»گل آفتابگردان« مرثیهای برای انسان
غلامحسین سالمی
روزنامه آرمان – شماره 3250
ویلیام کندی از سالهای آغازین جوانی آرزو داشت روزنامهنگار شود. ابتدا گزارشگر ورزشی شد، در دوره خدمت سربازیاش در اروپا، خبرنگار روزنامهای نظامی شد و پس از پایان خدمت، به تایمزیونیون پیوست. در ۱۹۵۹ سردبیر سانخواناستار شد. دو سال بعد از روزنامهنگاری کنار گرفت و تمام وقت به داستاننویسی پرداخت. کندی دورهای زیرنظر سال بلو (نویسنده نوبلیست کانادایی- آمریکایی) گذراند و هم او بود که به استعداد داستانپرادزیاش پی بُرد. سال بلو درباره او گفته که استعداد بینظیری در پرداخت مواد خام داستان دارد و از پیشپاافتادهترین وقایع، داستانی میسازد که خواننده را شگفتزده میکند.
نخستین رمان کندی «کامیون جوهر» بود که به اعتصاب کارکنان یک روزنامه میپردازد؛ داستانی بسیار روشن و روان و پر از لحظههای ناب شاعرانه. بعدها به دلیل علاقهاش به سینما، به نوشتن فیلمنامه روی آورد. برای فرانسیس فورد کاپولا، سناریوی فیلم «باشگاه پنبه» را نوشت و سپس فیلمنامه «گل آفتابگردان» را بر اساس رمان «گل آفتابگردان»اش برای هکتور بابنکو نوشت که فیلم آن با بازی درخشان جک نیکلسون و مریل استریپ روی پرده سنیما رفت و برای هر دو بازیگر، نامزدی اسکار را به ارمغان آورد. ویلیام کندی با سری کتابهای «چرخه آلبانی»اش، که مجموعهای شامل هشت کتاب است، و «گل آفتابگردان» هم از این سری کتابهاست، شناخته میشود؛ مجموعهای که از کندی چهرهای ملی و جهانی ساخت، همچون فاکنر با شهر خیالی «یوکناپاتافایا»، مارکز با «ماکاندو»، جویس با «دوبلین» و سال بلو با «شیکاگو»، تاجاییکه جاناتان یاردلی منتقد برجسته آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر نقدنویسی، استفاده از شهر آلبانی بهعنوان زمینه داستانها را بهعنوان تصویری از یک شهر تنها که در ادبیات داستانی آمریکا یکتاست توصیف کرده است.
«گل آقتابگردان» مرثیهای است برای انسانهای واخورده، عشقهای از دستشده و زندگیهای پوچ که هیچ تکیهگاهی ندارند. کتاب از شهری خیالی میگوید که البته چندان هم خیالی نیست. سلسلهنوشتهای که ویلیام کندی با محوریت شهری «آلبانی» نیویورک ارایه میدهد، همه مربوط به این شهر است؛ شهری که وجود دارد، اما خیالی هم هست. این شهر پر است از آدمهای واخورده، از همهجا راندهشده، سیاستمداران دروغپرداز، زندگیهای از درونپوسیده ولی در ظاهر پرزرقوبرق با رنگولعابی فریبنده. کندی با قلم توانای خود توانسته است در نقشه اساطیری ایالات متحده آمریکا، جایی دلپذیر را بیافریند، آنهم در گوشهای از نقشه که یادآور خاطرات ملی آمریکاییهاست، در کلانشهر پیوسته در حال مبارزه برای ماندن و بقا.
«گل آفتابگردان» روایت دوران رکود اقتصادی ایالات متحده پس از پایانگرفتن جنگ دوم جهانی است. داستانی پر از لحظههای ناب و زنده از زندگی روزمره اهالی آلبانی، که در آن بیگانگی انسان از خود و سرنوشتش به زیبایی تمام به تصویر کشیده شده؛ حکایت زندگیای که مسخ میشود و انسان را به ورطه هلاک میکشاند؛ کاری خارقالعاده و سرشار از رنگ و نور و تباهی. کندی چنان لحظهلحظههای زندگی قهرمانان کتابش را به خواننده نشان میدهد که انگار در قلمش دوربین کار گذاشته است، شاید هم این چیرهدستی به خاطر تسلط او در فیلمنامهنویسی و آشناییاش با سینما باشد.
