کتاب دُن کیشوت نوشتۀ میگوئل دوسروانتس به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
فصل اول: در خصوص اخلاق و شغل دنکیشوت، اصیلزادۀ معروف
در یک قریه از ولایت مانش که من هیچ میل ندارم اسم آن را به خاطر بیاورم، تقریباً در همین اواخر، یکی از این اصیلزادهها که پیوسته نیزه و سپر او به دیوار آویخته و یابوی لاغرش در اصطبل بسته شده بود و یک تازی شکاری داشت، زندگی میکرد. غذای او عبارت بود از آبگوشتی که نصف بیشتر آن را گوشت گاو ـنه گوسفندـ تشکیل میداد و هر شب به حاضری میساخت و روزهای شنبه غذای لذيذ او نیمرویی بود که با پیه خوک سرخ میشد و روز جمعهاش عدس نمیخورد و فقط روز یکشنبه یک جوجه کبوتر بهعنوان یک غذای فوقالعاده و تجملی بر سر میزش دیده میشد.
معهذا، سهچهارم درآمد او برای تهیۀ این اغذیه به مصرف میرسید؛ اما یکچهارم دیگر از درآمد این اصیلزاده، صرف خرید یک کمرچین فاستونی میشد که در روزهای جشن با جورابهای پشمی و کفش تخت نازک میپوشید و سایر روزها لباس او عبارت بود از یک کمرچین از پارچههای معمولی که بهندرت تعویض میشد.
اهل خانۀ او عبارت بودند از یک خدمتکار یا گیسسفید ـدیگر بسته به میل شماست که کدامیک از این دو نام را انتخاب کنیدـ که چهل سال از عمرش میگذشت و یک برادرزاده که هنوز به بیستسالگی نرسیده بود و یک نوکر که همهکارۀ او به شمار میآمد و از يابو در اصطبل پرستاری میکرد و از درختهای باغ هم نگهداری میکرد؛ اما عمر خود این اصیلزاده به پنجاه سال میرسید و با وجود لاغری، خوشبنيه به شمار میآمد و صورتی دراز و استخوانی داشت و عادت کرده بود سحرخیزی کند و شکار را دوست بدارد. میگویند که اسم خانوادگی او کیجادا یا کزهدا بود؛ زیرا تذکرهنویسانی که راجع به او صحبت کردهاند، در این خصوص اتفاق عقیده ندارند و با توجه به کتب نویسندگان معتبر، بعید نیست اسم او کژانا بوده است. ولی این موضوع در سرگذشت ما اهمیت ندارد، زیرا اصل این است که سرگذشت ما در هیچ باره از حقیقت منحرف نشود و نام او تغییری در حقیقت نمیدهد.
اینک باید بدانید هنگامی که این اصیلزاده بیکار بود، یعنی تقریباً از اول تا آخر سال، کتابهای پهلوانان و دلاوران را میخواند و طوری دل میداد که بهکلی شکار و رسیدگی به کارهای خصوصی خود را فراموش میکرد؛ و علاقۀ این مرد به این نوع كتب به درجهای رسید که بعضی از قطعات ملک خود را فروخت و کتابهای دلاوران و سلحشوران را خرید و خانهاش را از این نوع کتابها و سرگذشتها پر کرد. در بین این نوع کتابها، هیچکدام به اندازۀ کتب مؤلف معروف «فلیسیانو دو سیلوا» به او لذت نمیبخشود و از اسلوب نویسندگی این مرد و چرندوپرندهای او حظی بسیار میبرد؛ بهخصوص مطالبی را که دربارۀ عشق نوشته بود، دوست میداشت و هر دفعه مضمونهایی از این قبیل راجع به عشق در کتابهای او میخواند: «دلیل بدون دلیلی که شما برای دلیل من اقامه میکنید، طوری دلیل مرا ضعیف میکند که بیدلیل نیست که من از زیباییهای شما نالانم»؛ یا این جمله: «ملکوت بلند ملکوتی شما با آن ستارههای ملکوتی، پایۀ قدر و منزلت شما را تا ملکوت بالا برده است».
