مدتی پیش هنگام خروج از کوستانتینووکا، با گروهی اسبسوار مجارستانی همراه شده بودم که با پیپهای درازشان در دهان، به سوی استالینو اسب میراندند. گاهگاهی ایستاده و با همدیگر گرم گفت و گو میشدند؛ آوای صدایشان به گوش نرم و خوشآیند مینمود.
ابتدا گمان بردم که موضوع گفت و گویشان مشورت برای انتخاب راه بود اما، آنکه رهبری گروه را به عهده داشت رو به من و به آلمانی پرسید آیا اسبم را میفروشم.
اسب من یک اسب قزاق بود. بوها و طعمهاو صداهای جلگه را به خوبی میشناخت. گفتم:
«این اسب دوست من است. من دوستهایم را نمیفروشم.»
گروهبان مجارستانی لبخندی زد و مرا خیره نگریست:
«اسب زیبایی است، نباید برایتان گران تمام شده باشد. بگویید ببینم از کجا آن را دزدیدهاید؟»
میدانستم چگونه جواب دزدان اسب را باید داد. گفتم:
«بله، اسب زیبایی است. از بام تا شام بیخستگی میدود، اما جذام دارد.»
و در چهرهی او نگریسته و خندیدم. پرسید:
«جذام دارد؟»
_ باور نمیکنی؟ اگر باور نمیکنی بیا به او دست بزن، خواهی دید که جذامش به تو سرایت میکند.
و بعد، در حالی که با نوک پایم پهلوی اسب را نوازش میدادم و بدون آن که سرم را برگرداندم، دور شدم.
تا فاصلهی دوری صدایشان را شنیدم که میخندیدند و پشت سر من ناسزا میگفتند. بعد دیدمشان که سر به طرف رود برگردانده و به تاخت رفتند، با دست و بازوهایشان که در هوا تکان میخورد.
باز بعد از چند مدتی، برخوردم به گروهی از رومانیاییهای دزد و راهزن. از زین اسبهایشان، لباسهای ابریشمی و پوستهای گوسفند که بدون تردید از یک دهکدهی تاتار به غارت برده بودند، آویزان بود. از من مسیرم را پرسیدند.
«به دوروگو.»
مایل بودند مرا تا دوروگو همراهی کنند، چرا که راههای جلگهی وسیع پر از خطر تاراجگران مجارستانی بود، اما اسبهایشان بس خسته بود. پس برای من سفر خوش آرزو نموده و دور شدند. گاهگاهی، سر برگردانده و با علامت دست به من سلام میدادند.
غروب بود که رو به رویم، کمی دورتر، شعلههای آتش را دیدم: به یقین دهکدهی دوروگو. و ناگهان، بوی باد سیاه را شناختم. قلبم یخ زد. دستهایم را نگریستم: سیاه بودند، خشک همچو زغال. درختهای جلگه نیز همه سیاه بودند. سنگها سیاه بودند. خاک و گیاه و علف در نور هنوز روشن و نقرهای غروب، سیاه بودند. آخرین سوسوی روز در آسمان پشت سر من میمرد و اسبهای وحشی شب، از شرق، به تاخت به دیدار من میآمدند؛ غباری سیاه از زیر سمهایشان بر میخاست.
نوازشِ سیاهِ باد را روی صورتم احساس میکردم. احساس میکردم که دهانم از شبِ سیاهِ باد پر میشد. سکوت لزج و چسبندهای همچو برگهای از آب لجندار، میسرید بر روی خاک جلگه. بر گردن اسبم خم شده و در گوش او سخن میگفتم. اسب حرفهای مرا میشنید، آرام شیهه میکشید و از گوشهی چشم مرا مینگریست. میدیدم این چشم درشت لبریز از دیوانگی مالیخولیایی و شریفش را. شب رسیده بود و آتش دهکدهی دوروگو به راحتی دیده میشد. ناگهان صدایی، نه، موج صداهایی از بالای سر منگذشت.
نگاهم را بالا آوردم. شاخههای درختهای واقع در دو طرف راه، ویژهی جادهی ورودی هر دهکده در اوکراین، بالای سرم خم شده بودند. من اما نه تنهی درخت میدیدم نه شاخه و نه برگ. فقط حضور درختها را احساس میکردم؛ حضوری غریب، چیزی زنده در میان سایهی مرده، چیزی نازک و شکننده محصور در درون دیوار شب. اسبم را نگه داشته و گوش گرفتم. اکنون به واقع، بالای سرم، صدای سخن میشنیدم: صداهای انسانی، در هوای بالای سرم سر میخورد.
داد زدم، به آلمانی:
«Wer da? کیست آنجا؟»
رو به رویم، آن دورترها در افق، نور سبک و سرخی در آسمان میپاشید و بالای سرم صداهای انسانی سر میخورد، اصطلاح و واژههای آلمانی، روسی، عبری. صداها گاهی نرم بودند گاهی خشن، گاهی سرد و ترد همچو شیشه؛ و همچو شیشهای که بر سنگ بخورد، واژهها گاهی به هم خورده و میشکستند. صداها از چیزهای عادی زندگی حرف میزدند، از زنو بچه و دوست و آشنا و سفر و پول و تجارت. دوباره داد زدم:
« Wer da? کیست آنجا؟»
بالای سرم، چند صدا در هوا سر خورد و پرسید:
_ کی هستی تو؟ چه میخواهی؟
شبیه پوست تازهی یک تخم، لب افق شفاف و صورتیرنگ بود. به نظر میآمد که آنجا در انتهای خط، تخمی آرام از زمین سر بر میآورد.
گفتم:
«من یک انسان هستم، یک مسیحی.»
خندهای خشن و گوشخراش در آسمان دوید و در دورترهای شب گم شد. صدایی قویتر از دیگر صداها فریاد کشید:
«مسیحی؟ تو مسیحی هستی؟»
جواب دادم:
_ بله. من یک مسیحی هستم.
صدا داد زد:
«ها،ها،ها! و شرم نمیداری از مسیحی بودنت؟»
_ نه، من از مسیحی بودنم شرم ندارم.
خندهای زهرآلود و استهزاآمیز از گفتهی من استقبال کرد؛ از بالای سرم گذشت و رفت در دورترهای شب خاموش شد.
صدا دوباره داد زد:
«ها! پس از مسیحی بودنت شرم نداری؟»
خاموش بودم. خم شده بر گردن اسب، سرم را فرو برده بودم در یال حیوان. خاموش بودم.