وبلاگ

پدرخوانده همه چپ ها

روزنامه سازندگی در صفحه کتاب خود به مناسبت چاپ مجدد کتاب های اکولوژی مارکس و جامعه شناسی مارکس مطلبی اختصاص داده که با هم میخوانیم:

 

اخيراً انتشارات نگاه دو کتاب درباره کارل مارکس روانه بازار نشر کشور کرده است که بهانه خوبی برای معرفی و بررسی دوباره اندیشه مارکسیسم را فراهم آورده است. آنری لوفه ور در دهه ۱۹۶۰ نوشته بود: «مارکس جامعه شناس نبود، اما جامعه شناسی در آثار او وجود داشت.» کتاب «جامعه شناسی مارکس» نوشته ژان پیر دوران، عناصر پایه گذار جامعه شناسی مارکسیستی و تأثیرپذیری جامعه شناسان سده بیستم را از آثار او آشکار می کند. مارکس همزمان مبارز و اندیشمند بود و آیا میتوان بین نوشته های هریک از این دو وجه تمایز قائل شد؟ چه چیزی از نقد مارکس از نظام سرمایه داری باقی مانده است؟ چگونه می توان نقد نظام سرمایه داری را در عصر حاضر و درجوامع صنعتی پیشرفته و حتی در حوزه های پیرامونی تحت سلطه به کار برد؟ کتاب «جامعه شناسی مارکس» پاسخی است به این پرسش ها و مسائلی از این دست. ژان پیر دوران در بخشی از پیشگفتار خود چنین می نویسد: کارل مارکس در سده بلوغ نظام سرمایه داری در بریتانیا و رشد و توسعه آن در فرانسه و آلمان زندگی کرده است؛ سده ای که با مبارزه های کارگری و انجمن هایی مصادف بود که خود مارکس به سازمان دهنده و نظریه پرداز آن تبدیل شد. سدة نوزدهم همچنین عصر زایش جامعه شناسی بود، عبارتی که آگوست کنت در سال ۱۸۳۹ ابداع کرد. علم جامعه شناسی با هدف شرح و توضیح تغییرات سریع اجتماعی که خاص سرمایه داری است، ظهور کرد و اگر چه مارکس جامعه شناس نبود اما دست کم مقدمه هایی از نوعی جامعه شناسی در آثار او وجود دارد که بر اکثریت بزرگی از نظریه پردازان سده بیستم اثر گذاشت. کارل مارکس پس از تحصیل فلسفه و پیش از پیوستن به یکی از کارخانه های خانوادگی در شهر منچستر، مدتی با اعضای حلقه هگلی های چپ رفت و آمد داشت. او فقر و فلاکت کارگران را در کارخانه مشاهده کرد و خیلی زود به یک انقلابی سوسیالیست تبدیل شد و وضعیت طبقه کارگر در انگلستان را نوشت. انگلس در همکاری با مارکس، با نسبت دادن همه دستاوردهای نظری اش به او در سهم خود محتاط و ملاحظه کار باقی ماند، حال آنکه در نگارش مشترک ایدئولوژی آلمانی و یا در حمایت نظری از کتاب سرمایه، مارکسیسم به همان اندازه وامدار انگلس است که مدیون مارکس. او با مشارکت در تأسیس انترناسیونال اول و مداخله در ایجاد احزاب سوسیالیست اروپایی، به رهبری مؤثر و واقعی بدل شد. با مرگ مارکس، انگلس کتاب دوم و سوم سرمایه را از روی پیش نویس ها و یادداشتهای مارکس منتشر کرد و در مقدمه کتاب دوم سرمایه، با معین کردن نقاط مشترک و گسیختگی های نظری اش با مارکس، ظرفیتهای معرفت شناختی اش را به رخ کشید. در میان جریان هایی که در تکوین اندیشه های مارکس نقش داشته اند، نخستین آنها نظام فلسفی است: مارکس آثار ارسطو، دموکریت و اپیکور (موضوع پایان نامه اش)، و آثار فلاسفه عصر روشنگری را به خوبی می شناخت، اما بیش از همه تحت تأثیر آثار هگل قرار گرفت؛ زیرا هگل در دوران جوانی مارکس (و انگلس) در آلمان، وجه غالب مجادله ها و مباحثه های فلسفی بود. لوئی آلتوسر سال ۱۸۴۵ را نقطه عطفی میان آثار دوران جوانی و آثار دوران بلوغ مارکس به شمار می آورد و آن را نقطة «گسست معرفت شناختی» مارکس می نامد، به ویژه در تزهایی درباره فوئرباخ که مارکس در آن ماتریالیسم مکانیستی فوئرباخ را به نقد می کشد و مسیر تازه ای را می گشاید که به ماتریالیسم دیالکتیک می انجامد. جریان دوم، علاوه بر نشست و برخاست با حلقه های سوسیالیست کارگری فرانسه در سالهای ۱۸۴۳ تا ۱۸۴۵، خوانش سوسیالیست های اوتوپیایی و به خصوص شكل فرانسوی آن بود سن سیمون فوریه کابه مارکس با تغییر رویه و روی گرداندن از سیمای «خرده بورژوازی» مساوات طلب، به خرده مالکیت خصوصی بازمی گردد و بر اساس آن نابودی نظام سرمایه داری به ضرورتی تاریخی بدل می شود که به دست طبقه کارگر و با مبارزهای جهانی تحقق پیدا میکند و به سوی کمونیسم رها از هرگونه تضاد طبقاتی هدایت می شود. سومین جریان، بررسی تقریرات اقتصاددانان کلاسیک و به ویژه خوانش آثار آدام اسمیت و دیوید ریکاردو بود. مارکس در این کتابها به نظریه ارزش کار پی می برد و تبدیل آن به نظریه بهره کشی برای او این امکان را فراهم می آورد تا مکاشفه های ارائه شده در آثار دوران جوانی خود را درباره گریزناپذیری پیروزی طبقه کارگر بر بورژوازی، به گونه ای علمی در کتاب سرمایه استحکام ببخشد. ورای این پیوستگی ها و تتابعی که به وضوح در آثار مارکس نمایان است، جریان های پراکنده و کمتر شناخته شده ای برای مفسران مارکس وجود دارد که به اندیشه ها و جریانهای فکری غالب بر سده نوزدهم مربوط است: ایده پیشرفت به همان اندازه که در علوم طبیعی نمایان بود، نزد اندیشمندان علوم انسانی هم وجود داشت و آنها را به تزهای تکامل گرایانه ای سوق می داد که بر اساس آن هر سازواره ای، چه اجتماعی و چه زیستی، به سوی نوعی سازمندی نوین عالیتر در حرکت است. به تأسی از فلاسفه عصر روشنگری، و نیز با توسعه سریع علوم طبیعی، اعتقاد به بیکرانگی عقل بشر در کشف قوانین تاویلی هریک از پدیده های اجتماعی و تاریخی قوی تر شد. به این ترتیب مارکس نیز در زمانه خود از وسوسه کشف قانون عمومی که میتواند تحقق جهانی بهتر و حتی بی عیب و نقص را میسر کند، تبعیت می کرد.