شخصیت اصلی داستان، فرانسیس فیلان است که در دوران جوانی قهرمان بیسبال (ورزش ملی آمریکاییان) بوده و در اثر یک بیتوجهی و بیمبالاتی، کودکش جرالد که توی بغلش بود، از توی قنداق سُر میخورد، میافتد و میمیرد. در پی این حادثه، فرانسیس خانه و زندگی و زن و فرزندان خود را رها میکند و از همه آنها میگریزد، به زاغهنشینی و ولگردی پناه میآورد و همنشین معتادان به الکل و انسانهای تهیدست و فرودست میشود؛ گرسنگانی که حتی شبانهروزشان را فقط با خوردن یک دانه پیاز سر میکنند. داستان در دوران بحران اقتصادی و تورم میگذرد، فقر و کمبودهای ناشی از جنگ دوم جهانی و قاچاق نوشیدنیهای الکلی، و ترکتازیهای گانگسترهایی همچون آلکاپونه، جک دایموند، مشهور به «پا»، گروه بسیار با فقر و تنگدستی دست به گریباناند که حتی برای داشتن لقمهای نان به هر خفتوخواریای تن درمیدهند، مثل پولگرفتن برای آتشزدن آلونکهای کسان درماندهای همچون خودشان. در جایجای این داستان فقر چهره نشان میدهد و نقش اول را برعهده دارد. فرانسیس که میخواهد از گذشته نامطلوب خود بگریزد، به الکل پناه میآورد. او با هلن آشنا میشود، درماندهای مثل خودش که فقر او را نیز دربهدر کوچه و خیابان کرده است. داستان از اینجا شروع میشود که فرانسیس فیلان در قسمت پشتی کامیون لکنتهای نشسته، که از جادههای پرپیچوخم گورستان سنتآگنس میگذرد. فضای گورستان، با بناهای یادبود بیشمار و سنگقبرهایی یکشکل و یکاندازه، حالتی وهمآلود دارد. بخش گور افراد سرشناس که روزی کیاوبیایی داشتند، با آن مقبرههای عظیم محکم، یادآور بخشهایی از بنای عظیم و باستانی آکروپولیس یونان است. در بخش عادی نیز گورهایی با سنگقبرهای ساده و صلیبهای معمولی دیده میشود. افراد خانواده فرانسیس در این گورها مدفون هستند.
پدر فرانسیس از گور مسیر راهرفتن پسرش را تعقیب میکند که آرام به سوی شکاف زیر شمشادها میرود؛ جایی که پسر کوچکش جرالد مدفون است. این موضوع که زندهها ناخودآگاه به جانب افراد مرده فامیل خودشان کشیده میشوند، بیآنکه از محل دفنشان اطلاعی داشته باشند همیشه باعث شگفتی میشود. و حالا فرانسیس، مصمم به آنسو میرفت و با هر گام، فاصله بین پدر و پسر، بین مرگ ناگهانی و گناه مستمر را از میان برمیداشت، با اینهمه فرانسیس چندان خشنود نیست و رویش را به طرف دیگر برمیگرداند و نمیخواهد چشمش به گور پسر نوزادش بیفتد. از روزی که بچه در قنداق سُر خورد و افتاد زمین و مُرد، تا امروز، مستقیما با او رویارو نشده بود. حالا هم دلش نمیخواست با او روبهرو شود. از سوی دیگر جرالد در گور، چشم به نزدیکشدن پدرش داشت و با خود میاندیشید که هنگام ملاقات چه واکنشی باید از خود نشان دهد که صحیح باشد. آیا باید تمام گناهان این مرد را ببخشد، نه برای اینکه او را انداخته، چون این فقط یک حادثه بوده، بلکه برای ترک خانواده، برای فرار نامردانهاش، وقتی که ثبات قدم لازم بود. ولی جرالد خبر نداشت که در وجود فرانسیس چه میگذرد. و چنین است که فرانسیس در دنیای مالیخولیای خودش میماند و در عالم دیگر سیر میکند.
* مترجم آثار ویلیام کندی: «گل آفتابگردان» و «کامیون جوهر»
برای بررسی و خرید آثار ترجمه شده غلامحسین سالمی میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید:
گل آفتابگردان – ویلیام کندی
معبد سپیده دم – یوکیو می شیما
اسب های لگام گسیخته – یوکیو می شیما
زوال فرشته – یوکیومی شیما
برف بهاری – یوکیو می شیما