برشی از کتاب گل آفتابگردان
فرانسیس با روحی تهی بهدنبال بخت خود رفت، مجذوب کششی برای تغییر جهتدادن تقدیر خود شده بود. بارها در ساوتاند لای علفهای یک خرابه خوابیده بود. دیگر نمیخواست این کار را بکند… چه فرقی میکرد اگر چهار یا شش مرد خودباخته زیر یک سقف و دور از سوز باد توی خانهای بخوابند با پلههای شکسته و سوراخهایی در کف، که پاگذاشتن در هریک از آنها خطر مرگ را بهدنبال داشت… واقعا چه فرقی میکرد؟ در خیابان برادوی بهسمت شمال رفت و از میدان استیمبوت رد شد. وقتی که بچه بود بارها توی همین میدان با سوارشدن به قایقهای رودخانهای به کینگستون یا پیکنیک در جزیره لاگون رفته بود… در ۱۹۱۳ وقتی آب رودخانه بالا آمد و سیل نیمی از شهر را گرفت، فرانسیس با یک قایق پارویی از برادوی تا هتل را رفته بود. آنروز بیلی هم با او پارو زده بود. پسرک خیلی از این کار لذت برده بود. میگفت پاروزدن را بیشتر از سورتمهسواری دوست دارد. با خود اندیشید: حالا دیگه رفته. مگه چه چیز نرفته؟ خب، من، آره من هستم. هرچند دیگه چیز زیادی از من باقی نمونده، ولی بههرحال هنوز تماموکمال نابود نشدم. لعنت خدا بر من، اگه همینطوری غلت بزنم و بمیرم.
برای خرید و بررسی این رمان از لینک زیر استفاده کنید:
گل آفتابگردان – ویلیام کندی – غلامحسین سالمی