورت گرفته و به در بسته برخورده است. هر بار مردم با كلى اميد و آرزو و توان و تقلا، تختهسنگ را تا بالاى قله برده يا برگرداندهاند، اما همواره حاصل كار پايين غلتيدن آن، يا همان راز مكرر و معهودى بوده كه از ديرباز روى آن نقش و نقر شده است :
كسى راز مرا داند
كه از اين رو به آن رويم بگرداند[24]
شكل فرنگى و ديگر آن را در «قلعه حيوانات» ارول مىتوان مشاهده كرد.
در جايى گفتهام كه شاعران معاصر ما، در فاصله سالهاى دهه 40 تا 57، به نوع خاصى از شعر متعهدانه گرايش نشان دادهاند. شعرى كه در آن شور و شعور جمعى جامعه در مواجهه با خواستههاى عمومى مردم و آلام و آمال آنان مطرح است. خواستههايى كه ريشه در مبارزه و مقاومت در مقابل انسداد سياسى، اجتماعى و فرهنگى كشور، و بهطور كلى ديكتاتورى حاكم بر جامعه دارد :
مىترسم اى سايه، مىترسم اى دوست،
مىپرسم آخر بگو تا بدانم
نفرين و خشم كدامين سگ صرعى مست
اين ظلمت غرق خون و لجن را
چونين پر از هول و تشويش كردهست؟
اى كاش مىشد بدانيم
ناگه غروب كدامين ستاره
ژرفاى شب را چنين بيش كردهست؟[25]
در چنين فضايى است كه اخوان «شكار» را مىسرايد. شعرى كه تاريخ بهار 1335 تا ارديبهشت 1345 را در پايان خود دارد.
در واقع «شكار» حكايت پرآب چشم و غمانگيز پيروزى پوچ و بىثمرى است كه شاعر به گفته خودش «خواسته اين قصه، اين منظومه، همين پيروزى تهى و
دردناك را حكايت كند، و چرا نه ؟… شايد شكار، خود دامى و حيلهاى است كه مرد را به شكارگاه و تيررس آن صياد بزرگ و بىخبر از پشت سرآى بكشاند… اين نكته معلوم نيست، اما ظاهرآ گوينده چنين مىانديشد كه دروغ بود و فريبكارى بود، اگر دلخوشكنك و فريبى به نام پيروزى نهايى و نهانى و بهاصطلاح “توفيق معنوى اما دروغين” در قصه (به قول معروف) “تعبيه مىشد”… اما گوينده نخواسته چنين دلخوشكنكى داشته باشد…»[26]
شايد اين حكايت انقلاب مشروطه باشد كه به زعم بسيارى از شاعران و نويسندگان معاصر، حاصلى جز نااميدى به دنبال ندارد. انقلابى كه در سال 1285 با هدف آمال و آرمانهاى مشروع مردم به پيروزى رسيد و در اسفندماه 1299 با كودتاى رضا خان (كه سرانجام به فرماندهى كل قواى وى انجاميد) مواجه شد. رضا خان تا آنجا پيش رفت كه پنج سال بعد (يعنى در آذرماه 1304) بر تخت سلطنت نشست و توانست با اعمال خفقان و اختناق، شانزده سال حكومت كند. اگرچه رضا خان در 25 شهريور 1320 با اشغال ايران از سوى متفقين ــامريكا، انگليس و شوروى ــ مجبور به كنارهگيرى از سلطنت شد، اما روى كار آمدن فرزندش ــمحمدرضا پهلوىــ نيز كه در ادامه سياستهاى خودكامانه پدر به سلطنت رسيده بود، حاصلى براى كشور به همراه نداشت و سرانجام به كودتاى 28 مرداد 1332 انجاميد. كودتايى كه دوباره پاى خفقان و اختناق دوره رضاشاهى را به جامعه باز كرد، با اين تفاوت كه اين بار، با تجربهاى كه از گذشته حاصل شده بود، پاى قوانين خاص و مشخصترى نيز به ميان آمد. قوانينى كه در واقع تحكيم سياستهاى مستبدانه حكومت در قالب پررنگتر كردن خطوط قرمزى بود كه رد شدن از آنها ممنوع مىنمود: «پرهيب سايه آرزو، در كسوت رؤياى پيروزى ــ رؤيايى تاريك و تا حدى نزديك ــ هميشه چند قدم پيشاپيش ما در حركت و از ما گريزان، و ما هر لحظه مىپنداريم (يا آرزو مىكنيم) كه فاصله كم و كمتر مىشود و سرانجام شكار زخمخورده ما از پاى درمىآيد و ما سرانجام به آن مىرسيم. (با آنكه اين فاصله قطع نظر از اندكى تغييرات، هميشه ثابت است) و از اين روست كه تا آخرين نفس و رمق، كه در چنگ آن حملهآورنده محتوم، آن
