سِوِرین با همهى جوانى و سرخوشى خود در را باز کرد و به درون آمد.
ــ من آمدم… لابد فکر کردى گُم شدهام. زن در بشاشت و طراوت بیست و پنج سالگى خود بلندبالا، باریک و بسیار نرم و نازک و با این همه پروار و کماستخوان مىنمود. در نگاه اول با آن چهرهى کشیده و دهان بزرگ که با یک رج دندانِ زیبا مىدرخشید قشنگ مىنمود. اما همچنان که نگاهش مىکردى با جادو و غرابتِ چشمهاى آبى درشتش زیر خرمنِ گیسوانى انبوه و سیاه افسونت مىکرد.وقتى شوهرش هیچ جوابى نداد و همچنان با همان نگاه پریشان و شکآمیز که زن خوب آن را مىشناخت براندازش کرد زن به گفتهى خود افزود :
ــ تا جان داشتم دویدهام. مىدانى هیچجا اتوبوس پیدا نمىشد. من هم که نمىخواستم پول پاى تاکسى بدهم پا گذاشتم به دو… ببین چهقدر گُر گرفتهام!
روبو با خشم گفت : ــ خب دیگر، لابد نمىخواهى باور کنم که از بُن مارشه مىآیى.
زن مانند کودکى شیرین و دوستداشتنى یکباره خود را به گردن او آویخت و دست گوشتالود کوچکِ قشنگ خود را بر دهانش گذاشت.
ــ بدذات، بدجنس، بس کن! مىدانى که دوستت دارم.
لینک خرید کتاب :
http://negahpub.com/book/%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%A8/