کتاب «مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین» نوشتۀ دیوید کیشیک ترجمۀ عادل مشایخی
گزیده ای از متن کتاب
در تابستان ۱۹۱۶، لودویگ ویتگنشتاین، سربازی در ارتش اتریش، در یکی از خونینترین نبردهای جنگ جهانی اول شرکت کرد. او پیش از آغاز نبرد، در نامهای نوشت: «شاید نزدیکی مرگ نور زندگی را برایم به ارمغان آورد» (Monk 1990: 138). بهنظر میرسد، این حرف چندان دور از حقیقت نبود. با پیگیری اندیشهی او در یادداشتهای متعلق به همان دوره، به تحقیقی مقدماتی در مورد بنیادهای منطق برمیخوریم. اما در میِ ۱۹۱۶، همزمان با آغاز نبرد، گسستی ناگهانی در جریان قطعات یادداشتها وجود دارد. پس از یک ماه سکوت، وقتی یادداشتهای آغازین از سر گرفته میشوند، با چیزی کاملا متفاوت مواجه میشویم، گویی منطقدانی که تا اینجا شناخته بودیم به شخص جدیدی تبدیل شده است. ویتگنشتاین با طرح این پرسش از خودش شروع میکند: «دربارهی خدا و مقصود زندگی چه میدانم؟» (NB, 72). سپس با سلسلهای از پاسخهای برانگیزاننده ادامه میدهد که بر باقیماندهی یادداشتهای بازمانده غالب است. این قطعات گواهی منحصربهفرد بر علاقهی فیلسوف ما به موضوعاتی نظیر خدا، ایمان، اراده، اخلاق، زیباییشناسی، عرفان، سعادت، خودکشی، مرگ، و آنچه بیش از همه با این تحقیق ارتباط دارد، یعنی خود زندگی، هستند. گرچه فقط بخش کوچکی از این اندیشهها به قطعات پایانی رسالهی منطقی_ فلسفی، کتابی که او بعد از جنگ به اتمام رساند، راه پیدا میکنند، این یادداشتهای اولیه از گونهای فلسفهی منحصر به فرد زندگی اشباع شدهاند.
اما چیزی کاملا آشنا نیز در مورد جملاتی که ویتگنشتاین در طول جنگ دربارهی زندگی نوشت وجود دارد. قبل از هر چیز، بیایید نگاه دقیقتری به آن باورِ پیشگفته بیندازیم که طبق آن نور زندگی خود را طی مواجهه با سایههای مرگ نشان میدهد. این اندیشه چندان بدیع نیست. از این ادعای افلاطون که «کسانی که فلسفه را درست پی میگیرند، چیزی جز مرگ و مردهبودن را مطالعه نمیکنند» تا انعکاس این صورتبندی درخشان در آخرین مصاحبهی ژاک دریدا، رابطهی دیالکتیکی میان زندگی و مرگ مضمونی مکرر در اندیشهی غربی بوده است.(۱)
این ملاحظه را میتوان کنارِ جنبهی جالب دیگری از نخستین اشارات ویتگنشتاین دربارهی زندگی گذاشت. مثلا همان نامهای را که قبل از آغاز نبرد نوشت در نظر بگیرید. نامه اینگونه ادامه مییابد: «باشد که خدا مرا روشنی بخشد. من یک کرمام، اما با تکیه به خدا انسان میشوم. خدا همراهم باشد. آمین.» (Monk 1990: 138). وقتی این استغاثه را با پرسش اساسیای که در یادداشتها از خودش میپرسد __ دربارهی خدا و مقصود زندگی چه میدانم؟ __ پیوند میدهید، میتوانید به درک بهتری از فلسفهی زندگی او برسید. درست است که آنچه ویتگنشتاین بهمنزلهی «خدا» میفهمد بههیچ وجه تصویری سنتی از امر الوهی نیست، اما این نیز واضح است که نخستین اندیشههای او دربارهی زندگی، آنگونه که با خطوطی برجسته در یادداشتهایش ترسیم شدهاند، غرق الهیاتاند و پاسخی پیشپاافتاده را منعکس میکنند که هزارن سال شایع بوده است. از اعترافات اگوستین، آنجا که خدا «زندگیِ زندگیِ تو» خوانده میشود، تا اعتراف لئو تولستوی، جایی که «شناختن خدا و زندگی کردن امری واحد است»، معنای زندگی از ایمان به خدا جداییناپذیر به نظر میرسد (Augustine, Confessions: Book 10, §6; Tolstoy 1983: 74). در یادداشتهای ویتگنشتاین، همین رشتهی اندیشه در قالب اصطلاحاتی قاطع عرضه شده است:
معنای زندگی، یعنی معنای جهان، را میتوانیم خدا بنامیم … عبادت اندیشیدن دربارهی معنای زندگی است … اعتقاد به خدا بهمعنیِ فهمیدنِ پرسش راجع به معنای زندگی است … اعتقاد به خدا به این معنی است که دریابیم زندگی معنایی دارد. (NB, 73-4)
اگر یگانه گواه برای فلسفهی زندگی ویتگنشتاین همین اشارات بالا بود، میتوانستم نتیجه بگیرم او تلخیصی از نافذترین و مستندترین راهحل مسئلهی زندگی را در اختیار ما گذاشته است: باوری به خدا و مواجههای با مرگ. اما اشارات دیگری نیز وجود دارد که، گرچه ممکن است طعمی شبیه میوهی کال داشته باشند، میتوانند مسیری جدید را نشان دهند که اندیشهی او در شرف در پیش گرفتن آن است. نخست، اجازه دهید به آن رابطهی عجیب میان مرگ و زندگی بازگردم. در اینجا میتوانید ببینید که مرگ به هیچ وجه نقشی فعال در فلسفهی ویتگنشتاین بازی نمیکند. او در رساله این موضوع را اینگونه خلاصه میکند: قرار نیست مرگ مسئلهی زندگی را با ناپدیدکردن آن حل کند؛ این واقعیت که روزی خواهیم مرد، آن چیزی نیست که زندگی را مسئلهدار میکند؛ مرگ نوع متفاوتی از زندگی یا متضادِ دیالکتیکیِ زندگی هم نیست؛ در مرگ، جهان تغییر نمیکند، بلکه صرفا محو میشود (رساله، §§6.431-6.4312). مرگ برای فهم ویتگنشتاین از زندگی صرفا از این حیث اهمیت دارد: «ترس در مقابل مرگ بهترین نشانهی زندگی نادرست، یعنی زندگی بد، است» (NB, 75). برای زندگی نیک، مرگ ترسی است که باید بر آن غلبه یافت، به این دلیل ساده که «مرگ رویدادی در زندگی نیست: ما مرگ را به تجربه درنمییابیم[1]» (رساله، §6.4311).
اما این اندیشه محدود به نوشتههای منحصرا فلسفی او نیست. چنانکه دیدیم، همین اندیشه در عین حال نیرویی بود که در طول جنگ عزم او را برای ورود به نبرد جزم کرد. چندسالی پیش از آن مقطع، یک روز پس از مرگ پدرش، ویتگنشتاین در نامهای به برتراند راسل، پدرخواندهی فلسفیاش، نوشت: «در طول چند ساعت گذشته حتا یک لحظه هم احساس اندوه نکردهام، بلکه بسیار شاد بودهام و فکر میکنم این مرگ به کلِ یک زندگی میارزید» (Monk 1990: 72). چند روز قبل از پایان زندگیاش، ویتگنشتاین را در حال تامل در این واقعیت مییابیم که «گرچه میدانم مدت زیادی از زندگیام باقی نمانده است، به هیچوجه دلمشغول “زندگی آینده” نیستم. تمام علاقهام معطوف به این زندگی و نوشتاری است که همچنان قادر به ادامهی آنام» (ibid.: 580). و البته آخرین کلمات او نیز هست، «به آنها بگو که زندگی شگفتانگیزی داشتم»، که تصویر شخصی را نشان میدهد که نه انباشته از ترس مرگ، بلکه همچنان سرشار از حیرت خودِ زیستن است (ibid, 579). پس میتوان گفت، ویتگنشتاین به هیچ وجه مرگ را کلیدی نمیبیند که درِ این زندگی سرشار_ از_ شگفتی[2] را به روی او باز کند. در درونماندگاریِ زندگی، مرگ به نقطهای بدون بُعد تبدیل میشود. کار ماتم[3] به کوشش زندگی[4] تبدیل میشود. فلسفه نه راجع به مرگ و مردهبودن، بلکه معطوف به زندگی و زندهبودن است. (۲)