غافلگير و بىخبر از پشت سرآى، گرفتار و درهم شكسته و نابود شويم، با همه مشقات، نفسزنان به تعب تمام، نخست مىدويم و سپس كمكم سرعت دويدن ما (و همچنان سرعت گريز شكار ما، براى اينكه نوميد نشويم و نايستيم) مىكاهد و مىكاهد، و در لحظات آخر، لنگلنگان و افتان و خيزان راه مىسپريم و در راه يكيك بارها و سلاحهايى را كه به نوبت و در جاى خود گرامىشان مىداشتيم، رها مىكنيم و مىاندازيم كه شايد سريعتر و آسودهتر شكار خود را دنبال كنيم. و اين تلاش را تا دم آخر، تا آنجايى كه خود را در آستانه وصول به مقصود و پيروزى مىپنداريم، با شور و اشتياق تمام ادامه مىدهيم، زيرا عواطف و غرايز ما چون بيمار عزيزى در خانه، چشم به راه ماست.وسرانجام،پايان سرگذشت مامىتواندآغاز يا ادامه سرگذشتهاى بىشمار ديگرى باشد كه جنگل بزرگ، هميشه با آنها زنده و سرگرم بوده است و خواهد بود. و قصه ما ــ كه به سر رسيد چون كلاغ به خانهاش ــ حتى به اندازه مشتى ريگ خاكآلود هم كه در بركهاى زلال و آرام پرتاب كنند، گوشه بسيار كوچكى از خلوت بىخيال و فراغت تنهايى دل بسيار بزرگ و بىدر و پيكر او را حتى يك لحظه هم كدر و ملول يا غمگين و مضطرب نخواهد كرد، زيرا شايد اصلا دلى در كار نيست… شايد.»[27]
به هر حال «شكار» شعرى است با آغازى غمانگيز كه در همان آغاز به پايان مىرسد. در واقع شاعر، نقطه پايان شعر را با همان مصراع نخست مىگذارد. يعنى همه حرفهايش را ــ همه آنچه بدان نظر دارد و مىانديشد ــ در همان مصراع نخست بيان مىكند. همه آنچه در پيشدرآمد شعر نيز به آن اشاره شده است :
وقتى كه روز آمده اما نرفته شب[28]
اخوان گاهى براى بيان قصه اين شهر سنگستان و بيدادى كه از جانب انيران و اهريمنان بر آن رفته است به گذشته برمىگردد و آرزوها و اميدهاى از دست رفتهاش را در آدمها و وقايع و ودايعى مىجويد كه فكر و ذكرشان در هامش و حاشيه افسانه و تاريخ ثبت شده است. در بهرام ورجاوند «كه پيش از روز رستاخيز خواهد خاست» و هزاران كار نامآور خواهد كرد و «هزاران طرفه خواهد زاد از او بشكوه» :
پس از او گيو بِن گودرزو با وى توس بِن نوذرو گرشاسپ دلير، آن شير گندآور
و آن ديگر
و آن ديگر
انيران را فروكوبند وين اهريمنى رايات را بر خاك اندازند
بسوزند آنچه ناپاكىست، ناخوبىست
پريشان شهر ويران را دگر سازند
درفش كاويان را فرّه در سايهش
غبار ساليان از چهره بزدايند
برافرازند[29]
[1] . لاادرى.
[2] . آخر شاهنامه، مهدى اخوان ثالث، تهران، زمستان، 1387، ص 34.
[3] . همان كتاب، ص 36-37.
[4] . زمستان، مهدى اخوان ثالث، تهران، زمستان و مرواريد، 1383، ص 159.
[5] . صداى حيرت بيدار، گفتوگوها، مهدى اخوان ثالث، زير نظر مرتضى كاخى، تهران،زمستان و مرواريد، 1382، ص 215.
[6] . همان كتاب، ص 247.
[7] . زمستان، ص 152.
[8] . از اين اوستا، مهدى اخوان ثالث، تهران، زمستان، ص 111.
[9] . آخر شاهنامه، ص 36.
[10] . همان كتاب، ص 71.
[11] . همان، ص 71-72.
[12] . همان، ص 73.
[13] . همان، ص 76.
[14] . همان، ص 77.
[15] . صداى حيرت بيدار، ص 108.
[16] . همان كتاب، ص 244.
[17] . همان، ص 226.
[18] . همان، ص 234.
[19] . از اين اوستا، ص 12.
[20] . همان كتاب، ص 13.
[21] . همان، ص 13.
[22] . همان، ص 13-14.
[23] . همان، ص 14-15.
[24] . همان، ص 13.
[25] . همان، ص 105.
[26] . زمستان، ص 171 و 172؛ اين يادداشت در مردادماه 1345 نوشته شده است.
[27] . همان كتاب، ص 173-174.
[28] . همان، ص 175.
[29] . از اين اوستا، ص 19-20.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.