آنوقت اصیلزادۀ ما که معنی این جملات بیسروته را نمیفهمید، از فرط حیرت و تحسین دستها را بر آسمان بلند میکرد و میگفت زهی نویسندگی! زهی شاهکار! ولی اگر ارسطو با آنهمه فهم و حکمت هم میآمد، نمیتوانست معنی این جملات را بفهمد و زبان یونانی خود را نیز فراموش میکرد.
پس از چندی، قهرمانان کتب افسانهای برای این اصیلزاده طوری موجودیت پیدا کردند که وجود آنها محرزتر از کشیش و سلمانی شد و اصیلزادۀ ما چنان با قهرمانان افسانهها مأنوس شد که پنداری از آغاز طفولیت با آنها زندگی میکرد و با یکدیگر بازی میکردند و با هم بزرگ شدند. وقتی یکی از قهرمانان کتب ماجراجویی مجروح میشد و برای بهبود جراحات به فلان جراح مراجعه میکرد، اصیلزاده بانگ میزد نه، نه، این مرد صلاحیت ندارد که شما را معالجه کند و به فلانی مراجعه کنید و من به شما اطمینان میدهم که وی طوری شما را معالجه خواهد کرد که حتی اثر زخم در بدن شما باقی نخواهد ماند.
اصیلزادۀ ما بهمحض اینکه کشیش قریه را ملاقات میکرد، موضوع قهرمانان افسانهها را پیش میکشید و میگفت عقیدۀ شما دربارۀ فلانی چیست و آیا او را شجاعتر میدانید یا فلانی را؟ آیا نظر و روش او را دربارۀ فلان واقعه تصویب میکنید یا خیر؟
کشیش قریه مردی مطلع و دارای معلومات به شمار میآمد؛ زیرا در دانشکدۀ روحانی تحصیل کرده بود و برای اینکه اصیلزاده را از خویش نرنجاند، جوابی مثبت یا منفی به او میداد. در عوض، سلمانی قریه یک هممشرب بالنسبه خوب به شمار میآمد، زیرا میفهمید که اصیلزاده چه میگوید و نام قهرمانان بعضی از کتب افسانهای را شنیده بود و میگفت هیچیک از دلاوران به پای فلان شوالیه نمیرسند؛ زیرا هم شجاعت داشت و هم هوش و مآلاندیشی؛ در صورتی که آن شوالیۀ دیگر مردی سازشکار به شمار میآمد و بهمحض اینکه خود را در مضیقه میدید، به بهانۀ اینکه صلح بهتر از جنگ است و تا آنجا که ممکن است نباید خونریزی کرد، تسلیم میشد.
القصه، اصیلزادۀ ما طوری روز و شب مشغول خواندن کتب افسانهای شد و آنقدر شب تا صبح بالای کتابهای افسانهای بیدار ماند که بهاصطلاح مغز او خشک شد و عقل او اعتدال خود را از دست داد.
روح و حافظۀ اصیلزاده یک انبار و شاید بهتر باشد بگوییم یک کشور بزرگ شد که پیوسته در آن عدهای با هم پیکار میکردند و زخم میزدند و زخم میخوردند و توطئه میچیدند و عشق میورزیدند و به سفرهای دورودراز میرفتند و در این مسافرتها با انواع حوادث خوفناک برخورد میکردند و کشتی آنها در طوفانها غرق میشد و در جزایر غیرمسكون سالها زندگی میکردند و بعد از چندی به وطن خود برمیگشتند و آنجا را که پر از ظلم و جور بود، به کشوری دادگستر مبدل میکردند. وقتی یکی از قهرمانان گرفتار مضیقهای میشد، اصیلزادۀ ما حاضر بود جان خویش را هم فدا کند تا قهرمان داستان از خطر رهایی یابد؛ و برعکس نسبت به بعضی دیگر طوری کینه داشت که در صورت لزوم، جان خدمتکار و برادرزادۀ جوان خویش را فدا میکرد تا بتواند او را تنبیه کند.
