مشدی قبل از سبزی فروشی، چندین شاگرد داشت و با اسب آب به در خانه ها و دکان ها می برد و می فروخت. سال ها پیش گل عنبر در سن سیزده سالگی در زلزله بویین زهرا پدر، مادر و دو برادرش را از دست داده و تنها خودش زنده مانده بود. کسی که او را از زیر آوار بیرون کشید و نجات داد همین مشدی بود که خود نیز تمام خانواده اش را در زلزله از دست داده بود. او یک سال از گل عنبرمراقبت کرد تا بهبود پیدا کند. بعدها او را به همسری انتخاب کرد. اولین فرزندشان فقط یک هفته بعد از عقدشان بدنیا آمد. او با گل عنبر رابطه دوستانه ای داشت اما عادت نداشت که کلمه ای محبت آمیز به او بگوید. گل عنبر هم از این جهت ملالی نداشت. عابدین سرما می خورد و گل عنبر چند روزی برایش شلغم می پزد. عابدین خیلی شلغم دوست دارد. گل عنبر احساس می کند عابدین در حال چاق شدن است، طوری که لباس هایش برایش تنگ شده و به زحمت آن ها را می پوشد. برای این که او را چشم نزند به سراغ پیرِ نظرِ خواربار فروش می رود تا مقداری اسفند از او بگیرد و برای عابدین دود کند…..
لینک خرید کتاب :
http://negahpub.com/book/%D8%B4%D9%84%D8%BA%D9%85-%D9%85%D9%8A%D9%88%D9%87-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%87/