وقتی برگشتم لسآنجلس، درست کنار خیابان هوور[1] هتل ارزانی پیدا کردم و در تخت ماندم و نوشیدم. چند وقتی همینطور ادامه دادم، سه یا چهار روز. حتی فکر کردن به اینکه بخواهم بروم بنشینم جلوی مرد پشت میز و بگویم کار میخواهم، که به درد این کار میخورم، خیلی بیشتر از حد توانم بود. راستش، زندگی به وحشتم میانداخت؛ اینکه آدم فقط توانش را پیدا کند که بخورد، بخوابد، و لباس تنش باشد، مجبور است به چه کارهایی تن بدهد. برای همین توی تخت میماندم و مینوشیدم. وقتی مینوشی هم دنیا کماکان آن بیرون هست، اما لحظهای دستهاش را از روی گلویت برمیدارد.
شبی از تخت زدم بیرون، لباس پوشیدم و پا توی شهر گذاشتم. خیابان الورادو[2] بودم. همینطور در خیابان برای خودم راه میرفتم که به باری جذاب رسیدم و واردش شدم. شلوغ بود. فقط یک صندلی خالی مانده بود؛ نشستم. اسکاچ و آب سفارش دادم. سمت راستم بلوندی نسبتاً برنزه نشسته بود، کمی توپُر با گردن و گونههایی که دیگر شلوول شده بودند، بیتردید الکلی بود؛ اما زیبایی ماندگاری در صورتش بود، و بدنش هنوز قرص و جوان و سرپا مانده بود. درواقع، پاهاش کشیده و دوستداشتنی بود. وقتی نوشیدنیاش را تمام کرد، ازش پرسیدم آیا یکی دیگر میخواهد، گفت بله، یکی براش خریدم.
گفت: «یه مشت اُسکل ریختن اینجا.»
گفتم: «همهجا، مخصوصاً اینجا.»
پول سه یا چهار دور دیگر را هم دادم. باهم حرف نزدیم. بعد بهش گفتم: «این آخریاش بود. دیگه پول ندارم.»
«جدی میگی؟»
«آره.»
«جایی واسه موندن داری؟»
«یه آپارتمان که دوسه روز از کرایهاش مونده.»
«اونوقت هیچ پولی هم نداری؟ یا چیزی برای نوشیدن؟»
«نه.»
«بیا با من.»
پشت سرش از بار بیرون آمدم. از پشت که میآمدم متوجه شدم خیلی هم بدک نیست. باهم رفتیم به نزدیکترین فروشگاه. چیزهایی که میخواست را به فروشنده سفارش داد:« گرندد[3] چهل درصد، یک جین آبجوی قوطی، دو پاکت سیگار، کمی چیپس، کمی آجیل، کمی قرصجوشان آلکاستزر[4]، و یک سیگار برگ مرغوب.» فروشنده صورتحساب را درآورد. زن گفت: «بذارش به حساب ویلبور آکسنارد.[5]» فروشنده گفت: «باید بهش زنگ بزنم.» فروشنده شماره گرفت و صحبت کرد، بعد گوشی را گذاشت. گفت: «مشکلی نیست.» کمکش کردم کیسه ی خرید را ببریم و آمدیم بیرون.
«با اینها کجا میریم؟»
«آپارتمان تو. ماشین داری؟»
بردمش تا ماشینم. ماشین را از کسی در کامپتون[6] به قیمت سیوپنج دلار خریده بودم. فنرش شکسته بود و رادیاتورش هم آب میداد، اما راه میرفت.
رسیدیم به اتاقم و بردم وسایل را چپاندم توی یخچال، دو تا نوشیدنی پر کردم، آوردم بیرون، نشستم و سیگارم را گیراندم. او هم رفت روبهروی من نشست روی کاناپه، پاهاش را انداخت روی هم. گوشوارههای سبزی انداخته بود. گفت: «شاخ.»
«چی؟»
« فکر میکنی خیلی شاخی، فکر میکنی یه گهی هستی.»
«نه.»
«آره، فکر میکنی. از رفتارت میشه فهمید. بااینحال ازت خوشم میآد. تا دیدمت ازت خوشم اومد.»
«ببینم، تو از این اسکلمُسکلها نیستی که، هان؟ یه یارویی بود مزاحم دخترها میشد، بلندشون میکرد، بعد میبردشون خونه و با چاقوی ضامندار رو بدنشون جدول کلمات میکشید.»
«من مثل اون نیستم.»
«یهجور مردایی هم هستن که ریزریزت میکنن. بعد اونوقت یه تیکهات رو تو فاضلاب پلایا دلری[7] پیدا میکنن و یه تیکهات رو توی قوطی کنسرو ته اقیانوس.»
«سالهاست دیگه این کار رو نمیکنم. ادامه بده.»
دست انداخت به دامنش. عین شروع زندگی و خنده بود، مثل معنای دقیق آفتاب. رفتم سمتش، کنارش روی کاناپه نشستم و بوسیدمش. بعد بلند شدم، دو نوشیدنی دیگر ریختم و رادیو کیافایسی را روشن کردم. موسیقیای از دبیوسی[8] داشت پخش میشد.
پرسید: «اینجور موزیکها رو دوست داری؟»
کمی از شب گذشته بود و همینطور که داشتیم حرف میزدیم، من از روی کاناپه افتادم پایین. کف زمین دراز کشیدم و از پایین به او نگاه کردم.
گفتم: «میدونی، من یه نابغهم، اما هیچکس جز خودم نمیدونه.»
از بالا نگاهم کرد: «بلند شو احمق لعنتی، برو برام یه نوشیدنی بیار.»
براش نوشیدنیای آوردم و نشستم کنارش. واقعاً احساس حماقت میکردم. بعدتر رفتیم توی اتاق. چراغها خاموش شدند. «راستی حالا اسمت چی بود؟»
جواب داد: «حالا چه فرقی میکنه آخه؟»
[1]. Hoover
[2]. Alvarado
[3]. Grandad
[4]. alka-seltzer
[5]. Wilbur Oxnard
[6]. Compton
[7]. Playa Del Rey
[8]. Debussy