حال اگر آنچه در زندگی مسئله است نه مرگ، بلکه خودِ زیستن باشد، پس «میتوانیم بگوییم انسان مقصود وجودی[5] را برمیآورد که دیگر نیازی ندارد مقصودی جز زیستن داشته باشد» (NB, 73). ویتگنشتاین جسورانه ادعا میکند بنابراین، چنین زندگیای دیگر مسئلهساز نخواهد بود __ نه به این دلیل که آدم پاسخی خاص برای پرسش زندگی پیدا میکند، بلکه به این دلیل که «راه حل مسئلهی زندگی را باید در ناپدیدشدن این مسئله دید» (NB, 74). در مورد شیوهی زندگیِ آدمی مسئله بر سر خود زیستن است، نه چیزی که میتوان دربارهی این زندگی گفت. این تلاشی است برای تخیلکردن شکلی از زندگی که مبتنی بر توصیههای حکیمانه یا قوانین نیست، به استثنای فقط یک توصیه: «به نظر میرسد چیزی بیش از این نمیتوان گفت: شاد زندگی کن» (NB, 78). اما نه دلیلی برای اینکه چرا باید شاد زندگی کنم وجود دارد، نه توضیحی برای اینکه زندگی شاد چیست، و نه توصیفی از نشانههای شادی. بنابراین، به نظر میرسد زندگی شاد خود را بهمنزلهی زندگی شاد نشان میدهد.
ویتگنشتاین در پایان رساله به «راه حل مسئلهی زندگی» باز میگردد، با این ملاحظه که آنان که معنای زندگی را پیدا میکنند قادر نیستند از کشفشان سخن بگویند (رساله، §6.521). اما ارزش این کشف چیست؟ آیا زندگیای است که ترجیح میدهد در مورد معنای خود زندگی ساکت بماند؟ آیا من باید از تصمیم ویتگنشتاین به کنارگذاشتن کارش در فلسفه پس از پایان رساله تبعیت کنم و کتابم را همینجا به پایان برسانم؟ آیا آدم میتواند کتاب زندگی را ببندد و صرفا شروع به زندگیکردن کند؟ یقینا این میتواند گامی حکیمانه باشد، مگر اینکه جملهای دیگر وجود داشته باشد که کاری کند ادامهی مسیر به زحمتاش بیارزد. به اعتقاد من، این جمله بذر تغییری رادیکال در برداشت ما از زندگی را در خود دارد. پس اجازه دهید با گریزی کوتاه ادامه دهیم، گریزی که امکان عرضهی این جمله را در نوری مناسب فراهم میآورد.
اخلاق باروخ اسپینوزا کوششی است برای اینکه مفهوم خدا را بهمنزلهی یگانه واقعیت، بهمنزلهی درونماندگاریِ مطلق، به حد واقعیت کاملاش برساند. این کتاب با بخشی بهنام «در باب خدا» شروع میشود و با پیگیری «عشق عقلانی به خدا» پایان مییابد. خدای اسپینوزا ممکن نیست از هیچ علت بیرونی اثر بپذیرد، چراکه فراتر از عدم تناهی آن هیچ چیزی نمیتواند وجود داشته باشد. با وجود این، اسپینوزا، با راندن مفهوم خدا به حد تجلی نهاییاش، باعث جایگزینی آن میشود. تمامیت مطلق خدا به یکی شدن نام او با نام طبیعت میانجامد — Deus sive Natura — خدا یا طبیعت (Spinoza 1991:153). ممکن است کسی بگوید اسپینوزا با مستِ_خدا_ بودناش تصور خدا را به حد تهوع[6] رسانده است. او با ایجاد گونهای مازاد در مفهوم خدا، و سپس یکیکردناش با طبیعت، مفهوم اساسی قرون وسطی را با مفهوم اساسی مدرنیته جایگزین کرده است. بعد از اسپینوزا، طبیعت به کانون اندیشه تبدیل شد. از دیدگاه ذهن مدرن، هر آنچه هست، بوده، خواهد بود و میتواند باشد، جزئی از این طبیعت است.
[1]. «با فرارسیدن مرگ، دیگر زنده نیستیم که تجربهاش کنیم»
[2] . wonder-full
[3] . work of mourning
[4] . labor of life
[5] . existence
[6] . ad naueam
کتاب «مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین» نوشتۀ دیوید کیشیک ترجمۀ عادل مشایخی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.