از بس روز و شب این اصیلزاده با قهرمانان داستان محشور بود و در زندگی آنها شرکت میکرد، این فکر به خاطرش راه یافت که او هم باید از قهرمانان مزبور سرمشق بگیرد و اسب خود را سوار شود و در این دنیای وسیع راه بیفتد و به نفع خیر و صلاح بشر اقدام کند و مانند قهرمانان کتبی که خوانده است، دست ظالمان را از سر مظلومان کوتاه کند و هرجا حاجتمندی وجود دارد، حاجت او را برآورد و آنقدر با عناصر بد مبارزه کند تا اینکه نوع بشر او را مانند قهرمانان آن کتب به بزرگی و جوانمردی بشناسد و پاداشهای گران به او بدهد و حداقل تاج سلطنت طرابوزان را روی سرش بگذارد. این فکر طوری در ضمیر اصیلزاده قوت گرفت که به خویش گفت بیش از این تأخیر جایز نیست، زیرا کسی اطمینان ندارد که چند سال دیگر زنده خواهد ماند و باید هرچه زودتر از جا برخاست و به راه افتاد.
اولین تدارکی که اصیلزاده برای مسافرت خود دید، این بود که اسلحهای را که به جد چهارم او تعلق داشت و شاید از سه قرن به این طرف استفاده نشده بود، از گوشۀ انبار و از زیر غبار بیرون آورد و با خاکستر شروع به ساییدن آن کرد تا زنگهای چندصدساله را از روی اسلحه بزداید؛ و تا آنجا که ممکن بود زنگار اسلحه را زدود، ولی دید که کلاه جنگی اسلحۀ مزبور لبه و آفتابگردان ندارد. لذا استعداد صنعتی خود را به کار انداخت و با یک قطعه مقوا، یک آفتابگردان برای آن کلاه جنگی ساخت و وقتی خواست بر سر بگذارد، دید تنگ است و روی سرش قرار نمیگیرد.
اول درصدد برآمد بهوسیلۀ چکش دهانۀ کلاه مزبور را وسعت بدهد، ولی دریافت فلزی که کلاه را با آن ساختهاند، از نوع خشکه است و چکش نمیخورد. لذا آن را دور انداخت و در عوض بهوسیلۀ مقوا یک کلاه جنگی مطابق مد جدید برای خویش ساخت؛ و برای اینکه قوۀ تحمل آن كلاهخود را در مقابل ضربات شمشیر بیازماید، شمشیرش را بلند کرد و بر کلاهخود کوبید. ولی در ضربت اول نتیجۀ دسترنج چندروزۀ او از بین رفت و کلاهخود نصف شد. این بود که یک کلاهخود دیگر با مقوا ساخت و برای استحکام، قطعات کوچک آهن را درون کلاهخود گذاشت و بدون اینکه بیازماید ـزیرا میترسید که باز ضایع شودـ بر سر گذاشت و هرکس آن را میدید، تصور میکرد که یکی از کلاههای جنگی جدید است که لبه هم دارد.
پس از اینکه خیال اصیلزاده از حیث اسلحه آسوده شد، سراغ اسب خویش رفت. اسب اصیلزاده چهارپایی سالخورده بود که مرور ایام در قسمتی از بدن پشمهای او را ریخته، لکههای بزرگ به وجود آورده و در عوض در قسمتی دیگر از بدن و بهخصوص دستها و پاها، پشمهای دراز رویانده بود.
اصیلزادۀ ما خیلی میل داشت که بتواند اسبی دیگر انتخاب کند که مانند بوسفال ـاسم اسب مخصوص اسکندر کبیر بوسفال بودـ باحرارت و غیور و باوقار و دارای شکوه باشد. ولی چون وسیلهای برای خرید چنان اسبی نداشت، عزم کرد که با اسب خود بسازد.
اصیلزاده چهار روز فکر کرد چه نامی را برای اسب انتخاب کند؛ زیرا انتخاب یک اسم برای اسبی که میبایست در جهان مشهور شود، ضروری به نظر میرسید. او میخواست اسمی را برای اسب خود انتخاب کند که هم معرف سوابق او باشد و هم لواحق وی را معرفی کند تا جهانیان بدانند مركوب دلاوری چون او، در کار میدانهای جنگ گذشتهای پرافتخار داشته است.
اصیلزاده بیش از یکصد اسم را در نظر گرفت و هیچیک را نپسندید و بالاخره اسمی را برای اسب خود وضع کرد که بعد از حذف بعضی از حروف آن و الحاق چند حرف دیگر و پس از اینکه بیش از پنجاه بار آن نام را به اشکال مختلف تلفظ کرد، این شکل را پسندید: «روسینانت».
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.