اما اغلب گمان می رود که مارکس تنها به رشد صنعتی، تکامل نیروهای تولیدی و پیشرفت اجتماعی توجه دارد و به ویرانی و غارت طبیعت بی اعتناست. کتاب «اکولوژی مارکس» نوشته جان بلامی فاستر بر خلاف تفسیرهای سنتی در باب مارکس، نشان میدهد که مارکس به جای آنکه مانند اندیشه سبز معاصر، طبیعت را به جای انسان بنشاند یا مانند سرمایه داری اصل را بر دستیابی به «سود» و «حداکثر سود» بگذارد، به رابطه ی متقابل و سوخت وسازانۀ انسان و طبیعت نظر دارد. نویسنده کتاب به وارسی نوشته هایی از مارکس می پردازد که تاکنون نادیده گرفته شده است. او نشان می دهد که مارکس عمیقا دغدغه رابطه در حال تغییر انسان با طبیعت را دارد. کتاب «اکولوژی مارکس» گستره پهناوری از اندیشه وران را در برمی گیرد: از اپیکوروس و دموکریتوس و الوكرتیوس گرفته تا چارلز داروین، توماس مالتوس، لودویگ فوئرباخ و ویلیام پیلی. کتاب با عرضه برداشتی ماتریالیستی از طبیعت و جامعه به رویارویی با روح گرایی حاکم بر جنبش سبز معاصر برمی خیزد و بنای کار را بر روشی می گذارد که برای بحران زیست محیطی کنونی راه حل های پایدارتر، دیرپاتر و مردم مدارتر عرضه می کند. از نظر بلامی فاستر، مارکس، بر خلاف اندیشه سبز معاصر، ویرانی زیست محیطی را نه متوجه مدرنیته بلکه حاصل کارکرد شیوه تولید سرمایه داری می داند. بلامی فاستر در بخشی از پیشگفتار خود چنین می نویسد: آغازگاه مارکس برای تحلیل اکولوژیک، بیگانگی از طبیعت است. مارکس در دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ مینویسد: «اگر طبیعت را… به طور انتزاعی، برای خود و درجدایی اش از آدمی پابرجا و ثابت در نظر بگیریم برای انسان هیچ نیست.» اینجا اگر این سخن او را بیرون از زمینه در نظر بگیریم ممکن است در حکم نفی کل طبیعت بیرونی و اهمیت آن برای آدمیان در نظر آید. در عوض، این سخن بیانگر دیدگاه مارکس درباره ی بیگانگی از طبیعت به عنوان مسئله ای است که در بُن بیگانگی انسان و کار جای دارد. مارکس به عمد سخن اپیکوروس، فیلسوف ماتریالیست یونان باستان را واگو می کند: «مرگ برای ما هیچ نیست؛ زیرا آنچه منحل می شود بدون احساس است؛ و آنچه بی بهره از احساس است برای ما هیچ نیست. مارکس بر آن است که طبیعتی را که صرفا انتزاعی و جدا از هستی محسوس بشری است نمی توان تجربه کرد و از این رو به معنای واقعی برای آدمیان وجود ندارد. تمامی تاریخ انسان درباره ی کنش و واکنش انسان با طبیعت از رهگذر تولید انسانی است. چنان که مارکس در ۱۸۴۴ یادآور می شود، در دوران فئودالیسم، مالكيت خصوصی به پایه ای گسترش یافته بود که دارندگان چندملک بزرگ بهترین زمینها را به انحصار خود در آورده بودند. با این همه، با پیدایی سرمایه داری، این کار دامنه ای به مراتب فراختر گرفت؛ اکثریت گستردهی کارگران از رهگذر سیاست حصارکشی های اجباری از زمین جدا شدند. کارگران را از زمین (روفتند) و راهی شهرهای بزرگ کردند و آنها در شهرها پرولتاریای شهری روبه فزونی را تشکیل دادند. تسلط بر طبیعت به وسیله ای برای تسلط نظام مندتر بر بشریت مبدل شد. کارگران در شهرها فقط به صورت طبیعتی سراسر تباه شده» با طبیعت پیوند داشتند و به قول مارکس «در آلودگی همگانی شهرهای بزرگ می زیستند.» مارکس این تحلیل بیگانگی از طبیعت را از رهگذر شکاف سوخت وسازانه ای میان انسانها و طبیعت در کتاب سرمایه گسترش بخشید. مارکس به پیروی از یوستوس فون لیبیش، شیمیدان آلمانی، بر آن می رود که از میان برداشتن نیتروژن، فسفر و پتاسیم از خاک، و صادر کردن این مواد غذایی خاک به شهرها به شکل غذا و الیاف به آلودگی شهرها می افزاید. درعین حال که خاک را از عناصر سازا و مقوم آن محروم می سازد. این آغازگاه مادی نظریه ی گسترده تر مارکس در باب شکاف در رابطه ی سوخت وسازانه ی میان انسان و طبیعت در عرصۀ تولید سرمایه داری به شمار می آید. او بر آن است که سرمایه داری نظامی تولیدی است که به ضرورت چیزی را زیر پا می گذارد که لیبیش آن را «قانون بازآوری» در طبیعت می خواند. تاثیر این شیوه در ارتباط میان مرکز و پیرامون نظام جهانی بسیار آشکار است. حمل غذا و الیاف در مقیاس مسافت های دراز صدها و چه بسا هزاران میل به شکاف سوخت وسازانه ی مشهود در گسیختگی اکولوژیک میان شهروروستایاری رسانده است.

