کتاب «خاندان صفویه: دگردیسی و پیامدهای ویرانگر» نوشتۀ عباسقلی غفاریفرد
گزیدهای از متن کتاب
به ملتی که زتاریخ خویش بیخبر است بجز حکایت محو و زوال نتوان گفت[1]
آنان که تاریخ را به یاد نسپارند، محکوم به تکرار آن هستند.
جرج سانتایانا
«به گمان من پادشاهان سلسۀ صفویه به عنصر ایرانی متکی نبودند بلکه گروگانی بودند در دست اقلیتی از قبایل چادرنشین آناتولی، حلب، شام و مجارستان که از روزگار شیخ صفیالدین عموماً و از روزگار شیخ جنید خصوصاً در جستجوی سرزمینی برای تحقق آرمانهای غالیگرایانۀ خود بودند و انجام این رویکرد را در تغییر جایگاه مرشد طریقت اردبیل (یا طریقت صفوی) به مقام پادشاهی ایران امکان پذیر میدانستند و وضعیت آشفته و حکومتهای ضعیف و پراکندۀ آن روز ایران، زمینه را برای این خواستۀ آنها مهیا میکرد. ایرانیها هرگز با این عناصر و پادشاه آنها کنار نیامدند و بزرگترین دلیل آن این است که چون ایرانیان خواهان سرنگونی سلسلۀ صفویه بودند، هنگام محاصرۀ اصفهان توسط افاغنه، از هیچ کجای ایران به کمک پادشاه صفویه نرفتند تا این سلسله سرنگون شد. هرگاه ایرانیها به کمک اصفهان میرفتند، افاغنه جنگ دفاعی ایرانیها را تاب نمیاوردند و عقب مینشستند و جنگهای بعدی نادر شاه با افغانها و شکست دادن آنها، این دیدگاه را تأیید میکند.»
انسانیت هنوز جان دارد و نفس میکشد اما به بیماری محتضر میماند تا موجودی کارآمد و شاداب و امیدوار به آیندهای روشن، آیندهای که راهش نیکمنشی، خوشبختی، خوشبینی، دوستی، مهرورزی و… باشد تا تباهمنشی، بدبختی، بدبینی، دشمنی، نفرتپراکنی و…
پیش از آنکه وارد این ویژگیهای انسانی شویم و از گزینش میان آنها سخن بگوییم، یادآوری میکنم که در بسیاری از نوشتههایم، همواره پافشاری کردهام که آرمان شهر (مدینۀ فاضله به زبان عربی، و اتوپیا[2]به زبان لاتین) هرگز به حقیقت نخواهد پیوست زیرا دوگانگی در دل آفرینش و طبیعت، نهادینه است و از آغاز بوده و تا پایان امتداد خواهد داشت. مثلاً، تاریکی با وجود روشنایی، سرما در کنار گرما، مهر همراه با کین… قابل تعریف است و بدون یکی، آن دیگری را نمیتوان تعریف کرد. پس، آرمان شهر که همۀ پدیدههای آن، یک سویه و همراه منشهای نیک است، هرگز چهرهای راستین به خود نخواهد گرفت.
چرا انسان از کالبد درست و نیرومند و روان شاداب و شادان، به بیماری ناتوان با روانی فرسوده و افسرده تغییر یافته و بیشتر به سوی تباهی منش شتاب دارد تا رهایی و رستگاری؟ من به تنهایی نمیتوانم به این پرسش پاسخی درخور بدهم؛ چه به گمان من، چنین پاسخی نیازمند فلسفه و روانشناسی و دانشهای اجتماعی است که من از آنها بیبهرهام. اما از دیدگاه تاریخی میتوانم بگویم که یکی از زمینههای بزرگ چنین پدیدهای، نخواندن تاریخ و آشنایی انسان با گذشتۀ اوست. حال و آینده برپایۀ گذشته استوار است. کسی که از گذشتۀ خود آگاه نباشد چگونه با حال روبرو خواهد شد و چگونه شالوده آینده را برای نسلهای بعدی خواهد ریخت؟ این به آن معنی نیست که من پیرو شکستن اندیشۀ تخصصگرایی و عبور از سد تئوریزدگی در تاریخ هستم. مکتب آنال[3] سالها پیش چنین اندیشههایی را کنار گذاشته. من صرفاً به ارائۀ دیدگاههای تاریخی خودم میپردازم.
