وبلاگ

نوشتن در خرابه ها: دربارۀ رمان «همه رویاهایتان را به یاد می‏ آورم»

روزنامه شرق در یادداشتی به معرفی کتاب «همه رویاهایتان را به یاد می‏ آورم» نوشتۀ رنه فرنی پرداخته است که در ادامه می خوانید:

نوشتن در خرابه ها: دربارۀ رمان «همه رویاهایتان را به یاد می‏ آورم»

شرق: رمان «همه رویاهایتان را به یاد می‏ آورم» نوشته رنه فرنی، نویسنده معاصر فرانسوی چنان تاثیرگذار است که برخی منتقدان معتقدند او مخاطب را وامی دارد تا نگاهش را به زندگی یکسر تغییر بدهد. رنه فرنی در ایران چندان شناخته شده نیست و انتشار رمان «همه رویاهایتان را به یاد می آورم» با ترجمه منصور انصاری در نشر نگاه، امکان مواجهه با این نویسنده که در زندگی اش تجربیات عجیبی را از سر گذرانده فراهم می کند. «همه رویاهایتان را به یاد می‏ آورم» صرف نظر از حضور پررنگ خود نویسنده در داستان و استفاده از تجربیات زندگی پرفرازونشیب خود در کتاب، خرده داستان هایی دارد که حول محور شخصیت های مطرود و گمشده و سرگشته در زندگی روزمره معاصر روایت می شود؛ مطرودین جامعه هم چون زندانی ها، بی خانمان ها، مردها و زن های تنها که از حاشیه به مرکز پر زرق و برق کشیده می شوند، دست مایه خرده داستان های فرنی است که رمان را می سازد. چنان که در شرح کتاب آمده است «رنه فرنی در این رمان، ما را وارد دنیایی می کند که دیگر دلمان نمی خواهد از آن بیرون بزنیم؛ می خواهیم همان جا بمانیم و بخشی از داستان شویم. به قول مفسر ادبی فیگارو، این کتاب بیش از هر چیزی رمانی فلسفی است که نگاه خاصی به جهان دارد و ما را، خواسته یا ناخواسته، وامی دارد نگاهمان به جهان را تغییر دهیم؛ «چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید».

رنه فرنی، در ۸ ژوئیه سال ۱۹۴۷ در یکی از محلات فقیرنشین مارسی فرانسه به دنیا آمد. او پس از فرار از ارتش از کشور خارج شد و ناگزیر به مدت پنج سال در خارج از وطن با هویتی جعلی گذراند. خودش این تجربه را چنین روایت می کند که یک صبح خوب از این سیاه چال ارتش فرار کرد و با اوراق جعلی از مرز گذشت، دور اروپا گشت و مشاغل عجیب وغریب را تجربه کرد و خود را به جاده های ناآشنا سپرد، و مدتی هم در استانبول ماند. سرانجام به وطن برگشت و مدت هفت سال در فرانسه به عنوان پرستار در یک بیمارستان روانی کار کرد و به روایت خودش تمام این مدت جنون آدم ها را از نزدیک تماشا کرد. او بعد از آن تجربه عجیب به کارهای دیگری پرداخت، از جمله در کافه تئاترها کار می کرد و می نوشت تا اینکه نوشتن را به عنوان کاری تمام وقت انتخاب کرد. فرنی بعد از نوشتن چند نمایش نامه و اجرای آنها در جنوب فرانسه به قول خودش بدون اینکه متوجه شود به سمت رمان نویسی کشانده شد و همه مصالح را هم در اختیار داشت: از تجربیاتش در زندان های نظامی و جاده ها و سفرها تا آنچه در آسایشگاه رخ داده و او شاهدش بود. پس نوشتن را آغاز کرد و چنان که رمبو گفته بود تنها کاری که باید می کرد این بود که خودنویسش را دوباره پر کند. فرنی مدتی نیز در در زندان اکس آن پروونس، کارگاه های نویسندگی خلاق برگزار کرد. فرنی جوایز متعدد معتبر ادبی دریافت کرده است از جمله رمان های مطرح او «جاده های سیاه» و «ما هرگز نمی خوابیم» جوایزی را برای او به ارمغان آوردند. در بخشی از کتاب «همه رویاهایتان را به یاد می‏ آورم» می خوانیم: «هر سال ماه سپتامبر که از راه می‏ رسد، ترس از مرگ بیشتر از همیشه به دلم چنگ می‏ زند؛ همین می‏ شود که می‏ روم و دفترچه‏ یادداشتی می‏ خرم. از پنج‏ سالگی، هر روز و هر ساعتم با ترس از مرگ گذشته… در سپتامبر، این ترس جانکاه ‏تر هم می‏ شود. سپتامبر ماه فریبایی است، با آن آسمان صاف و آبی‏ اش. اینجایی که ما زندگی می‏ کنیم، سپتامبر زیباترین ماه سال است، سپتامبر که فقط یک ماه نیست، ثمره و میوه سال است. دم‏دم‏های غروب که می‏ روم کنار رودخانه تا از لای خاربن‏ های غیرقابل‏ نفوذ تمشک وحشی بچینم، از آن طرف صدای جیغ و فریادهای شادمانه کودکانی‏ را می‏ شنوم که سوار بر تیوب سیاه خرمن‏کوب روی رودخانه شناورند؛ همانند آب سبزفام میان نیزارها، آزاد و رها. رنگ و رخساره‏ شان به سیاهی همان تیوبی است که از ترس افتادن در آب با همه وجود بدان چنگ زده ‏اند… سپتامبر ماه بادام است و فندق و گردو. همین که روی دیواره سنگلاخی گذرگاهی بنشینی، می‏ توانی تا دلت می‏ خواهد با سنگ از آنها بشکنی یا جیب‏ هایت را پر کنی و مثل سنجاب ببری خانه. اما قضیه درخت انجیر کاملا فرق دارد؛ اهل جلب توجه نیست، خرابه‏ ها و جاهای پرت را ترجیح می‏ دهد، آنجا را مامنش می دا‏ ند و همان‏جا پا می ‏گیرد. من همه این تپه‏ ها، خرابه ‏ها، آغل‏ های واگذاشته و کپه ‏سنگ ‏های به ‏جامانده از کبوترخانه ‏های قدیمی را مثل کف دست می ‏شناسم. در هرم بعدازظهرهای داغ آخر تابستان، از این خرابه به آن خرابه سرک می ‏کشم، این میوه‏ های سوزان را لای دو انگشت شست می‏ شکافم… الان که مشغول نوشتنم، درست در چنین وضعیتی هستم؛ ساعت سه بعدازظهر است و من، مردی میانسال‏ و تنها، در سکوت سنگین یکی از همین خرابه ‏ها، مشغول نوشتنم».

نوشتن دیدگاه