«گوآنو» (کود پرندگان) باید به مقدار کلان از پرو وارد شود تا کشتزارهای انگلستان احیا گردد. چنان که مارکس می گوید، انگلستان سالیان دراز «به طور غیر مستقیم خاک ایرلند را صادر کرد بی آنکه حتی به کشاورزان امکان دهد اجزای مقوم خاک را جایگزین کنند.» در نتیجه، شکاف سوخت و سازانه در دوره ی سرمایه داری به سرعت جنبه ی جهانی شده به خود گرفت و گسیختگی اکولوژیکی میان مرکز و پیرامون در سطح جهانی پدید آمد. صنعت و کشاورزی در کلان شهرهای اقتصاد جهانی به هزینه ی اکولوژی (و نیز اقتصاد) پیرامون گسترش یافت. چنان که مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست یادآور می شوند «صنایع، نه مواد خام بومی بلکه مواد خامی را که از دورترین مناطق آورده اند به کار می اندازند.» واقعیت های امپریالیسم و نظام مبادله ای نابرابر آن، نشان می دهد که قانون بازآوری در سطح جهانی بیش از پیش زیر پا گذاشته شده است و وضع به صورتی در آمده است که کشورهای مرکز، که بر چنین غارت و راهزنی اکولوژیکی تکیه دارند، مولدتر از آن می نمایند که به راستی هستند.

مارکس

 

موسسه انتشارات نگاه

موسسه انتشارات نگاه

نوشتن دیدگاه