من جبرگرا نیستم، اما مطئنم نبرد دو گروه از تضادها، چه در آفرینش و چه در طبیعت و چه در نهاد انسان، همواره ادامه خواهد داشت و هیچ نیرویی نمیتواند این روند را متوقف سازد. من از روانشناسی و روانکاوی و فلسفه چیز زیادی نمیدانم تا بتوانم دربارۀ انسان از این دیدگاهها سخن بگویم. امروز تاریخ آمیزهای از همۀ دانشهاست و به همین دلیل برای اظهار نظر کامل در تاریخ باید یک مجموعه، سخن بگویند. من تنها با آموزههای تاریخی خودم میگویم که تا کرۀ زمین هست و تا انسان روی آن زندگی میکند، همین روند تضادها ادامه خواهد یافت، چنانکه از آغاز تاریخ که ما سراغ داریم، انسان با خلق و خو و مَنشی ثابت زندگی کرده و این عوامل در نهاد او تغییر نکرده است. البته رفتارش دگرگون شده، به پیروی از آداب و سنن و فرهنگ و باورها و نظامهای حکومتی و… کردارش و رویکردش رنگ دیگری گرفته است. همانطورکه در آغاز این بخش گفتم، این دوگانگی لازم و ملزوم یکدیگرند و هیچ یک به تنهایی قابل تعریف نیستند. به هر صورت، روزی آفتاب، ماه، کرۀ زمین و بسیاری از نشانههای هستی خواهند مرد؛ اما انسان را نمیدانم، چون او از هم اکنون دست پا میزند که به کرات و جاهای ناشناس دیگر برود. اما تا زمانی که او در این زمین خاکی است، همین رویکردی را خواهد داشت که از آغاز تاریخ داشته است. هزاران هزار سال است که این انسان در تلاش تهیۀ خورد و خوراک، برپایی نظامهای حکومتی، ساخت جوامع گوناگون با اندیشههای متنوع، جنگ و خونریزی، سوء قصد، کشتار و… است و این روند هرگز متوقف نشده و شگفت آنکه بسیاری از جنگها و کشتارها و به ویژه سوء قصد به جان فرمانروایان و فرماندهان، خصوصاً مستبدان، به بهانۀ رهایی شمار زیادی از مردم انجام گرفته اما نه تنها نتیجۀ مورد نظر به دست نیامده بلکه نتیجۀ عکس هم داشته. و همین طور است نظامهای انقلابی و توتالیتر که به دست خود مردم، نظامهای مستبد را بر همان مردم تحمیل کردهاند. به گمانم، حافظ نزدیک به شش و نیم سدۀ پیش، به همین روند نظر داشته و گفته:
آدمی در عالم خاکی نمیاید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
تاریخِ برآمدن و زندگانی انسان در پهنۀ هستی را میتوان به درختی مانند کرد؛ گذشته، همین ریشۀ درخت است، تنۀ آن، گذر زمان و شاخ و برگهایش، حال را میسازد. پس هرچه ریشه نیرومند باشد و از آب کافی و خاک مرغوب بهره ببرد تنهاش سالم و تنومند و شاخ و برگش انبوه و شاداب خواهد بود. این درخت تا هرزمانی که چنین جایگاهی داشته باشد مورد پسند خواهد بود و هر رهگذری را به سوی خود خواهد کشید تا در زیر سایۀ انبوهش از تابش آفتاب سوزان و عریان در امان باشند. اما وقتی ریشۀ درخت از عوامل نامبرده محروم شد، تنه و شاخ و برگش خشک خواهد شد و جز بریدن و سوزاندن به درد دیگری نخواهد خورد. همچنین میتوان گفت که زندگانی امروز تابعی از زندگانی دیروز است و الگوها و معیارها و ملاکهای آن در بسیاری از زمینههای مذهبی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و… برپایۀ دیروز بنیان گذاشته شده، و در تاریخ، هر روزی دیروزی دارد.
اینجاست که تاریخ صفویه هم، به حال پیوند میخورد. دیروزِ صفویه امروزِ ماست؛ بخشی از همان ریشۀ درختی است که تنه و شاخ و برگ ما را ساخته و شناخت ما از خاندان آنها و رویکردشان کمک زیادی به شناخت ما از تاریخ آنها و در نتیجه تصمیم به ترمیم یا بریدن این بخش از ریشۀ درخت تاریخی ما میکند. رویکرد آنها را باید شناخت؛ در جنگهای کوچک و بزرگِ آنها؛ با سرزمینهایی مانند گرجستان که بیشتر به نام غزا صورت میگرفت و پادشاه خونریز، غازی نام مییافت یا با کشور خانهایی مانند اوزبکان که به نام درستدینی انجام میشد یا با امپراتوریهایی مانند عثمانی، تعصبی نابودگرانه به راه میافتاد تا آنجا که کشتن یک شیعی بیشتر از کشتن هفتاد کافر حربی ثواب در پی داشت، حال این شیعی بیگناه بود یا گناهکار، هیچ اهمیتی نداشت. بیگناهان زیادی کشته و غارت میشدند، مورد تجاوز قرار میگرفتند، شکنجه میشدند و در غل و زنجیر و در زندان نگاه داشته میشدند. به عنوان نمونه بارها از خود پرسیدهام که، آن روستایی بینوای گرجستانی که دور از شهر و فارغ از سیاست و سیاستبازی و بدون کوچکترین احساس دوستی به حکومت خود و دشمنی با صفویه، با جزئی کشاورزی یا معدودی دام و چهارپا، با نان بخور و نمیر، خانوادهاش را با سختی تمام اداره میکرده، به کدامین گناه طعمۀ شمشیر یا هدف نیزۀ قزلباش قرار میگرفته و اندک ذخیرۀ غذایی یا دام او به غارت میرفته و زن و فرزندانش به غلامی و کنیزی گرفته میشدند تا این سپاه قیامت اثر، با افتخار تمام، قهرمانی و دلیری خود را جشن بگیرند و مورخان، خواه به اجبار یا از روی ناآگاهی یا برداشت راستین خود، پیروزی غازیان اسلام را در تاریخ ثبت کنند. در پاسخ دریافتهام که تاریخ عمدتاً گزارش کارکرد و رویکرد فرمانروایان است و مردم عادی، فراموش شدگان ابدی تاریخ بودهاند. گویی مردم عادی مانند مردهای متحرک، به دور محور حکومتها و فرمانروایان چرخیدهاند. در همین راستا، باور دارم که تاریخ در بسیاری از موارد و در خیلی از سرزمینها، از جمله در ایران، باید بازنویسی شود. در غیر این صورت، صفویه، سلسلهای باقی خواهد ماند که محبوب دلهای ایرانیان بوده و با سرنگونی آن، ملت ایران دچار بدبختی و بیچارگی شده و پس از آن در عرصۀ داخلی و خارجی کمر راست نکرده است. حال آنکه اگر تاریخ صفویه به شیوهای نوین و علمی نگارش یابد، روشن خواهد شد که نه تنها ایران، بلکه جهان، از پیامدهای یک دگردیسی در نوع حکومتی که نهصد سال پیش از صفویه در جهان اسلام حاکم بود، چنان تحولی یافت که پیامدهای ویرانگرش در روزگار ما چنان شدتی گرفته که بیم آن میرود این گفته که نابودی انسان به دست خود او خواهد بود، هرآن به حقیقت بپیوندد.
این گفته، سخنی چندان بیپایه نیست. انسان در گذر روزگار، هرچه پیشتر آمده به همان اندازه از اصالت خود دور شده. در گذرگاههای سخت زندگی پوست انداخته و در پوست تازهاش نشانههای پسندیده باستان را کنار زده و به رنگهای ظاهرفریب ناپسند فریفته شده. زندگی به ارزشها زنده است و ارزشها در میان افراد و مردمان سرزمینها در پهنۀ جغرافیایی، گوناگون است. اما ارزشهای نهادینۀ مردم روی زمین، شاید مشترک باشد.
[1]. عارف قزوینی، 1387، 449.
[2]. otupia
[3]. Annales
کتاب «خاندان صفویه: دگردیسی و پیامدهای ویرانگر» نوشتۀ عباسقلی غفاریفرد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.